سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دیشب با مامان و بابا جاتون خالی یه سبزی پلو با کوکوسبزی با همون سبزی تاز ها که پر از سیر بود خوردیم!

باید اذعان داشت سبزی تازه یه چیز دیگه ست اما خب به سختی ش نمی ارزه!البته هر ز گاهی بد نیست چون باعث میشه همه ذوق زده بشن!بابام که اومد توی خونه مرتب میگفت به به عجب بویی پیچیده!ایضاً آقای همسر که کلی تشکر کرد بابت غذا!

(گاهی تنوع توی زدگی جالبه حتی توی غذا پختن)

بابا اینا که رفتن آقای همسر کلی با خانم فاطمه بازی کرد و دخترکم صداهای جدیدی تولید میکرد تا حالا اکثراً صداها تک هجایی بود اما دیشب بیشتر بود! ساعت 11:15 از خستگی خانم فاطمه م بی هوش شد!

اما من هر کاری میکردم خوابم نبرد تا دوباره دخترکم 12 بیدار شد!

آقای همسر توی خواب و بیدار میگفت ببین 4 ساله ترقه بازی نکردیم،سال اول که مریض بودم،سال دوم زنجان بودم و تو تهران،سال سوم دغدغه ی این خانم کوچولو حسابی درگیرمون کرده بود و هر روز آزمایشگاه و سونوگرافی بودیم امسال هم ایضاً ....

باورم نمیشه 4 سال از با هم بودنمون میگذره ...

پارسال اسفند یکی از سخت ترین ماههای سال بود برامون، دخترکم هم بود هم نبود!دم عید بود و دکتر میگفت باید زود تصمیم بگیریم وگرنه میخوره به تعطیلات و ... در عرض 1 هفته شاید 5 بار رفتم آزمایش دادم،3 بار هم سونوگرافی ...چقدر دلهره داشت ....

میخواستم دکترم رو عوض کنم، استخاره کردم (مخم به هیچ جا قد نمیداد) استخاره سوره ی مریم اومد!و ما به زکریا بشارت یحیی را دادیم(مضمون آیه همین بود) آقای همسر یهو گل از گلش شکفت ،یادمه خونه ی بابام اینا بودیم، بهم گفت اخماتو باز کن،مبارکه! .... 

خدایا شکرت برای همه نعمتهات و آرامشی که بهمون بخشیدی ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,