سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

و سلام نام خداست.

دختر کوچولوی هشت ماهه و نیمه شده و همه ی خاطراتش توی اینستا جامونده و یحتمل از مامانش برای کم کاریش ناراضی میشه!

24 اسفند که هشت ماهش تموم شد،توی مشهدالرضا،شروع کرد به چهاردست و پا رفتن!

اول در حد دو قدم،بعد خسته میشد و سینه خیز ادامه میداد!اما حالا ماشاالله لحظه ای اروم و قرار نداره!همه ش از مبل و میز و رورویک میگیره و میخواد بلند بشه و باید یکی همه ش مراقلش باشه،با این همه مراقبت یهو میبینی از پشت خورده زمین یا دستش ول شده دهنش خورده لبه ی میز و... 

فعلا برای شروع بشه??





برچسب ها : مادرانه  ,

ئذدنارن

سلام

* ما همچنان مشغول دید و بازدید هستیم و هی هرجا که میریم همسرجان میگن بعله هفته اول بنده مریض بدم و هفته دوم خانومم و ببخشید که دیر اومدیم!!!

* خوندن پستهای وبلاگم به 1100 پست رسید بهش اضافه کنید خوندم چهل صفحه کامنتها از آخر به اول! هرکی میشنوه میگه مصداق کامل ه کلمه ی "خریت"ه! اما انگار لازم بود ... اصلاً واسه همیناشه که وبلاگ نویسی رو دوست دارم ...

*دخترعمو جانمان اومده خونمون هی به مامانش میگه برخورد محدثه با بچه ش اله بله مثل فلان موسسه ست و ... بعد چنان بچه م میزنه توی سر بچه ش و موی بچه اون یکی دخترعموم رو میکشه که کپ میکنم خودم رسماً! اونها هم میرن زودتر که بچههاشون سالم بمونن!!! یعنی تو فکر کن دختر من به دختر اون میگه بیا بریم روی تختم ببپر بپر کنیم (اینو فقط به اونایی که دوسشون داره میگه) بعد که میبینه اون نمیاد چنان میکشه اونو از پشت که بنده خدا سقوط آزاد میکنه!

*ساعت هشت شب نه شام داریم و نه حوصله شو دارم!دچار یه رخوت خاصی شدم مثل اون موقعها که وایبر داشتم و دلم میخواست همه ش سرم توی گوشی باشه! شاید هم افسردگی بعد از زایمان باشه :دی 

*جمعه ای بعد از اینکه همه رفتن عید دیدنی ونه اون فامیلمون،بعدش اومدن همه خونه مون دیدن من!یکی از بشقابهای کریستال افتاد و هزار تیکه شد و بماند چقدر پدرشوهرم ناراحت شد و هرچی من میگفتم به خدا ناراحت نیستم و فدای سرتون،باز انگار یکی مرتکب قتل شده باشه،اونجوری برخورد میکردند!!! بعد هم برادر همسرجان اومد جارو بکشه که الکی پلکی سر هیچی از هم دلگیر شدند! شب مادرهمسرجان زنگ زد که به همسرجانمان بگه رفتارت درست نبود و ...! که من گوشی رو برداشتم و گفتنم خونه نیستن پدر و دختر. بعد همینطور حرف شد یهو پشت تلفن گفت "تو که عروسمی،اما من همه ش میگفتم بیچاره زنش با این اخلاق تندش" ... به جان خودم تا چند لحظه کپ کردم از این همه صداقت :))))))))

* همسر من واقعاً اخلاقای خوبش الی بینهایته(مثلاً وقتی من مریض بودم و درد شدید داشتم واقعاً غصه رو توی وجودش حس میکردم،یه درد عمیق که شاید از درد من بدتر بود)،اما وقتی قاط میزنه چنان همه چی رو کنار هم میبافه که شک میکنی این همون مرد یه روز پیشه!خب وقتی حالم خوبه و خوشحالم و با آرامش،میدونم که باید بحث باهاش رو ادامه ندم و بعد قطع میشه و تازه اینم هی به خودم بگم که جزء خصوصیات اخلاقیشه اما وقتی خودم هم بهم ریخته م،میشه یه ماجرای کش دار ناراحت کننده ... کاش بشه یه جوری درستش کرد!





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

امروز رفتیم خونه یه بنده خدایی، خونه شون پر بود از اسباب بازی که همه رو هفته قبل خریده بودند! از تلسکوپ و خونه سازی های چوبی بگیر تا پازلهای مختلف و کتابهای جوروارجور .... 

بچه ها فقط وسایل رو میریختن زمین و اصلاً حتی با وسایل بازی هم نمیکردند! 

یه لحظه احساس کردم دارم قاطی میکنم! من اگه واسه بچه م اسباب بازی هم بخرم،حتی کتاب که کلی میخرم،یواش یواش بهش میدم که لذت داشتنش رو بچشه!

یادمه دخترک که عمل کرده بود هی بهش مجبور بودیم کادو بدیم تا چند دقیقه بی خیال چشمش بشه اما بعد دو سه رو زدیگه سراغشون رو هم نگرفت!

مطمیناً مزه ی تلسکوپ داشتن رو یه بچه شش هفت ساله خیلی بیشتر از 4 ساله میفهمه!

پ.ن. من نگران بچه هایی هستم که اینجوری غرق اسباب بازی های جورواچورند! بعدا ًپدر و مادرهاشون چه جوری میخوان پاسخگوی نیازهاشون باشند!





برچسب ها : مادرانه  ,

کمد زیر کتابخونه مملو از ورقها و اسناد و پرینتهای مختلفه که شاید نصف بیشترش به در نمیخوره اما همسرجان نمیدونم چرا دست از سرشون بر نمیداره!مثلاً قبض پرداخت موبایل شش هفت سال قبل به چه دردی میخوره واقعا؟یا فلان رسید پرداخت ماهیانه!؟

گفتم اقلاً اونایی که یه جورایی به من مربوط میشه رو نیست و نابود کنم!

دور ریختنی هام رو قبلاً ریخته بودم دور تا اینکه رسیدم به اسناد پزشکی بارداری دخترک!

وای که چقدر لذتبخش بود ... دخترکی که اولین سونو نشون میداد فقط دو میلیمتره و هنوز قلبش هم تشکیل نشده تا اینکه شد ماشالله 51 سانت و حالا شاید قدش زیر یک متر باشه اما جایی از خونه از دستش در امان نیست!

یادمه چهارسال قبل همین روزا بود که هی استرس داشتیم،بتای خونم خوب بالا نمیرفت و دکتر میگفت احتمالاً بارداری در جای مناسبش رخ نداده و منتظر یه نشونه بود که ختم بارداری رو اعلام کنه و چقدر هفته آخر اسفند غصه خوردیم و رفتیم سونوگرافی و آزامایشگاه تا اینکه بیست و ششم اسفند یه دکتر متبحر گفت برو خیالت راحت باشه،جاش خوبه!هرچند اون سال دکتر اجازه نداد سال تحویل مشهد باشیم اما سال بعدترش سه تایی با هم رفتیم و چقدر خوش گذشت ...

پریشب که داشتیم میرفتیم خونه مامان، از بس ترافیک بود پیاده رفتیم و هوا هم بس ملس ....

این دم دمای سال جدید یه حس خوبیه! به همسرجان گفتم الهی توی دل همه، این آخر سالی آرامش باشه، هیشکی غصه مریضی عزیزش رو نداشته باشه، هیشکی شرمنده خانواده ش نباشه...

 





برچسب ها : مادرانه  ,

دوشبه دخترک تا سرش رو میذاره روی بالش بینی کش کیپ میشه و گریه میکنه و بیدار میشه و این وضع تا وقتی بیدار میشیم ادامه داره! دیشب خیلی خسته بودم به همسرجان گفتم تو بخواب پیشش من یه چند ساعت بخوابم،هنوز خوابم سنگین نشده بود که دیدم پدر و دختر دعواشون شده :))

دخترک اصلاً نمیتونست نفس بکشه و پدر به اصرار میگفت باید قطره بریزی،اینم توی خواب عمیق فقط گریه میکرد و جیغ میکشید!

با اینکه تازه چند دقیقه ای بود خوابم برده بود اما بلند شدم و دخترک رو بغلم گرفتم چنان هق هقی میکرد انگار همسرجان زده بودتش :))

بالاخره با کلی بوس و ناز و بغل راضی شد قطره بریزه بینیش خودم هم اومدم کنارش خوابیدم و هر ده دقیقه یه ربع که بیدار میشد یا منتول میگرفتم جلوی بینیش یا سرش رو  جا به جا میکردم یا ....

همسرجان هم از همون دو شب دیگه خوابش نبرده بود و دیدم برق اتاق روشنه!

صبح هم باید میرفتیم دکتر،دخترک گیج خواب بود  اما با مکافاتی لباس پوشید و رسیدیم دکتر فهمیدیم دکتر تا ساعت 12.5 توی اتاق عمله و یک عالمه مریض هم قبل ما بودند!دوباره راه افتادیم توی خیابونا و ناهار خوردیم و باز برگشتیم دکتر که دکتر به دخترکمون عینک داد!

دخترک که برگشت توی ماشین بیهوش شد،اومدیم خونه حالا من و باباش مست خواب ایشون نیمه سرحال!بالاخره اینقدر کنارم وول خورد که خواب ما پرید و خودش الان خوابه!

پ.ن. همسرجانبا خنده میگه من دیشب فهمیدم هیشکی نمیتونه جای یک مادر رو بگیره حتی یک پدر فداکار :دی





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

 

یادمه دخترک رو باردار بودم و مامانم رفته بود از کجا دو تا دونه به خریده بود چقدر گروووووون!اونوخ من اینقدر نتونسته بودم بخورمش و از موجودی به اسم "به" بدم میومد که رفت سطل اشغال:-(

از وقتی دخترک به غذا خوردن افتاد,غذاهامون بیشتر به سمت اب پز رفت و استقبال بی نظیر همسرجان از غذاهایی که من حتی لب نمیزدم!!!

یادمه یه غذا داشتیم به اسم "سوپ خانم فاطمه" که هرچی توی یخچال بود از هویج و به و الو و بلغور گندم و ... میرفت تووش!اونوخ همسرجان چنان با ملچ مولوچ میخورد که انگار داشت کباب برگ میخورد!

حالا از دیروز توی خونه ی ما دخترک دستور تاس کباب داده بود و امروز وقتی داشتم "به" رو میریختم تووش,احساس کردم عجب بویی داره,عجب عطری,عجب حس مطبوعی ...

خداروشکر که با این موجود آشنا شدم

پ.ن. نوشته مال دیروزه,امروز که کلا تلپ بودیم منزل رفیق جانمان

 





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

دخترک.از صبح پیراهن پوشیده و میگه من عروسم,بخون برقصم!!!!

از صبح دارم واسش شعر میسازم تووش عروس باشه که خانوم باهاش بتونه دور دور کنه و مثلا قر بده:)))))





برچسب ها : مادرانه  ,
   1   2   3   4   5   >>   >