سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دیروز صبح خواهر زنگ زده که از مامان خبر داری!میگم قراربود بره بیمارستان واسه چکاپ!

بعد زنگ میزنم به موبایلش جواب نمیده،بابا رو پیدا میکنم بالاخره!میگم بابا چه خبر؟کجایید؟

میگه مامان داره چکاپهای قبل عمل رو انجام میده که امروز عمل کنه!

میگم نمیشد زودتر به من میگفتید!میگه خب تو چی کار میتونستی بکنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هی زنگ میزنم همسرجان که بیا،میگه تا 5-6 خودم رو میرسونم و دقیقاً وقتی که مامانم توی اتاق عمله من دارم توی خونه با دخترکم بازی میکنم!

خیلی عصبی میشم هی یه دیالوگ میاد توی ذهنم "الو مامان سلام(مادرشوهر یعنی)،شما که میخواستید یه خال کوچولو بردارید یادتونه گفتید دخترتون پیشتون باشه ! پس مامان من،مامان نیست که الان توی اتاق عمل ه و من اینجا ...."

البته که دیالوگ فقط توی ذهنمه و هیچ وقت اینکار رو نخواهم کرد!

هی زنگ میزنم و حال مامان رو میپرسم،الان توی اتاق عمله،الان توی ریکاوریه،الان آوردنش بخش، ...

خلاصه که همسرجان میرسه و میریم بیمارستان! 

مامانم که منو میبینه هنوز خیلی هوشیار نیست اما میگه "محدثه ترسیدم!" الهی بمیرم واست مامان،که کنارت نبودم ...

از دیدنش دلم سبک میشه!بابا میگه برو شوهرت و بچه ت دم در هستند،برو زودتر ببرشون خونه!من هستم ...

هرچی اصرار میکنم که لااقل شب بمونم میگه نه!فردا که مرخص شد بیا خونه ،بچه ت رو زابه راه نکن!

پ.ن. خداروشکر عمل مامان با موفقیت انجام شد و اگه دست خودش بود بازم میخواست از زیر عمل در بره اما بابا کارهاش رو انجام داد و با لاپراسکوپی صفرا رو در اوردند!





برچسب ها : همسرانه  , عروسانه(دخترانه)  ,


برچسب ها : همسرانه  , عروسانه(دخترانه)  ,

یک دو سه صدا میاد ...

عرض شود که از اونجاییکه گاهی از روزهای زندگی ما در اوج سینوسی به سر میبریم یهو یه کارهایی انجام میدیم که خودمون هم کپ میکنیم که آیا این همون آدم یه هفته قبل ه!

چند روزه دلم آش گندم میخواد حالا شما فکر کن نه گندم داشتم نه سبزی آش!

فلذا هی بی خیالش میشدم تا اینکه امروز دست در دست دخترک رفتیم مغازه و دلمون خواست به جای گندم پوست کنده بلغور گندم بخریم و مهمتر اینکه سبزی آش خریدیم (صدای تعجب حضار)!!

حالا گندم رو یه جای دلم گذاشتم اما این سبزی کثیف گلی رو چی کار کنم!دست به کار شدم واسه تمیز کردنش از فینقیلی بودنم تا حالا از سبزی پاک کردن بیزار بودم خصوصاً که سبزی گلی هم باشه :((((

خلاصه که هی به لطایف الحیلی سبزی ها رو نصف پاک کردم نصف ریختم دور وسطش هم دوبار دستام رو شستم الان هم تا حالا چهاربار شستمشون ولی اون حجم از کثیفی فکر نکنم حاا حها تمیز بشه!!

بلغور و برنج نیم دونه و لوبیا و نخود و عدس رو هم که قبلاً خیس خورده توی فریزر بود رو با مقادیر زیادی استخوان گوسفند گذاشتم و الان داره قل قل میکنه!

امیدورام تا هشت نه شب یه آشی دست ما رو بگیره!هرچند به این آشی که ساختیم دیگه نمیشه گفت آش گندم:دی

حالا همه ی اینا رو گفتم تا به اینجا برسم! اختلاف فرهنگی ....

ادامه مطلب...




برچسب ها : همسرانه  , عروسانه(دخترانه)  , آشپزی  ,

دقیقا وقتی فکر میکنی که زندگی افتاده روی دور ارامش باز یه چیزی میشه:(

از دیشب مامانم درد وحشتناکی گرفته توی بالاتنه ش که فقط به زور امپول و شیاف یه کم اروم میشه!سنگ کیسه صفرا داشته,اما هیچ وقت اینجوری ننداختتش!خودش میگه از درد زایمان بدتره...

از دیشب پیشش هستم و امروز واقعا احساس کردم چقدر تنهام!بابام که مسافرته و امشب میاد,داداشم که اینجا نیست و خواهرم هم یه دوساعتی اومد و رفت...

همه ش میگم کاش من این دردو میکشیدم و شاهد درد کشیدن مامانم بودم....

دو سری رفتیم بیمارستان!کاش اینقدر براشون درد کشیدن مریض عادی نبود,امروز برای اینکه یه دکتر رو بالاسرش بیارم خدا میدونه چه استرسی بهم وارد شد,اخر سر هم دکتر به خاطر گریه های من از ماشینش پیاده شد و مامان رو معاینه کرد و ...تازه اینجا بیمارستان خصوصیه و ماها رو میشناسند!!!!

امیدوارم تا فردا با همین مسکنها اروم بمونه که فردا بریم برای کارهای بستری و جراحیش ...

لطفا خیلی دعامون کنید ....





برچسب ها : عروسانه(دخترانه)  ,

 

امروز اتفاق بدی افتاد!همسرجان به شدت خسته بود و از ساعت سه هم ماشینش خراب شده بود توی این ترافیک و ... تا برسه شده بود هفت شب!

منم از ختم قران رفتم خونه مامانم پیش دخترک تا با همسر برگردیم خونه!(سه هفته بود نشزه بود واسه این مراسم برم)

امادگی خستگیش رو داشتم اما نه تا این حد!

من اماده بودم که زنگ زد بریم پایین که خودش اومد بالا و چایی خورد!

دخترک مثل همیشه شروع کرد به نق زدن که من نمیام و میخوام اینجا بمونم و ...(فیلم هر دفعشه اما به مراتب از قبل بهتر شده)

ادامه مطلب...




برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  , عروسانه(دخترانه)  ,

دارم با جاری جان غیبت میکنیم(هی میخوایم غیبت نکنیما اما خب در یه مورد کاملا حرف هم رو میفهمیم:دی)

دخترک از موقعیت استفاده کرد و با چاقوی خیلی تیز در حال قاچ کردن پرتقال بود که یهو .....

دستش میبره!

با دیدن خون چنان جیغهایی میکشید که انگار تیر بهش خورده:))

بغلش میکنم میگم اگه گریه کنی خونش بیشتر میشه ها(دروغ که نیست,حقه های مادرانه ست:دی)

صداش قطع میشه

وای چقدر این بچه ها موجودات باحالی هستند

پ.ن. بعد از,ده روز به خونه برگشتیم





برچسب ها : عروسانه(دخترانه)  , همینجورانه  ,

واقعا خوشحالم که وسواسی نیستم و امیدوارم هیچوقت هم اینجوری نشم,چون بد دردیه و خدا نکنه به جون کسی بیوفته:-(

برام فهمش سخته عمه و مامان بزرگی که اینقدر نوه شون رو دوست دارند تا نوه شون حموم نره بعد از عمل نمیتونند بیایند دیدنش که چی؟!که خب شاید نجسه!

یعنی این همه خاله و عمو که اومدند دیدنمون هیچی از نجس پاکی حالیشون نیست؟!

یا نه,اگه اینقدر واستون مهمه,خب بوسش نکنید,میدونید دیدن شماها چقدر خوشحالش میکنه وشماها ازش دریغ میکنید؟!

پ.ن.بعد از زایمانم هم مادرهمسرجان تا وقتی نرفتم حموم نیومد دیدنم,چقدر از این و اون شنیدم که"حالا خودت هیچی,چطور دلشون اومده نوه شون رو نبینند؟؟؟"





برچسب ها : عروسانه(دخترانه)  ,
   1   2   3      >