سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

من واقعاً نمیدونم زندگی چه جوری میگذره که من اصلاً وقت نمیکنم بیام پای نت!!!

صبح با حمله ی شدید خانم فاطمه بیدار میشم تا چشمام رو از کاسه در نیاورده!!!البته چه بیدار شدنی،شبا کلاً دیگه کنارش میخوابم و هر نیم ساعت نق میزنه که یعنی مامان...!آرزوم شده 1 ساعت خواب پشت سر هم!!!

بعدشم هی بگو خانم فاطمه مراقب باش خانم فاطمه یه کم اینورتر بشین خانم فاطمه سرت خانم فاطمه اشکال نداره بازی ه دیگه خانم فاطمه...

شاید شاید یه نیم ساعت بخوابه که تند تند ناهار میخورم و نماز میخونم و ... یهو بیدار میشه تا 6-7 که باباش بیاد!

یه کم واسه باباش قر و قمیش میاد اینقدر که باباش دیگه اصلاً منو نمیبینه توی خونه:)))

ساعت 8 گاهی هم 9 دیگه از خستگی بیهوش میشه!توی 1 ساعت شامم رو ردیف میکنم و خونه رو تر تمیز میکنم -بس که همه چیز رو میکنه توی دهنش-اما بیدار میشه تا 11-12 شب غر میزنه تا بخوابه!

شنیده بودم بچه به زندگی آدم نظم میده اما نمیدونستم چه جوری!اما الان فهمیدم ... هر ساعتی دلت میخواد نمیتونی بخوابی!هر ساعتی دلت میخواد نمیتونی بری مهمونی و خرید و ... توی 1 ساعت که وقت گیر بیاری باید همه ی کارات رو عین فرفره انجام بدی!

البته ناگفته نمونه دیروز بعد از مدتها دخترکم رو گذاشتم خونه ی مامانم و با آقای همسر رفتیم خرید

اینقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر چسبید که نگو!

البته توی خونه همه بسیج شده بودن واسه نگهداری خانم فاطمه،بابام و مامانم و خاله ملیکا و انسیه و ...

ما هم تند تند واسه خودمون و خانم فاطمه لباس خریدیم که این 2 تا مهمونی پیش رو رو بگذرونیم!

خب برم تا دخترکم بیدار نشده باز وسط نوشتن من!

دعامون کنید...ماه شعبان هم داره تموم میشه و ما هیچـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی نفهمیدیم!






برچسب ها : مادرانه  ,

عرض سلام و ادب و احترام

از آخر بگم یعنی امروز

دخترکم مشغول از مبل بالا رفتن بود که یهو دسش در میره و با مماخ میخوره به مبل... با اینکه کنارش بودم اما نمیدونم چجوری این جوری شد،یه گریه ای میکرد بیا و ببین!بغلش کردم کلی حواسش رو پرت کردم بعد دیم داره از بینیش خون میاد ... انشالله که چیز خاصی نشده باشه!

دیروز اتفاق خاصی نیوفتاد غیر از اینکه زیاد حال نمیکرد غذا بخوره!

5 شنبه روز عید رفتیم خونه ی عمه جونم که مطابق هر سال برنامه داشتن!هی از این دخمل ما عکس گرفتن،آخر سر صدام در اومد که خب لااقل پول مدل رو به ما بدید دیگه:)))

شبش که اومدیم خونه رو به روییمون عروسی بود و کلی با دخترکم چرخیدیم و اون کلی میخندید... من هی به باباش میگم این ذاتا ًقرتیه باباش میگه نه:دی

فکر کنم همه رو تعریف کردم دیگه!نه؟!

دخترکم هم به همین سرعت بیدار شد





برچسب ها : همینجورانه  ,

یروز با مل مل داشتم صحبت میکردم،انگار نه انگار که این دختر 7 سال از من کوچکتر ه!بعضی وقتها برام حکم خواهر بزرگتر رو داره ...

راستش شاید از چیزایی که میخونید خنده تون بگیریه و بگید ای بابا هنوز بچه ت به اون سن نرسیده داری حکم میدی و برنامه ریزی میکنی و ...

اما دست خودم نیست خوشم نمیاد بچه م بشینه پای تلویزیون عمو پورنگ و خاله ستاره و خاله سارا و هزارتا خاله ی دیگه رو ببینه که به نظرم همه ش ابتذال و مسخره بازیه!!!

دوست ندارم اهنگهایی رو بشنوه که از اول تا اخرش همه ی مردا رو بی وفا میکنه و خانمها رو ....

دوست ندارم بچه م ساعتها بشینه پای کامپیوتر و سی دی های خشن بازی کنه...

کارتن های محبوبش بشن بن تن و دی جی مون و ...

اما از طرفی وقتی میخوام اینا رو ازش بگیرم باید یه چیزی جایگزین کنم براش

یه خوراکی بهش بدم که فکر نکنه از دنیا(!) عقب مونده!

اما باز به خودم میگم تا 4-5 سال جلوی دیدن و شنیدن این اراجیف رو گرفتی بعدش چی! از دوستاش بشنوه و احساس کنه خیلی عقبه چی؟!...

چقدر سخته درست بزرگ کردن یه مهمون معصوم و الهی ....





برچسب ها : مادرانه  ,

دخترک ما یک سره زیر میز تلویزیون ه!

2 دقیقه رفته بودم دست به اب دیدم صداش در نمیاد

اومدم دیدم ای دل غافل از پشت تلویزیون داره سیما رو میکشه!مثلاً گذاشته بودم پشت تلویزیون که نبینه!!!!!

مامان بزرگش میگفت باباش از دیوار راست بالا میرفت فکر کنم دخترش هم لنگه ی باباش داره میشه،هنوز راه نیوفتاده داره کارای خطرناک میکنه:))





برچسب ها : مادرانه  ,

1- این روزا به خاطر خستگی و یکنواختی و ... زندگی، زیادی به آقای همسر گیر میدم!

چرا نصفه شبی رفتی سر یخچال

چرا لیوان اینجاست

چرا ظرف رو گذاشتی اینجا

چرا به بچه اینو دادی خورد

چرا این حرفو زدی

و ...

از دست خودم حسابی دلگیرم!همیشه بدم میومده که به یکی بگم بکن نکن!یا واسه آقای همسر نقش مادر رو داشته باشم تا همسر!

اما این روزا حسابی دارم بر خلاف دانسته هام عمل میکنم و فکر میکنم داریم از هم دور میشیم...

دیروز عصر که رفتیم واسه قدم زدن،یه کم با هم حرف زدیم ....

تصمیم گرفتیم یه روز توی هفته رو بذاریم که وقتی میریم بیرون،همون موقع به هم دلگیریهامون رو بگیم!

البته آقای همسر ازم خواست زود پرونده هر چیزی رو نبندیم و بذاریم باز باشه تا هفته ی بعدش(زود نخوایم نتیجه گیری کنیم)

من همه ش یاد اون قسمت از "چهل نامه به همسرم" میوفتم که میگفت حرمت چیزی نیست که اگه شکسته بشه باز بشه درستش کرد!خیلی باید مراقب حرمتها بود ...

باید حسابی روی خودم کار کنم ...این مدت زیادی فکر کردم حرف خودم درسته و زیادی به خودم غره شدم!

2- اقایون محترم لطفاًبا یه خانم بی سواد(بی اطلاعات) ازدواج کنید!چون من و آقای همسر مرتب سر مسائل علمی با هم کل کل میکنیم:))

3- وقتی داره یکی پیشت درد و دل میکنه یه دقیقه صبر کن بنده خدا حرفش رو بزنه!اینقدر نپر وسط حرفش .... حالا هی وسط حرفاش میخوای بگی که آره اونی که بهت این انتقاد رو کرد حق داشت، خب طرف دلسرد میشه دیگه!اه اه ....

4- خدایا!به همه مون شعور خوب زندگی کردن رو عنایت کن ....





برچسب ها : همسرانه  ,

-دیشب دخترا رو بردیم جشن میلاد آقا امام حسین

ننر من که از اولش غریبی میکرد،زینب جونم هم صدا اذیتش میکرد

اما پر رو پر رو تا اخر مراسم موندیم!!!

حالا حرفهایی که شنیدیم:

*میموندین خونه بچه داری میکردین بهتر نبود؟

*چرا بچه هاتون عین پسران؟

*چرا گوشواره ندارن؟

*وای تو مامانشی؟؟؟؟؟؟؟؟چقدر کوچولویی؟(بعد که سنم رو میگم یه نگاه عاقل اندر سفیه میکنه)

*موهاش رنگ خودشه؟( پ ن پ دادم رنگ کردن!)

*دخترت دیده صدایی از خودش بلندتر هست حرصش گرفته داره جیغ میزنه!(رسماً یه وقتایی با صدای بلند داد میزد و داشت مثلاً تکرار میکرد)

 و خیلی حرفهای دیگه!

خاله معصومه راست میگفت شاید ما هم چند سال قبل میدیدم یه بچه ای توی یه مراسم اومده و داره گریه میکنه توی دلمون میگفتیم واه واه خب بشین توی خونه ت بچه داریت رو بکن!اما الان بعضی وقتها دلت میخواد از خونه بیای بیرون یه نفسی بکشی ... این دخترا توی خونه هم بعضی وقتها همینن !!!

2-دیروز خونه ی مادرشوهرم، عمه و عموی خانم فاطمه نشسته بودن کنارش و الکی میخندیدن،این دختر منم غش غش براشون میخندید .... یه نمکی شده بود!اینقدر که مادرشوهرم صداش در اومد که اینقدر بچه رو نخندونید یهو شب دلدرد میشه ها!

3- روسری سرش کردم عین ماه شده بود،ماه شب چهارده مامانش ... خدا تو رو برامون نگه داره خانم فاطمه





برچسب ها : مادرانه  ,