سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

سلام

عیدتون مبارک

انشالله که این محبت قلبی که به خانوم داریم توی دلهامون،روز به روز بیشتر بشه و یادمون نره که شاکر این همه لطفشون باشیم که اگر "کشش چو نبود از آن سو،چه سود کوشیدن"

انشاالله خدا مادرهامون رو برامون نگه داره و اونهایی رو که نیستن غریق رحمت کنه ....

ما هم خوبیم و فقط وقتایی که تنهام یا آخرای شب یه غم عمیقی میشنه توی دلم که هی اشک توی چشمام جمع میشه و هی میگم نه،نباید جاری بشی ...

نه اینکه ناراحت باشما،انگاری یه چیزیه اون ته ته های دلم ه،یه جورایی ارادی نیست حس و حالم ...

امیدوارم شما خوب باشید و برای هم دعا کنیم که شاکر باشیم ...

پ.ن. دلیل اسم پست قبلی این بود که همون موقع که میخواستم بفرستم همسرجان زنگ زد که دخترک توی مسجد نیست بدو بیا!خدا میدونه با چه دلهره یه چادر سر کردم و دویدم توی خیابون که وسطای راه زنگ زد پیداش شد رفته بود قسمت خانومانه و مشغول بازی شده بود و یادش رفته بود به باباش بگه!خیلی حالمون اونروز خوب بود یه سردرد شدیدی هم شدم که تا میخواستم قرارفردا با دوستا رو کنسل کنم که به لطف معصومه راهی شدیم و چقدر خوب بود،رفتنش ...

 





برچسب ها : همینجورانه  ,

سلام

* ما همچنان مشغول دید و بازدید هستیم و هی هرجا که میریم همسرجان میگن بعله هفته اول بنده مریض بدم و هفته دوم خانومم و ببخشید که دیر اومدیم!!!

* خوندن پستهای وبلاگم به 1100 پست رسید بهش اضافه کنید خوندم چهل صفحه کامنتها از آخر به اول! هرکی میشنوه میگه مصداق کامل ه کلمه ی "خریت"ه! اما انگار لازم بود ... اصلاً واسه همیناشه که وبلاگ نویسی رو دوست دارم ...

*دخترعمو جانمان اومده خونمون هی به مامانش میگه برخورد محدثه با بچه ش اله بله مثل فلان موسسه ست و ... بعد چنان بچه م میزنه توی سر بچه ش و موی بچه اون یکی دخترعموم رو میکشه که کپ میکنم خودم رسماً! اونها هم میرن زودتر که بچههاشون سالم بمونن!!! یعنی تو فکر کن دختر من به دختر اون میگه بیا بریم روی تختم ببپر بپر کنیم (اینو فقط به اونایی که دوسشون داره میگه) بعد که میبینه اون نمیاد چنان میکشه اونو از پشت که بنده خدا سقوط آزاد میکنه!

*ساعت هشت شب نه شام داریم و نه حوصله شو دارم!دچار یه رخوت خاصی شدم مثل اون موقعها که وایبر داشتم و دلم میخواست همه ش سرم توی گوشی باشه! شاید هم افسردگی بعد از زایمان باشه :دی 

*جمعه ای بعد از اینکه همه رفتن عید دیدنی ونه اون فامیلمون،بعدش اومدن همه خونه مون دیدن من!یکی از بشقابهای کریستال افتاد و هزار تیکه شد و بماند چقدر پدرشوهرم ناراحت شد و هرچی من میگفتم به خدا ناراحت نیستم و فدای سرتون،باز انگار یکی مرتکب قتل شده باشه،اونجوری برخورد میکردند!!! بعد هم برادر همسرجان اومد جارو بکشه که الکی پلکی سر هیچی از هم دلگیر شدند! شب مادرهمسرجان زنگ زد که به همسرجانمان بگه رفتارت درست نبود و ...! که من گوشی رو برداشتم و گفتنم خونه نیستن پدر و دختر. بعد همینطور حرف شد یهو پشت تلفن گفت "تو که عروسمی،اما من همه ش میگفتم بیچاره زنش با این اخلاق تندش" ... به جان خودم تا چند لحظه کپ کردم از این همه صداقت :))))))))

* همسر من واقعاً اخلاقای خوبش الی بینهایته(مثلاً وقتی من مریض بودم و درد شدید داشتم واقعاً غصه رو توی وجودش حس میکردم،یه درد عمیق که شاید از درد من بدتر بود)،اما وقتی قاط میزنه چنان همه چی رو کنار هم میبافه که شک میکنی این همون مرد یه روز پیشه!خب وقتی حالم خوبه و خوشحالم و با آرامش،میدونم که باید بحث باهاش رو ادامه ندم و بعد قطع میشه و تازه اینم هی به خودم بگم که جزء خصوصیات اخلاقیشه اما وقتی خودم هم بهم ریخته م،میشه یه ماجرای کش دار ناراحت کننده ... کاش بشه یه جوری درستش کرد!





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

* امروز قرار بود بریم عید دیدنی، اولین عید دیدنی غیر از بابا و مامان!!!

صبح که رفتم توی آیینه دسشویی خودم رو دیدم حالم بد شد! واقعاً قیافه م خراب و داغون بود با یه عالمه جووووووووووووش ناشی از خوردن گرمیجات ِ زورکی!

دم رفن که بود واقعاً دلم درد گرفه بود البته نه در حدی که نتونم برم مهمونی رو اما گفتم حالم رو به راه نیست و همسرجان هم بنده خدا اصراری نکرد!

داشت آماده میشد گفت " معرفت و مهربونی آدما مهمتر از زیبایی ظاهریشونه"

خودمو زدم به اون راه که چی میگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟! اما فهمیدم که فهمیده دلیل اصلی نرفتنم واقعاً نارضایتی از شرایط الانم هست!

* رسیدم ب پستای 720-730، اینجاها دیگه زندگیمون شروع شده و از اون سر در گمی پستهای دوسال اول ِنوشتن،یه کم خلاص شده بودم!امروز یکی میگفت کاش اون روزها نبود،گفتم شاید چون بوده قدر الان رو میشه بیشتر فهمید،اما چه میشه کرد از تاثیر خاطرات .... 

*ناراحتم که داره تعطیلات تموم میشه! من هنوز اینقدر رو به راه نشدم که ریه هام رو پر از هوای بهاری این روزها کنم .... اما خداروشکر که کنار هم هستیم ...





برچسب ها : همینجورانه  ,

سلام

شکرخدا اوضاع روحی م که خوبه،درد جسمی دارم که فکر کنم حالا یه 1 هفته ای باهاش باید دست و پنجه نرم کنم!

امیدوارم شما سیزده تون رو مثل ما خونه نشین نباشید،هرچند ما کلاً عادت سیزده به در نداریم توی خانواده،اما واقعا ًاین هوا میطلبه توی طبیعت بودن رو ...

ما که امسال کلاً در خدمت خونه بودیم!هیچ جا هم عید دیدنی نرفتیم، انشالله بعد از تعطیلات میریم دست بوس بزرگترا ...

ولی به جاش توی این دو سه روزه که از درد همه ش مجبورم افقی باشم،آرشیو وبلاگ قبلیم که مال حدود 7-8 سال قبل هست رو دارم میخونم تا حالا نزدیک پانصدتا پست با کامنتهاش رو خوندم!

عجب دورانی بود این دوران جوونی ما!چقدر پر تلاطم و استرس و غم و شادی! هی اومدم کلاً پاکش کنم اما بنظرم هیچ فایده ای نداشته باشه،لااقل یادم میمونه جوونی خودم اینجوری بوده و به دخترم/پسرم  یا جونهای اطرافم نمیگم ما که جوون بودیم فلان بودیم و بهمان!

مدیر خونه فعلاً همسرجان میباشند! از نبود من استفاده میکنه و غذاها رو توی روغن فراوون درست میکنه!هی هم میگه ببین توی برنج که روغن میریزی اینجوری میشه توی کباب که روغن بریزی اونطوری میشه و ...

بنده خدا زود هم انرژیش تموم میشه! هم مجبوره با دخترک سر و کله بزنه هم حواسش به خونه باشه هم نگران من باشه ... خلاصه که یهو میبینم باتریش صفر شده! اوایل با دخترک کانتکت زیاد داشت اما به مرور داره برخورداشون بهتر میشه! روزی یک دو ساعت با هم میرن پارک واقعاً برای جفتشون لازمه اونجوری دخترک هی توی خونه بهونه گیری نمیکنه...

به خاطر ایام عید متاسفانه خیلیها فهمیدن چی پیش اومده!یعنی هی میخوان بیان خونه مون من اصلاً شرایطش رو ندارم و متوجه میشن!کلی هی همه باهام ابراز همدردی میکنن اما حقیقتش اینه که فقط همون چند ساعت اول خیلی غصه دار بودم ،نه اینکه الان از شادی بشکن بزنم،اما الان آرومترم و مطمئنم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته، چه برسه بچه ی که صدای تاپ تاپ قلبش رو شنیده باشی و بعد دو روز بگه هیچ خبری ازش نیست ... 

یه اتفاق باحال دیگه برخورد خانواده همسرجان بوده! خب اونا تا دو روز قبل از پایان ، نمیدونستند!و دقیقاً همون روز که من رفته بودم دکتر همگی رفته بودند خونه مامانم اینا عید دیدنی و منتظر بودند تا ما بیایم و ... که من اینقدر حالم بد بود مستقیم اومدم خونه خودمون! اون روز که هرکی زنگ زد جواب ندادم فرداش مادرهمسرجان زنگ زد که فلان چیز رو بخور،فلان کار رو بکن و ... کلی بنده خدا نگران حالم بود،اخر سر هم گفت زود بود حالا،بذار دخترک بشه سه سالش بعد یکی دیگه بیار!منم گفتم انشالله! خواهرهمسرجان هم که واقعاً عین خواهرا برام دلسوزی میکنه کلی هی دلداری داد و بعدشم گفت حالا بذار یه کم بزرگتر بشه دخترک که من براش توضیح دادم واقعاً فاصله بچه ها هرچی بیشتر بشه بدتر و از این حرفا!

همسرجان هم از دیروز هی میگه من پدر شهیدم،یکی بیاد به منم تسلیت بگه (بس که همه زنگ میزنن با من صحبت میکنن بنده خدا دچار بحران عاطفی شده :دی) 

این بود خبرهای این روزا در منزل ما

باقی خدا و بس

پ.ن. کیبورمون کلمات رو ناقص میزنه به بزرگواری خودتون ببخشید!





برچسب ها : همینجورانه  ,


برچسب ها : یاری که نماند  ,

سه چهار ساعت درد شدید....

یه وقتایی درد میکشی و نتیجه ش میشه بچه ت که میذارن روی دلت,یه وقتایی ننیدونی با این درد چه بلایی سرت میاد!

درد که داشتم همه ش میگفتم"درد را از هر طرف بخوانی درد است"

دیگه اینقدر دردم وحشتناک بود که همسرجان گفت بریم بیمارستان

خدا میدونه سه طبقه رو چه جوری رفتم پایین و تا برسیم بیمارستان این راه چقدر طولانی بنظر رسید و چقدر بغضای دردناکم ترکید و اشکم جاری شد ...

بیچاره مامانم که هی حمد میخوند و همسرجان که هی از ایینه نگاه دردناک منو میدید ....

رسیدیم و بلافاصله زنگ زدند دکترم و یه سری دستورات دارویی داد!

چهارتا دکتر زنگ زدم و رفتم و ... همه میگن توی این وضعیت هیچ کاری نمیشه کرد و باید منتظر موند تا ببینیم یا میمونه یا میره ....

 





برچسب ها : یاری که نماند  ,

از پریروز که یه عالمه مهمون داشتیم یهو شرایطم عوض شد .... اینقدر که از دیدن اون همه خون گریه م قطع نمیشد!

با یه دکتر با واسطه حرف زدم گفت شیافت رو دوبرابر کن و یه سونوی دیگه هم بده

دیشب یک و اندی شب که نوبت سونو بود,دکتر هرچی گشت ضربان قلب بچه م رو ندید!گفت یا به دلیل شرایطتت دیده نمیشه یااز بین رفته!

همسرجان که همه ش میگه یا میمونه یا میره,غصه نداره که!

اما ته دلم غصه داره,ته دلم یه غم سنگینی لونه کرده که با هر دردش دلم میخواد گریه کنم

افوض امری الی الله ...

فعلا تهدید به سقطم,اما هنوز نمیخوام قبول کنم شاید یار توو دلی م,از توی دلم پر بزنه ....

پ.ن.از دیشب دراز کشیدم که مثلا درحال استراحتم!فقط چهار پنج نفر دور و وویهام میدونن و الان بقیه شاکی هستند که چرا عیدی هیچ جا نمیریم و به کسی سر نمیزنیم!امروز همسر میگفت بذار به مامانم بگم که فکر نکنه چرا نیستیم و سرمون کجا گرمه و . .. اما انگار دلم نمیخواد کسی بدونه!





برچسب ها : یاری که نماند  ,
   1   2      >