سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دیشب دم اذان مغرب حسابی با دخترک اذیت شدم,خیلی شلوغ بد و دخترک خوابش میومد,نماز رو بیرون صحن خوندم بعدش دخترک بغلم خوابید و حسابی سنگین بود,رفتم توی بازرسی بعد از نماز,بعد از یک عالمه توی صف وقتی دید گوشی توی جیبمه انگار بمب کشف کرده بود گفت باید بری بدی امانت,حالا با بچه خواب بغل و خستگی و کلافگی!منم یهو زدم زیر گریه!گریه ها!فقط هی با خودم "لعنت بر شیطون"میگفتم یه وخ یه حرفی نزنم که بعدا پشیمون بشم ... وقتی پیش بابا اینا رسیدم دیگه داغون بودم,بابا که اب داد بخورم تمام بدنم میلرزید,البته خستگی باعثش بود اما ساعات سختی بود ....

اما به جاش صبحش چسبید,هرچند شبش خیلی کم خوابیده بودیم اما همین پیاده روی نیم ساعته تند تا حرم حسابی سرحال میاره,تازه امروز سه تا دسته پنج تایی سگ دیدیم و من کلی وحشت کردم اما انگار اونا بیشتر از ما میترسیدند,خلاصه که با دو تا باباها رفتیم حرم و نماز صبح خوندیم و بعدش رفتم سمت ضریح که فوق العاده شلوغ بود,اومدم بیرون دیدم یه جمعیت فوق العاده نشستن و یکی داره شعر میخونه,شعر خوندنی,محشر,همه های های گریه میکردند!خیلی حال داد....

دیگه بعدش هم وداع خوندیم,اومدیم خونه و صبحانه خوردیم و حرکت به

سمت کربلا

از همون دم خونه ماشین سوار شدیم حدود یک ساعت و نیم بعدش دم پلی بودیم که حرم بعد از اونجا شروع میشد.... عین خواب بود!

اومدنی توی هواپیما دخترک خیلی سرحال بود و همه ش بلند میگفت "بر محمد صلوات" این شد که کلی ادمها براش ذوق میکردند,و باعث اشنایی ما با یه خانواده کربلایی شد که شماره دادند و از ما خواستند بریم کربلا خونه شون

کلا بی خیالشون شده بودیم که وقتی نجف بودیم بهمون زنگ زدند!و اصرار که ما میایم از نجف دنبالتون,باز ما گفتیم تعارف کردند بی خیال!رسیدیم کربلا باز,زنگ زدند و اومدند ما رو اوردند خونه شون....

 





برچسب ها : سفرنامه عتبات  ,