سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

امروز رفتیم و خداروشکر با یه بیهوشی کوچولو بخیه ش رو دکتر کشید!

چون بیهوشیش کوتاه بود خیلی اذیت نشد اما خداروشکر که اینم انجام شد

دوباره سه چهار روز  باید قطره بریزه ..





برچسب ها : مادرانه  , چشم دخترک  ,

از صبح دخترک هزار بار پرسید باباجون رسید؟زنگ بزن خونه شون ببین رسیدن یا نه؟زنگ بزن باهاشون صحبت کنم!

خلاصه که ساعت هفت هرچی گفتم نرسیدن گوش نداد و خودش زنگ زد پیغام گذاشت "سلام باباجون,رسیدی به ما زنگ بزن بیام خونه تون"

بنده خداها رسیده,نرسیده زنگ زدن که بیاید ما سوقاطیهای دخترک رو بدیم!

رسیدیم و بابا اول بهش ماشین کنترلی که دایی جونش فرستاده بود رو داد,ما بیشتر ذوق کردیم!از کنترلیهای زمان ما حسش به مراتب بیشتر بود! بعد هم سوقاطیهای دیگه و دخترک غرق شادی بود ....

به همسرجان گفتم قعطا بابا بزرگ مامان بررگای ما واسمون کم نذاشتن,پس چرا مثل الان دخترک قلبمون واسه دیدنشون نمیتپه؟!نکنه این بچه هم مثل ما یادش بره این روزا رو ....

پ.ن.به داییش سفارش ماشین زرد داده بود,وقتی دید اولش گفت پس چرا زرد نیست!رسیدیم خونه هم گفت شماره دایی جون رو بگیر ازش تشکر کنم(دختر من به شدت انتی صحبته,ولی ده دقیقه داشت صحبت میکرد,اینقدر که همسرجان گفت ببین نکنه الکی داره حرف میزنه)





برچسب ها : مادرانه  ,

اوضاع بازار هرسال دریغ از پارساله! یعنی همیشه دیگه شب عید شلوغ بود ... 

فامیلهای همسرجان اکثراً یا عمده فروش یا تک فروش توی بازار بزرگ یا شوش هستند و همه حسابی مینالند که بعضی روزها حتی فروش هم ندارند!

بعد اونوخ رییس جمهور میگه کار دولت شبیه معجزه ست!

من واقعاً آدم سیاسی نیستم (یعنی کلاً پرهیز میکنم از سیاست چون چم و خم زیاد داره و من از پسش بر نمیام) اما خدایی این حرف دقیقاً یعنی چی؟!

البته یادمه اون موقعها که آمار میخوندیم فهمیدیم علم آمار علم گول زدن افراده اما دیگه خب نه تا این حد :))))

پ.ن. این چیزا که میگذره انشالله و امیدوارم دولت روز به روز موفقتر بشه!فقط من با قسمت مذاکرات مشکل دارم!کاش بی خیال این مذاکرات میشدند ...

باقی خدا و بس





برچسب ها : همینجورانه  ,

به نام خدا

این چند وقت که مامان و بابا نیستن ما واقعاً دچار کمبود تفریحات شدیم!حالا نه که خونه ی مامان اینا بزن و برقص باشه اما همین که میرفتیم اونجا و دخترک با همسن و سالاش بازی میکرد،میومدیم خونه دیگه کمتر بهونه میگرفت که اخ حوصله م سر رفته،مامان بیا بازی کنیم، بابا پس کی میاد و ...

حالا این بچه از صبح منتظره که باباش بیاد و همسرجان وقتی میرسه علاوه بر خستگی جسمی،خستگی فکری هم داره و شاید این بچه چهاربار پنج بار صدا میکنه تا باباش جواب میده و تازه نهایتش باباش حال داره یه کتاب براش بخونه و این بچه پر از انرژیه!

واقعاً فکرم درگیرشه و دلم میخواد یه کاری بکنم ...

امروز ساعت 3 پاشدیم مادر و دختری رفتیم یه پارک که البته برای رسیدن به اونجا باید ماشین سوار میشدیم و اونجا یه دوست پیدا کرد پنج سالش بود و کلی بهشون خوش گذشت!بعد هم برگشت یواش یواش به هر بهونه ای پیاده آوردمش تا دم خونه! 

توی راه هم یه نون سنگگ گرفتیم دستمون و نزدیکای خونه سبزی هم خریدیم و ....

خلاصه که واسه جفتمون خوب بود!البته باید به فکر یه راه دایمی باشم! شنیدم خانه های اسباب بازی ساعتی داره اما واقعاً دلم نمیخواد بچه م توی این سن با هر کسی همبازی باشه چون میبینم که چطور حتی نوع حرف زدنش هم تحت تاثیر همبازیش قرار میگیره منظورم حرف بد زدن نیست،لحن صحبتشه، اصطلاحاتی که به کار میگیره و ...

یه وقتایی دلم میخواست شوهرم یه کار ساده معمولی داشت که سر یه ساعت مشخصی میرفت سر یه ساعتی میومد با یه حقوق ثابت و بی دغدغه! واقعا ًاین مدت خسته شدم از این همه استرسی که همراهشه ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,


برچسب ها : همسرانه  , عروسانه(دخترانه)  ,

از دیروز گیر دادم به اشپزخونه,با توجه به اینکه شش ماه قبل اومدیم این خونه,اما بازم سه تا کیسه بزرگ بازیافتی و شوتینگ به منزل مادری پیدا کردم!

قبلنا علامت سوال بزرگ داشتم با خونه تکونی اما الان در حال لذت بردنم,الحمدلله

البته قصد ندارم اساسی بتکونم,همون روزی یکی دوساعت به ذایقه م بیشتر میخوره

پ.ن.مقادیر زیادی سبزیهای خشک شده دارم که نمیدونم چیه!این بدترین قسمت بوده تا حالا





برچسب ها : همسرانه  ,

بی مقدمه یهو سر از جمشیدیه در اوردیم و کلی بررررررف دیدیم و گاهی حتی ترگهای ریز صورتمون رو نوازش میداد

هرچند بی مقدمه رفتیم و کفش من به شدت لیز بود و لباسامون هم کم اما خوب بود واقعا

ادامه مطلب...




برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >