سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دیشب اون ضربه زیادی "کاری" بود! حسابی دمغم کرده بود و بدتر از اون دوباره ذهنمو مشغول کرده بود!

بالاخره از اتاق اومدم بیرون اما هنوز باخانم کوچولو سر سنگین بودم! هر کاری که میکرد به من نگاه میکرد و از باباش میپرسید" مامان خندید؟" باباش هم میگفت نه! بعد دوباره میپرسید چرا؟! باباش میگفت خب از دست شما ناراحته دیگه!

حالا این اتتفاق به ظاهر ساده یه گوشه ی ذهنم بود و با مامانم داشتم حرف میزدم یه سری چیزا تعریف کرد از فلانی که رفتن فلان جا افطار بخورن گفت سوپ و میرزا قاسمی چهل و پنج تومنه و کباب اینجوریه و قبلشم رفته بودن مانتو بگیرن و از اونور هم چند روز پیشا اینقدر تومن بلوز و شلوار خریده بود و ....

قبلش هم همسرجان داشت با مامانش صحبت میکرد که این ماه اوضاع بازار اینجوریه و چندتا از قسطام رو ندادم و واسه خونه اینقدر علی الحساب کم دارم و واسه سینی ها پول میخوام و ....

خلاصه که همه ی این حرفها که فقط هم در حد حرف بود بدجوری ذهنم رو درگیر کرد!

آیا راهی که میرم درسته؟ نباید برم سر یه کاری؟ من که این همه درس خوندم و سابقه ی کاریم خوب بود الان یحتمل یه شغل درست و حسابی داشتم چرا بی خیال کارکردن شدم؟!آیا این که بشینم و بچه م رو بزرگ کنم پس فردا باعث نمیشه "آه حسرت" بکشم و حتی بچه م رو مفصر بدونم؟! نکنه توی این شرایط که مثلاً به خاطر بچه م مونده م خونه،اتفاقاً این زیاد کنار هم بودن باعث بشه خوب بچه م رو تربیت نکنم؟...

اصلاً چرا من اینقدر نسبت به زندگی دیدم منفیه؟!و این سیکل هی داره تکرار میشه؟!....

برای همه ی این حرفا جواب داشتم و خیلیها رو با کلی فکر قبلش انتخاب کرده بودم اما وقتی که ذهنم منفی میشه انگار همه ش دنبال یکی میگردم بهم ارامش بده! بگه راهی که داری میری درسته ....

رفتم توی گروه وایبریمون گفتم و دم دمای سحر کلی با معصومه و نسیبه صحبت کردیم، نسیبه معتقد بود بحران سی سالگیه اما من فکر  میکنم بحران بی کاریه! وقتی ادم عاطل و باطل بگرده اینجوری میشه!

از طرفی میگم بچه ی بعدی که واقعاً هرچی هم بگدره بدتره اما امادگی اونم ندارم! تو فکر کن توی این حال و هوای روحی یه حاملگی سخت و .... هم وجود داشته باشه! حقیقتاً میترسم افسردگی بعد از زایمان بگیرم!

همسرجان میگه برو با یکی مشورت کن ببین چی کار کنیم!

خیلی مرددم .... کاش اوضاع خود به خود سر و سامون پیدا کنه!یعنی میشه؟! 

 





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  , رفیقانه  ,

دارم تلفن حرف میزنم یهو یه چیی میخوره به سرم ... از درد از چشام اشک میاد!

نگاه میکنم میبینم پشه کش با ضرب از قسمت عمودی توسط دخترک خورده توی سرم ...

واقعا ًتوی اون لحظه نمیدونستم چی کار کنم!

دلم میخواست با همون میزدم توی سرش، همونجور ...

سعی میکنم به خودم مسلط بشم

درد داره کلافه م میکنه،دست میزنم سرم میبینم به وضوح باد کرده

اما مطمئنم که خودش هم نمیدونسته چنین دردی خواهد داشت!

تنها کاری که یه کم آرومترم میکنه اینه که ببرمش توی اتاق و چراغ رو روشن کنم و بگم یه کم توی اتاق بمونه!

میرم به آبی میزنم به دستم و روم تا آروومتر بشم اما لامصب دردش تمومی نداره!

از اتاق میارمش بیرون!

خودم میام توی اتاق و در رو میبندم! نمیدونم از لحاظ پیامهای اخلاقی و تربیتی و ... واقعا ًکارم درسته یا نه! اما نیاز به این تنهایی دارم حتی چند دقیقه ....





برچسب ها : مادرانه  ,

دیشب دخترکم همه ش گریه میکرد توی خواب،بدنش درد میکرد! ظهر که بیدار شد آبریزش بینی شدید داشت و اون گریه ها هم گریه ی قبل از مریضی بود!

چندماهی بود که مریض نشده بود و دوست داشتم این شبا هم مریض نمیشد اما خب حتماً صلاحی بوده دیگه ...

داشتم جوشن گوش میدادم که اومد بغلم و خوابید

دم دمای قران به سر بیدار شد،میتونستم بخوابونمش اما دوست داشتم خودش هم قران به سر کنه، دوست داشتم یه بچه ی پاک و معصوم بیارم پیش خدا بگم به خاطر این، به خاطر معصومیت این ببخش منو ...

پ.ن. همیشه از بچگی دوست داشتم احیا رو توی جمع باشم! میگم یکی توی جمع شاید دستش به بالا بند بشه و خدا به برکت اون ما رو هم نگاه کنه! اما این روزا که خونه م،دلم یه جورایی میگیره اما راضی م ....





برچسب ها : مادرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,

میکشی مرا حسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن (ع)





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

دارم قرآن میخونم،خانم کوچولو میگه بلند بخون!

من یادم نمیاد هیچ وقت توی زندگیم قران رو بلند بلند خونده باشم اما امر امرِ خانم خانم کوچولوئه!

شروع میکنم به خوندن،همچین خودم هم بدم نمیاد از صدام، که توی همون حال و هوا میگه مامان زبون داری؟!میگم بعله! میگه پس درست صحبت کن!

پ.ن. این مکالمه ی "مامان زبون داری" رو چند وقته زیاد داریم!وقتی داره گریه میکنه جیغ میزنه یا با بچه ها بد برخورد میکنه،بهش میگم "مامان زبون داری؟" میگه آره و زبونش رو در میاره! بعدش میگم پس درست صحبت کن!





برچسب ها : مادرانه  ,

قرار بود بریم مسجد ارگ که نزدیک هم باشه اگه خانم کوچولو تحمل نکرد برگردیم! که یهو ساعت 1 توی شلوغی و روشنی اتاق و ... خوابش برد!

همسرجان رفت و من موندم و احیای انلاین!!!!

رفتم سایت مسجد صفا و دم قران به سر، قرآن رو باز کردم و دیدم سوره ی یوسف اومده

بک یا الله رو که میگفتم چشمم خورد به خط سوم صفحه

یا ابانا استغفرلنا ذنوبنا ......(یوسف-97)

یا امام زمان! شما بابای خوب مایی! گناه ما رو میدونی! میدونی چقدر گناهکاریم .... برای "آدم" شدن ما،برای امرزش گناهامون دعا کن ....

پ.ن. خدایا! ممنونم که برام نشونه میفرستی ...





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

خانم کوچواو رفته دسشویی

میگه مامان بیا آف کردم!

بعدش میگه الهی شکر که آف کردم!


خدایا! شکرت برای همه نعمتهایی که بهمون دادی و لایقش نبودیم! برای همه لطفهایی که در حقمون کردی و حتی ذره ای ش ، ذره ای ش حقمون نبوده!

خدایا! ممنونن که ما را اوردی به این دنیا، ما رو انسان آفریدی، ما رو توی خانواده شیعه قرار دادی....

خدایا! برای همه ی خوبیهایی که به ما کردی و ما بدی کردیم،شرمنده یم ...

کاش از امشب بفهمم که تو هستی،تو همیشه هستی، همیشه ناظری، همیشه حواست بهم هست، همیشه هستی ....





برچسب ها : مادرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,
   1   2   3   4      >