سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دیشب شب عجیبی بود!اینقدر که صبح بعد از نماز خوابم نبرد با اینکه دیشب حدود یک و نیم خوابیدم!

سال قبل این موقع ها فکر میکردم یعنی میشه فقط یه شب تنهایی بخوابم!بدون اینکه با خانم کوچولو قبل از خواب سر و کله بزنم و حالا دیشب دختر کوچولوی من رفته بود خونه باباجون مامان جونش و اصرار داشت که بمونه! اینقدر که حتی وقتی بهش زنگ زدم که میای یا میمونی هم جوابم رو نداد -احتمالاً میترسید بهش بگم بیام خونه-

دیشب همه ش حس میکردم یه چیزی کمه!

همسرجان حدودای نه اومد خونه خسته و هلاک! گفت پس دخترکمون کو!گفتم رفته با بابام بیرون،میاد! شام میخوردیم هی یاد حرکاتش میوفتادیم و من فهمیدم همسرجان خیلی به این فسقلی دل بسته،هر لحظه یه اتفاق بی ربطی رو به اون ربط میداد و حرفش رو میزد! من همچنان فکر میکردم که خانم کوچولوی ما شب میاد و نمیتونه اونجا بمونه اما در کمال ناباوری هنوز که هنوز زنگ نزدن که بیا داره دلتنگیت رو میکنه یا ....

دیشب که همسرجان حدودای ده خوابید، احساس کردم وای چقدر خونه تنها و ساکته! داشتم فکر میکردم سه سال قبل ما چه جوری زندگی میگردیم؟!

خدایا! ممنونم برای تمام نعمتهایی که به ما دادی و ما اینقدر غرقش شدیم که یادمون رفت ازت تشکر کنیم

خدای مهربونم! لطفاً اول از همه جوونهامون رو به سر و سامون برسون و راه ازدواج رو براشون هموار کن بعدشم به همه شون فرزند سالم و صالح بده!

خدای عزیز و دوست داشتنی! من هی یادم میره که زندگی "میگذره" ببخش اگه یه وقتایی کم آوردم و ناشکری کردم و بداخلاقی .... کمکم کن صبور باشم





برچسب ها : مادرانه  ,