سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

جمعه رفتیم تولد ن ی ک آ ی ی ن!فسقلی خودش هیچ توجهی به تولدش نداشت اما مامانش خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی به زحمت افتاده بود!

شانس آوردیم که طبقه بالای مامان اینا بود مهمونی،من خانم فاطمه رو میبردم بالا،یه کم که بی تابی میکرد می آوردم پایین پیش بابام یا آقای همسر! اصلا ًنمیشه با خانم فاطمه مهمونی رفت فعلاً! 4 شنبه هم عروسی دعوتیم و هرچی آقای همسرمیگه بریم که روحیه مون عوض بشه من اصلاً حاضر نیستم،خیلی سخته با خانم فاطمه بریم و از اون سخت تر اینه که بذارمش خونه ی مامان اینا و خودمون بریم!

شب موندیم اونجا، خوب هم خوابید خانم فاطمه اما به جاش شب بعدش آقای همسر خیلی خیلی خسته بود و رفت خونه و تا صبح دخترکم بیدار بود و دیروز عصر دوباره برگشتیم خونه!

دیگه فعلاً حرفی ندارم:))





برچسب ها : مادرانه  ,

دیشب رفتیم دیدن زینب سادات که واسه دنیا اومدن یه کم عجله داشت و یه 3 هفته ای زودتر اومد!البته شکر خدا وزنش خوب بود-2800- و توی دستگاه هم نذاشته بودنش.

وای وقتی دیدمش یادم افتاد که خانم فاطمه ی منم همین قدریا بوده .... شب هی یادش می افتادم و هی خدا رو شکر میکردم! دست و پای کوچولوش رو بوس میکردم... واقعاً قدرت خدا توی تک تک انگشتاش نمایان بود تازه این قسمتیه که ما میبینیم توی بدن چه خبره الله اعلم!

مرتب به خدا میگفتم اگه شبا بیدار ه ومن غر میزنم و ... یه وقت نزنی به حساب ناشکری، بزن به حساب ضعف جسم ما وگرنه لال بشه زبونی که بخواد ناشکری کنه ...

راستی مهندسای عزیز، روزتون مبارک!





برچسب ها : مادرانه  , همینجورانه  ,

دخترکم دوباره خوابش بهم خورده!خب حتماًیه چیزی هست دیگه

الان حدود 10 روز ه و دیشب دیگه اوجش بود!!!اتا 5.5 صبح بیدرا بود وقتی میخواستم بذارمش صرجاش یه عالمه نذر و نیاز و خواهش از خدا که دیگه بیدرا نشه واسه چند ساعت که من بتونم بخوابم!!!

نمیدونم چرا اینجوری شده باز ... قبلش قشنگ 3-4 ساعت میخوابید،بیدار میشد و شیر میخورد و دوباره خوابش میبرد اما الان نه!!! وای چقدر دلم میخواست یه ادم با تجربه توی خونه مون بود و بهم میگفت اگه فلان کار رو بکنی خوبه،فلان کار رو بکنی خوابش میبره و ...

تا میذارمش زمین،خوابه خوابه اما بعد از 5 دقیقه شروع میکنه دست خوردن و بعد از چند لحظه هم نق میزنه که یعنی بیاید منو بغل کنید!!! دیشب ساعت 4 بلند بلند سر و صدا از خودش در می اورد ...

ساعت 3 آقای همسر رو صدا زدم که دیگه دارم میمیرم بیا خانم فاطمه رو بگیر اما بازم خوابم نبرد اون 1 ساعتی که بغل باباش بود

خدا بخیر بگذرونه و دعا کنید زودتر خواش خوب بشه



<      1   2