سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

سلام

عیدتون مبارک

انشالله که این محبت قلبی که به خانوم داریم توی دلهامون،روز به روز بیشتر بشه و یادمون نره که شاکر این همه لطفشون باشیم که اگر "کشش چو نبود از آن سو،چه سود کوشیدن"

انشاالله خدا مادرهامون رو برامون نگه داره و اونهایی رو که نیستن غریق رحمت کنه ....

ما هم خوبیم و فقط وقتایی که تنهام یا آخرای شب یه غم عمیقی میشنه توی دلم که هی اشک توی چشمام جمع میشه و هی میگم نه،نباید جاری بشی ...

نه اینکه ناراحت باشما،انگاری یه چیزیه اون ته ته های دلم ه،یه جورایی ارادی نیست حس و حالم ...

امیدوارم شما خوب باشید و برای هم دعا کنیم که شاکر باشیم ...

پ.ن. دلیل اسم پست قبلی این بود که همون موقع که میخواستم بفرستم همسرجان زنگ زد که دخترک توی مسجد نیست بدو بیا!خدا میدونه با چه دلهره یه چادر سر کردم و دویدم توی خیابون که وسطای راه زنگ زد پیداش شد رفته بود قسمت خانومانه و مشغول بازی شده بود و یادش رفته بود به باباش بگه!خیلی حالمون اونروز خوب بود یه سردرد شدیدی هم شدم که تا میخواستم قرارفردا با دوستا رو کنسل کنم که به لطف معصومه راهی شدیم و چقدر خوب بود،رفتنش ...

 





برچسب ها : همینجورانه  ,

* امروز قرار بود بریم عید دیدنی، اولین عید دیدنی غیر از بابا و مامان!!!

صبح که رفتم توی آیینه دسشویی خودم رو دیدم حالم بد شد! واقعاً قیافه م خراب و داغون بود با یه عالمه جووووووووووووش ناشی از خوردن گرمیجات ِ زورکی!

دم رفن که بود واقعاً دلم درد گرفه بود البته نه در حدی که نتونم برم مهمونی رو اما گفتم حالم رو به راه نیست و همسرجان هم بنده خدا اصراری نکرد!

داشت آماده میشد گفت " معرفت و مهربونی آدما مهمتر از زیبایی ظاهریشونه"

خودمو زدم به اون راه که چی میگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟! اما فهمیدم که فهمیده دلیل اصلی نرفتنم واقعاً نارضایتی از شرایط الانم هست!

* رسیدم ب پستای 720-730، اینجاها دیگه زندگیمون شروع شده و از اون سر در گمی پستهای دوسال اول ِنوشتن،یه کم خلاص شده بودم!امروز یکی میگفت کاش اون روزها نبود،گفتم شاید چون بوده قدر الان رو میشه بیشتر فهمید،اما چه میشه کرد از تاثیر خاطرات .... 

*ناراحتم که داره تعطیلات تموم میشه! من هنوز اینقدر رو به راه نشدم که ریه هام رو پر از هوای بهاری این روزها کنم .... اما خداروشکر که کنار هم هستیم ...





برچسب ها : همینجورانه  ,

سلام

شکرخدا اوضاع روحی م که خوبه،درد جسمی دارم که فکر کنم حالا یه 1 هفته ای باهاش باید دست و پنجه نرم کنم!

امیدوارم شما سیزده تون رو مثل ما خونه نشین نباشید،هرچند ما کلاً عادت سیزده به در نداریم توی خانواده،اما واقعا ًاین هوا میطلبه توی طبیعت بودن رو ...

ما که امسال کلاً در خدمت خونه بودیم!هیچ جا هم عید دیدنی نرفتیم، انشالله بعد از تعطیلات میریم دست بوس بزرگترا ...

ولی به جاش توی این دو سه روزه که از درد همه ش مجبورم افقی باشم،آرشیو وبلاگ قبلیم که مال حدود 7-8 سال قبل هست رو دارم میخونم تا حالا نزدیک پانصدتا پست با کامنتهاش رو خوندم!

عجب دورانی بود این دوران جوونی ما!چقدر پر تلاطم و استرس و غم و شادی! هی اومدم کلاً پاکش کنم اما بنظرم هیچ فایده ای نداشته باشه،لااقل یادم میمونه جوونی خودم اینجوری بوده و به دخترم/پسرم  یا جونهای اطرافم نمیگم ما که جوون بودیم فلان بودیم و بهمان!

مدیر خونه فعلاً همسرجان میباشند! از نبود من استفاده میکنه و غذاها رو توی روغن فراوون درست میکنه!هی هم میگه ببین توی برنج که روغن میریزی اینجوری میشه توی کباب که روغن بریزی اونطوری میشه و ...

بنده خدا زود هم انرژیش تموم میشه! هم مجبوره با دخترک سر و کله بزنه هم حواسش به خونه باشه هم نگران من باشه ... خلاصه که یهو میبینم باتریش صفر شده! اوایل با دخترک کانتکت زیاد داشت اما به مرور داره برخورداشون بهتر میشه! روزی یک دو ساعت با هم میرن پارک واقعاً برای جفتشون لازمه اونجوری دخترک هی توی خونه بهونه گیری نمیکنه...

به خاطر ایام عید متاسفانه خیلیها فهمیدن چی پیش اومده!یعنی هی میخوان بیان خونه مون من اصلاً شرایطش رو ندارم و متوجه میشن!کلی هی همه باهام ابراز همدردی میکنن اما حقیقتش اینه که فقط همون چند ساعت اول خیلی غصه دار بودم ،نه اینکه الان از شادی بشکن بزنم،اما الان آرومترم و مطمئنم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته، چه برسه بچه ی که صدای تاپ تاپ قلبش رو شنیده باشی و بعد دو روز بگه هیچ خبری ازش نیست ... 

یه اتفاق باحال دیگه برخورد خانواده همسرجان بوده! خب اونا تا دو روز قبل از پایان ، نمیدونستند!و دقیقاً همون روز که من رفته بودم دکتر همگی رفته بودند خونه مامانم اینا عید دیدنی و منتظر بودند تا ما بیایم و ... که من اینقدر حالم بد بود مستقیم اومدم خونه خودمون! اون روز که هرکی زنگ زد جواب ندادم فرداش مادرهمسرجان زنگ زد که فلان چیز رو بخور،فلان کار رو بکن و ... کلی بنده خدا نگران حالم بود،اخر سر هم گفت زود بود حالا،بذار دخترک بشه سه سالش بعد یکی دیگه بیار!منم گفتم انشالله! خواهرهمسرجان هم که واقعاً عین خواهرا برام دلسوزی میکنه کلی هی دلداری داد و بعدشم گفت حالا بذار یه کم بزرگتر بشه دخترک که من براش توضیح دادم واقعاً فاصله بچه ها هرچی بیشتر بشه بدتر و از این حرفا!

همسرجان هم از دیروز هی میگه من پدر شهیدم،یکی بیاد به منم تسلیت بگه (بس که همه زنگ میزنن با من صحبت میکنن بنده خدا دچار بحران عاطفی شده :دی) 

این بود خبرهای این روزا در منزل ما

باقی خدا و بس

پ.ن. کیبورمون کلمات رو ناقص میزنه به بزرگواری خودتون ببخشید!





برچسب ها : همینجورانه  ,

سلام

نه اینکه نباشم و ننویسم,نه!

اتفاقا امروز یه پست نوشتم درمورد بازارگردی پنج شنبه و خریدهامون که به برکت نماز جماعت فوق العاده بود(خریدهایی کردیم که برای هرکدومش همسرجان لااقل ده ها مورد رو دیده بود و نپسندیده بود و ما توی سه ساعت همه ملزومات رو گرفتیم) و سعی کردیم زوم کنیم روی "ایرانی خریدن" و "لذت کمتر داشتن"!

اما نمیدونم چرا پستم ثبت نشد!

الان هم در اوج خستگی بی خوابی زده به سرم!

الحمدلله علی کل نعمه ...





برچسب ها : همینجورانه  ,

اوضاع بازار هرسال دریغ از پارساله! یعنی همیشه دیگه شب عید شلوغ بود ... 

فامیلهای همسرجان اکثراً یا عمده فروش یا تک فروش توی بازار بزرگ یا شوش هستند و همه حسابی مینالند که بعضی روزها حتی فروش هم ندارند!

بعد اونوخ رییس جمهور میگه کار دولت شبیه معجزه ست!

من واقعاً آدم سیاسی نیستم (یعنی کلاً پرهیز میکنم از سیاست چون چم و خم زیاد داره و من از پسش بر نمیام) اما خدایی این حرف دقیقاً یعنی چی؟!

البته یادمه اون موقعها که آمار میخوندیم فهمیدیم علم آمار علم گول زدن افراده اما دیگه خب نه تا این حد :))))

پ.ن. این چیزا که میگذره انشالله و امیدوارم دولت روز به روز موفقتر بشه!فقط من با قسمت مذاکرات مشکل دارم!کاش بی خیال این مذاکرات میشدند ...

باقی خدا و بس





برچسب ها : همینجورانه  ,

دیشب که همسرجان هشت رسید خونه و ده نشده خوابش برد،دخترک رو هم از ده و نیم آماده کردم برای خواب که حدودای یازده اونم بیهوش شد!

حالا نوبت بی خوابی من بود!صبح هم بعد از نماز با اینکه چشمام از خواب میسوخت اما بازم نشد  که بخوابم و منتظر یک روز هیجان انگیز(!) با دخترک هستم:))

اول بگم که دیروز یکی از روزهای خیلی خوب خدا بود،جمع 5 نفره ای بودیم که سه تاشون زیر سه سال و نیمبودن درکنار همه ی زد و خوردها اما روز هیجان انگیزی بود!بماند که وقتی مامانم شب زنگ زد که "خب ناهار چی خوردید"و من گفتم آش دیشب! نزدیک بود از پشت تلفن حکم قتلم رو صادر کنه!"آخه آدم جلوی مهمونش آش میذاره"

دوم اینکه مثلاً از صبح نخوابیدم که لیست چیزایی که باید بخورم و کارهایی که باید انجام بدم رو پرینت بگریم بزنم به یخچال اما نشون به اون نشون که هر وقت پای کامپیوتر میشینم این وبلاگ گردی .... (جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید) 

خلاصه که گفتیم قبل از خاموش کردن مودم یه پستی هم به یادگار بنویسم :)

پ.ن. هرچقدر میخوام خودمو قاطی مسایل مالی همسر نکنم اما وقتی دیروز مبلغ چند (ده)میلیونی بدهی این ماهش رو بهم گفت دچار استرس شدم!وووی نکنه این کارآفرینی آخر سر،سرمون رو زیر آب کنه!

 





برچسب ها : همینجورانه  , رفیقانه  , برنامه ریزی  ,

دیروز رفتم یه دکتر بالای سیدخندان،خیلی میگفتن دکتر معروفیه و کارش عالیه و ...

ما هم گول خوردیم و رفتیم!

البته نه اینکه بد باشه ها!

دکتره یه جورایی تلفیق طب سنتی و طب مدرن بود با نبض بقیه چیزا رو میگفت!

نبضم ر گرفت گفت بدنت خشکه،باید بری جای مرطوب زندگی کنی و ویتامین B,C بدنت هم خیلی کمه! رژیم غذایی داد با جو و گندم! بماند که همسرجان چقدر به ما خندید :دی

امروز هم بعد از شش ماه و اندی رفتم آزمایشاتم رو به دکتر نشون دادم ایشون هم فرمودند ویتامین D3 بدنت خیلی کمه و سه عدد آمپول مرقوم فرمودند که دوهفته یه بار نوش جان بفرماییم!

حالا خوبه آزمایش بقیه ویتامینها رو نداده بودم وگرنه با این وضع برمیگشتیم منزل پدری:)))

*توی مطب دکتر امروز یه عالمه خانوم با شکمهای بسیاااااااااااااار برآمده دیده میشدند که کلی حالشون بد بود و فکر میکردند فردا روزی که بچه دنیا بیاد راحت میشن از این وضع ولی زهی خیال باطل که اول مصایب شیرین مادریه! 

یه قسمت جالب دیگه یه مامانی بود که سه قلوی 5 ساله داشت و دوباره باردار شده بود! بهش گفتم آخه تو دیگه چرا!گفت پوشتم کلفت شده گفتم یه دختر بیارم که دخترم تنهاست!!

** امروز شنیدیم یکی از رفیق هایمان دوباره مادر شده و بماند که چقدر خوشحال شدیم از این خبر!

باقی خدا و بس!

دعایمان بفرمایید 





برچسب ها : همسرانه  , همینجورانه  ,
   1   2   3   4   5   >>   >