سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

امروز زیادی اینترنتی شدم! دلیلش هم خوابیدن دخترک و روزه بودن خودم بود که حسابی بی خیال برنامه شدم اما به جاش سه تا شاهکار(!) خانوم کوچولو رو اینجا میذارم چون شاید یه روزی یادم بره چه ذوقی کردم از دیدنشون دفعه ی اول

اینجا دفعه ی اولی بود که قلمو گرفت دستش! وای برق چشماش رو هیچ وقت یادم نمیره وقتی قلمو رو روی کاغذ کشید و رنگ آبی پخش شد .... ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه ....

اینجا هم دفعه ی اولیه که با چسب مایع کار میکرد و خودش کاغذا رو خورد میکرد و میچسبوند روی کاغذ! وقتی دستاش چسبی میشد یه حسی پیدا میکرد بین خوب و بد!

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای! محشر بود محشر ..... باورم نمیشد به این زودی اولین ترکیب نقاشی با گردالی! میگفت خودشه و مامان و بابا! واقعاً از دیدن نقاشی تا چند لحظه ذوق زده شده بودم! عاشقتم فرشته ی کوچک خوشبختی من :*





برچسب ها : مادرانه  ,

سخته وسایلت رو جمع کرده باشی که بری پابوس امام رئوف اما یهو ببینی نطلبیدنت ....





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

-دیروز جزء اون روزهای ماندگار بود! اینقدر که بچه ها دیگه آخرش قاط زده بودن از کنار هم بودن :))

- اتفاق بدی که افتاد و تا آخر شب فکرم رو مشغول کرده بود انتقادم به انسیه بود! کاش اینقدر بزرگ میشدیم که هیچی توی دلمون نمیموند که بعدا ً ژست انتقاد به خودش بگیره! 

- ما هر وقت دور هم جمع میشیم و توی کار این چهار تا بچه میمونیم من میگم اونایی که سه تا بچه دارن چی کار میکنن واقعا؟!ما که سه تا مادریم همه ش باید بگیم نکن،نزن،نریز، ... آخر سر هم کلی اینا با هم کنتاکت دارن!!!

- صبح مامان زنگ زده بود به همسرجان که اجازه ی ما رو بگیره فردا با خودش ببره مشهد! تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ....

خدایا! اونایی که یه جای دیگه جز ایران زندگی میکنن چطوری توی هوای بی امام رضا(ع) نفس میکشن،نشه یه وخ سال تا سال نتونیم بریم پابوس آقا برای تجدید نیرو...

- زل زدم به تلویزیون و توی دلم قربون صدقه آقا میرم که مثل همیشه با اقتدار جلوی دوربین وایستاده و میگه تفریح این روزام حرفای اوباما بوده، همسرجان بهم نگاه میکنه و میخنده! هرچی ازش میپرسم "چرا میخندی؟" هیچی نمیگه؟! فکر کنم فهمیده رقیب عشقی پیدا کرده :)) تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد رهبرم ....

پ.ن. تصمیمم نیست اینجوری بنویسم اما باید همه رو تند تند میگفتم





برچسب ها : همینجورانه  ,

چند روزه سعی میکنم دنبال کارهای جدیدتر برای دخترک باشم!

وبلاگهای مختلف رو میخونم یا کتابهای انتشارات صابرین رو و سعی میکنم خلاقیت هم قاطی ش کنم که کلاً توی این زمینه خیلی قوی نیستم!

درد اولین قدم براش سه تا رنگ انگشتی خریدم که در یک اقدام دو سوم ه ر کدوم از رنگها از بین رفت!!!!!! اینقدر که به زور با آب شستیم تا رفت :دی

اقدام دوم دادن قلمو بود! وقتی قلمو رو زد به رنگ و روی کاغر کشید انگار یه اتفاق فوق العاده توی زندگیش افتاده بود! هنوز حالت چشماش توی ذهنمه

اقدام بعدی درست کردن خمیر بود که البته قبلاً هم انجام داده بودم اما این بار راحت یک ساعت با خمیر زردچوبه ایش بازی میکنه!

دیروز که مثلاً رفتیم باغ، به همسرجان گفتم بریم از خونه مامان وسایل خاک بازیش رو بیاریم و بذاریم پشت ماشین شاید به درد خورد، و اونجا رفت توی باغچه و با یه دوست همسنش بازی کرد! برخورد بقیه حالب بود همه بچه ها رو از این کار نهی میکردن و میگفتن کثیف میشن و ... اما من و همسرجان راحت بودیم و چون لباس با خودم برده بودم گفتم نهایتش یه لباس عوض کردنه دیگه!

اقدام مهم دیگه این بود که بچه ها رو دو هفته ست که میبریم بیرون با زینب و معین مهدی و محمد! چهارتایی آتیش میسوزونن!!!!!! دفعه اول پارک بانوان بود، دفعه قبل هم پارک بالای شهید محلاتی!

خلاصه که این روزها خوش میگذره ....





برچسب ها : مادرانه  ,

سلام

دیروز طی اون سفر شهری که جدود پنج ساعت توی راه بودیم و شکرخدا سی دی مدیریت زمان حاجی پناهیان به دادمون رسید، امروز سعی کردم برنامه رو علاوه بر کارهایی که انجام باید بدم،زمانش رو هم مشخص کنم و میتونم تا این لحظه بگم حتی پنحاه درصد هم نتونستم به برنامه عمل کنم!

دقیقاً سر ظهر که نقطه شروع برنامه قسمت دوم بود باباجان زنگ زد که بیا دکتر اومده، من و دخترک رفتیم تا بیمارستان و دکتر پیش پای ما رفت و عملاً ما یک ساعت از برنامه عقب افتادیم و بعدش هم موقع خواب عصر (نمیدونم چی در مورد بچه م فکر کرده بودم که خواب عصر رو با ساعت گذاشتم توی برنامه) من خوابیدم و ایشون بیداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار!!! البته چون از هشت صبح بیدار بود انتظار داشتم بخوابه اما انگار انتظارم به جا نبود!

الان هم ایشون در حال رفتن به کما هستن از خستگی و نمیذاره من به کارای دیگه م برسم:(

خلاصه که اولین روز اصلاً روز درخشانی نبود و حتی تا حدی ناامید کننده بود!





برچسب ها : برنامه ریزی  ,

دیشب شب عجیبی بود!اینقدر که صبح بعد از نماز خوابم نبرد با اینکه دیشب حدود یک و نیم خوابیدم!

سال قبل این موقع ها فکر میکردم یعنی میشه فقط یه شب تنهایی بخوابم!بدون اینکه با خانم کوچولو قبل از خواب سر و کله بزنم و حالا دیشب دختر کوچولوی من رفته بود خونه باباجون مامان جونش و اصرار داشت که بمونه! اینقدر که حتی وقتی بهش زنگ زدم که میای یا میمونی هم جوابم رو نداد -احتمالاً میترسید بهش بگم بیام خونه-

دیشب همه ش حس میکردم یه چیزی کمه!

همسرجان حدودای نه اومد خونه خسته و هلاک! گفت پس دخترکمون کو!گفتم رفته با بابام بیرون،میاد! شام میخوردیم هی یاد حرکاتش میوفتادیم و من فهمیدم همسرجان خیلی به این فسقلی دل بسته،هر لحظه یه اتفاق بی ربطی رو به اون ربط میداد و حرفش رو میزد! من همچنان فکر میکردم که خانم کوچولوی ما شب میاد و نمیتونه اونجا بمونه اما در کمال ناباوری هنوز که هنوز زنگ نزدن که بیا داره دلتنگیت رو میکنه یا ....

دیشب که همسرجان حدودای ده خوابید، احساس کردم وای چقدر خونه تنها و ساکته! داشتم فکر میکردم سه سال قبل ما چه جوری زندگی میگردیم؟!

خدایا! ممنونم برای تمام نعمتهایی که به ما دادی و ما اینقدر غرقش شدیم که یادمون رفت ازت تشکر کنیم

خدای مهربونم! لطفاً اول از همه جوونهامون رو به سر و سامون برسون و راه ازدواج رو براشون هموار کن بعدشم به همه شون فرزند سالم و صالح بده!

خدای عزیز و دوست داشتنی! من هی یادم میره که زندگی "میگذره" ببخش اگه یه وقتایی کم آوردم و ناشکری کردم و بداخلاقی .... کمکم کن صبور باشم





برچسب ها : مادرانه  ,