سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دور تا دور خونه رو هم که ببندیم خانم یه راهی برای رسیدن به اهدافش میکنه!

سمت راست ویترین ه! بس که میکوبید روی شیشه ش و از صداش خوشش میومد جلوش رو با یه تشک بستیم!سمت چپ هم میز تلویزیون!پشتش هم بیس تلفن! که جلوی تلویزیون رو هم با پشتی کاملا ًبستیم!(آقای همسر کلی در بستن اینا ابتکار به خرج داده که زور دخترش نرسه بهشون) اما چند ساعت قبل دیدم که خانم فاطمه داره به سختی خودش رو میرسونه پشت تلویزیون و به دکمه های تلفن دست میزنه!این جوریاس دقیقاً :))))))

پ.ن. البته بعدش به زور از اون پشت درش آوردم!یعنی در اصل بلندش کردم از روی تلویزیون تا تونست بیاد بیرون!





برچسب ها : مادرانه  ,

سلام

4 سال قبل همچین روزی (اول ذی الحجه) توی شهر قم، توی خونه ی یه بزرگوار به عقد هم در اومدیم

شبش شب خاصی بود، دلهره ای داشتم عجیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب! یادمه تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم و مینوشتم و اشکام همینجوری میومد! سخته که با یه "بله" گفتن بدونی زندگیت تغییرات عجیبی میکنه ....

بعد از اینکه عقد کردیم (به شمسی میشد 10 آذر87) پاییز حسابی پادشاهی کرد و یه بارون مشتی مهمونمون کرد!

تا خود تهران من و آقای همسر و دو تا خواهرا زیر بارون شعر خوندیم،جوک گفتیم،خندیدیم و ...

چقدر زود میگذره، چقدر زود میگذره

یادمه عمره دانشجویی با معاون کاروانمون رفتیم یه جا -فکر کنم شعب ابی طالب بود- گفت اینجا حضرت خدیجه دفن ه! اونجا فقط دلم میخواست زندگیم یه جوری باشه که مثل حضرت خدیجه زندگی کنم،از ته قلب خواستم اینو از خانم

اما حالا میبینم زندگی خیلی خیلی پیچیده تر از این حرفاست، وقتی میبینم کسی که توی جوونی اعتقادات خیلی محکمی داشت اما الان که افتاده توی سراشیبی خمس مالش رو هم نمیده و هزارتا دلیل میاره برای خودش میترسم! وقتی میبینم حافظ قران و نهج البلاغه و ... دنبال دلیل عقلی میگرده واسه روزه گرفتن و بعدشم بی خیال روزه گرفتن میشه میترسم! وقتی میبینم با حجابی صد برابر حجاب من میوفته توی مهلکه گناه میترسم! وقتی میبینم آدمایی رو که روی کارهای دوران بچگی من حکم بی خدایی میزدن و الان اون کارها رو توی جوونی انجام میدن و دیگه حکمی براش قائل نیستن،میترسم! وقتی ...وقتی.... حقیقتاً میترسم از عاقبتم/عاقبتمون

خدایا!میشه سالگرد بهترین روز زندگیم بهم هدیه عاقبت بخیری بدی! به من تنها نه!به جفتمون ... میگن هر کسی رو توی قبر خودش میذارن،من اینو قبول ندارم! ماها باید کمک کنیم بریم بالا، باید واسه همدیگه نردبون رسیدن به آرامش و خدا باشیم ...

خدایا! لطفا ًهوای جفتمون رو داشته باش

خدایا! کمکمون کن فرزندان صالح تربیت کنیم که بشن باقیات صالحاتمون

خدایا! کمکمون کن برای کمک به هم از تو دور نشیم و همیشه ی همیشه ستون زندگیمون باشی

خدایا! عاشقمون کن،عاشق





برچسب ها : همسرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,

5 شنبه توی خیابون راه میرفتیم و ماه رو با دست به خانم فاطمه نشون میدادم و واسش "تو که ماه بلند آسمونی" رو میخوندم. البته به سبک و سیاق خودم و با اشعاری که خودم تغییر داده بودم!

از آقای همسر سوال کردم که اینو کجا شنیدی گفت از مامان بزرگم!از هر کی سوال میکردم یه آدرسی میداد،خودم هم از زبون اینو اون شنیده بودم ...چند روز قبل سرچ کردم رسیدم به اینکه اینو یکی به اسم هنگامه یاشار خونده!به آقای همسر که گفتم گفت دانلودش میکردی ببینیم چیه اما من گفتم حیفه اونوخ ذوق خودمون رو توی تغییر شعر از دست میدیم!

اینم اصل شعر:

تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره می‌شم دورتُ می‌گیرم
اگه ستاره بشی دورمُ بگیری
منم ابر می‌شم روتُ می‌گیرم
اگه ابر بشی رومُ بگیری
منم بارون می‌شم چیک چیک می‌بارم
اگه بارون بشی چیک چیک بباری
منم سبزه می‌شم سر در می‌آرم
تو که سبزه می‌شی سر در میاری
منم گل می‌شم و پهلوت می‌شم
تو که گل می‌شی و پهلوم می‌شینی
منم بلبل می‌شم چهچه می‌خونم

پ.ن. این پست مال هفته ی قبله اما نمیدونم چرا نمایش در وبلاگش رو برداشته بودم!!!





برچسب ها : مادرانه  ,

سلام

دقیقاً دفعه ی سومه که آنلاین میشم و این صفحه مدیریت رو باز میکنم تا بنویسم!اما هر دفعه وسط کار سر و کله خانم فاطمه م پیدا میشه و ما فرار رو بر قرار ترجیح میدیم:))

دیروز جای همگی خالی آشی پختیم بسی دل انگیز:دی

از 5 شنبه هی میگفتم بپزم نپزم!بیشتر نگران موادی بودم که باید بعد از پختن یه آش خراب بریزم دور

اما جاتون خااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی واقعاً خوشمزه شده بود!فقط یه مشکل بزرگ وجود داشت ظرفم کوچولو بود -مامانم با این جهاز دادنش:)))) -

اومدم رشته رو بریزم دیدم یه کمکی احتمالا ًجام کم میشه!مواد آش رو دو تا ظرف کردم و بعد رشته رو ریختم

باز دیدم توی یه ظرف تمام رشته ها بهم چسبیده!هی آب ریختم هی آب ریختم ..... حالا هر چی آقای همسر رو صدا میزدم که بیدار شو خانم فاطمه رو نگهدار من ببینم چه گِلی سر این آش بگیرم،بیدار نمیشد!

دوست داشتم تا دم اذان بدم همسایه ها که اگه کسی روزه بود آش بخوره سر افطار. به همسایه ها که دادم و ریختم توی بقیه ظرفا بازم دیدم خیلی سفته!

آقای همسر دست به کار شد و همه رو دو باره برگردوند توی قابلمه و بهش آب بست:))))

و تازه بعد اون دفعه غلظت واقعی آش رو پیدا کرد، دفعات قبلش خیلی خیلی غلیظ بود!

به آقای همسر گفتم این ظرف واسه ملیکا این واسه فلانی اینم واسه خودمون! گفت پس مامانم چی!اونم باید بدونه عروسش چه آشی میپزه و ما هم یک ظرف بزرگ آش ریختیم و بردیم شب تقدیم مادرشوهر کردیم با احترام!

شب اومدیم خودمون آش بخوریم گفت وای داداشم خیلی آش رشته دوست داره ما هم شام نون و پنیر خوردیم و آش رو امروز ریختم که با خودش ببره بازار و برادرشوهر محترممون هم میل کنن.

آقای همسر تا آخر شب کیفش کوک بود و تشکر میکرد ازم:))) بهش گفتم واسه تو درست نکردم که تشکر میکنی!گفت معلوم شد حسابی کدبانو شدی،و فرزند خلف مامانتی با اون دستپخت خوشمزه ش

و ما ناگهان گوشهایمان دراز شد:))

بیشتر خوشحالی آقای همسر از این بود که هر دفعه ماه رمضون میگفت آش بپز!میگفتم بلد نیستم و بی خیال میشد اما از حالا داشت برنامه ریزی میکرد واسه سال بعد!میگفت هر هفته 1 بار باید آش بپزی بدیم ملت بخورن حالشو ببرن

پ.ن. خانم فاطمه چند شبه خیلی گریه میکنه!بد خواب که بود بدتر هم شده!نمیدونم چراااااااااااااااااااااا





برچسب ها : همسرانه  , همینجورانه  ,

3 شنبه ساعت 12 زنگگ زدن برای مصاحبه هماهنگ کردن!

خیلی دو دل بودم برم یا نرم!

آقای همسر گفت برو حالا قرار نیست حتماً جواب مثبت بدی ....

اول که رفتم یه تست شخصیت جلوم گذاشتن،منم با بی تفاوتی پرش کردم راستش یه کم بی خود بود البته بعدش فهمیدم تست استاندارد جهانیه:)) بعدشم یه تست استعداد یابی یا یه چیزی توی همین مایه ها!

کسی که مصلحبه میکرد (مسئول نیروی انسانی شرکت) یه خانم جا افتاده بود که 22 سال قبل توی امریکا MBA گرفته بود!شروع کردم از تجربه ی کاریم گفتن!خانمه گفت خب ما قرارداد 14 ماهه با شما میبندیم 192 ساعت در ماه!

منو میگی گفتم ببخشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید!من توی رزومه هم زدم فقط پاره وقت!

گفت چرا آخه!گفتم من یه دختر کوچول دارم!

خانمه این دفعه 2 تا شاخ روی سرش سبز شد!رسماً کپ کرده بود

گفت مگه ازدواج کردی؟بهت نمیخوره که!

بعد کلی باهام بحث کرد که لازم نیست مادر تمام وقت پیش بچه ش باشه و منم دلایل خودم رو گفتم و قانع شد!

بعد خانمه شروع کرد ماجرای زندگیش رو گفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا من دلم شور خانم فاطمه م رو میزنه خانم از ازدواجشو و بچه ش و شوهرش .... حرف میزد!

خانمه خیلی مصر بود که برم باهاشون همکاری کنم و گفت من تمام تلاشم رو میکنم شما رو به عنوان یه نیروی پارت تایم به کار بگیریم!

اون تست ها رو هم منشی نتایجش رو آورد!تست اولیه نشون میداد که من از عقل و احساسم با هم استفاده میکنم و یه جاهایی عقلانیتم میچربه!تست دومیه هم نشون میداد توی تمام زمینه ها جز موسیقی استعداد وافری دارم:)))))))))))

از اونجا که اومده بودم بیرون،هی به خودم میگفتم تو که چاخان نکردی دروغ هم نبافتی پس چرا اینقدر خانمه مجذوبت شده، بعد خودم با خودم کلی لبریز از احساسات باحال شده بودم :)))))))) زنگ زدم آقای همسر به میگم الان که فکرش رو میکنم میبینم توب ا یه نابغه ازدواج کردی!چقدر به خودت میبالی؟مرده بود زا خنده ... میگفت تو هر روز برو واسه مصاحبه وقتی اینقدر روحیه ت خوب میشه بعدش :دی





برچسب ها : همینجورانه  ,

امروز توی مترو بودم

یه صداهای نازی میومد

واسم خیلی آشنا بود

دنبال صدا گشتم دیدم یه نفسی همینجوری که آویزونه مامانشه و داره شیر میخوره هر از گاهی روشو بر میگردونه و صدا در میاره

دلم یهو لرزید بغض کردم

یهو انگار قلبم یه جوری شد،تند تند میزد

فهمیدم حسابی عاشقم و دلم میخواست تا خونه پرواز کنم که فقط به عشقم برسم





برچسب ها : مادرانه  ,

بالاخره کتاب جانستان کابلستان تموم شد البته فصل آخرش رو نرسیدم بخونم!من از اون دسته آدمهایی هستم که دوستم کتاب دستم میرسه تخته گاز بخونم تا تموم بشه اما این کتاب فکر کنم حدود 7-8 ماهه روی میزم بود و هر چند روز یه بار اگه میشد 10 صفحه میخوندم! واقعاً بهم حالی میده نوشته های امیرخانی

این روزا یک سره با آقای همسر در مورد کار و زندگی و ... صحبت میکنیم! رفتیم پارک،میبینم ته پارک یه مرد معتاد کارتون خوابه،بهم میگه چقدر بد ه آدم بی خانمان باشه!اما چند لحظه بعد میگه،بدتر اینه که بی هم صحبت باشه ... چقدر این روزا رو دوست دارم ....

خانم فاطمه ی چهار دندون من، حسابی همه چیز رو میخوره غیر از سرلاک!دیروز سرلاک رو به صورت پودری باباش بهش داد،اونم خورد!اما هرکاری کرد تا به صورت خمیر در میومد لب نمیزد،ما هم برنامه ای داریم با این فسقلی ....

صبحها با هم میشینیم سر سفره ی صبحانه و بهش اجازه میدم هرکاری دلش میخواد بکنه و اینطوری خودم هم صبحانه میخورم!

4شنبه ی هفته ی قبل در یک اقدام انتحاری تخت خانم فاطمه رو جمع کردیم و حالا همه توی اتاقش روی زمین میخوابیم!اینطوری لااقل وقتی خوابه من به یه کم از کارام میرسم!

اگه خدا بخواد(!) میخوام دوباره برم دنبال کارای فارغ التحصیلی! نمیونم چرا جور نمیشه اصلاً

دقیقاً 12 خرداد یه جایی رزومه فرستادم که مهندس پاره وقت میخواست دیروز زنگ زدن بیا واسه مصاحبه!از طرفی دوست دارم یه کار پارت تایم یه جا داشته باشم از طرفی نمیخوام به خانم فاطمه فشار بیاد ایضاً اونایی که قراره مواظبش باشن!حسابی بین عقل و دلم درگیریه، باید دید کی برنده میشه! اما شرایط خودم یه جوریه که آقای همسر میگه اگه اینقدر احساس بد داری نسبت به خونه موندنهای مداومت من کمکت میکنم واسه سرکار رفتن اما هنوز درگیرم...

بعضی وقتها احساس میکنم حسابی حیف شدم(نه که نابغه م از اون لحاظ میگم:))))) ) بعد میگم خوب میشینم واسه دکترا میخونم باز میبینم با فوق لیسانسم کجای عالم رو گرفتم!به خودم میگم خب بچه تربیت کردن آسونتر از کار بیرون کردن نیست باز یکی ته دلم میگه اومدی بچه ت هم خوب از آب در نیومد اونوخ چی!؟کلاً این روزا درگیرم...





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,
   1   2      >