سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

ارسال همین روزا بودکه آقای همسر از کار جدیدی که با کلی اصرار دوستش رفته بود به شدت بیزار شده بود و میگفت میخوام قید کارای پیمانکاری رو بزنم و برم بازار(بس که دله دزدی میشد و مجبور بود زیر کارای اشتباهی رو امضا کنه و ...)

منم پامو توی یه کفش کرده بودم که نه،من با مهندس ازدواج کردم دوست ندارم بری بشی بازاری!-هنوز هم دوست ندارم هرچند توی خانواده ی خودشون بازاری بودن خیلی جایگاه خوبی داره-

تا اینکه 2 بار به شدت حالش بد شد اینقدر که کارش به بیمارستان کشید و من توی حاملگی م دو سه بار با استرس هایی که از وضعیت حالش بهم وارد شده بود فکر کردم باید بی خیال نی نی کوچولوی توی دلم بشم!

یادمه توی بیمارستان اومد بلند بشه یهو تعادلش رو از دست داد و من وسط زمین و هوا گرفتمش ... یهو احساس کردم نینی بی نینی!

یا یه روز صبح رفت وضو بگیره واسه نماز از در دسشویی که اومد توی هال یهو چند متر پرت شد و خورد زمینو خودش هم به هوش نبود!

وای که چه روزهایی بود ...

انگار تمام اتفاقات افتاده بود که من کم صبر رضایت بدم به بازار رفتن همسر، که کاش خودم عاقلتر میبودم و زودتر اعلام رضایت میکردم

دلم براش میسوخت که با اون همه اذیتی که میشد بازم مجبور بود بره سرکار ...

قربون پیامبر بشم که گفت عبادت ده جزء ه و نه جزءش روزی حلال ه!





برچسب ها : همسرانه  ,