سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دارم با جاری جان غیبت میکنیم(هی میخوایم غیبت نکنیما اما خب در یه مورد کاملا حرف هم رو میفهمیم:دی)

دخترک از موقعیت استفاده کرد و با چاقوی خیلی تیز در حال قاچ کردن پرتقال بود که یهو .....

دستش میبره!

با دیدن خون چنان جیغهایی میکشید که انگار تیر بهش خورده:))

بغلش میکنم میگم اگه گریه کنی خونش بیشتر میشه ها(دروغ که نیست,حقه های مادرانه ست:دی)

صداش قطع میشه

وای چقدر این بچه ها موجودات باحالی هستند

پ.ن. بعد از,ده روز به خونه برگشتیم





برچسب ها : عروسانه(دخترانه)  , همینجورانه  ,

یکی از دوستام که دخترش همسن دخترکمه,پریروز دومی رو طبیعی دنیا اورد!اولی رو به خاطر پاره شدن کیسه ابش سزارین کرده بود!

من اینقدر ذوق کردم که انگار خودم طبیعی زایمان کردم

حالا حال و روزش خوب شد جزییاتش رو باید ازش بپرسم!خوش به حالاونایی که فاصله بچه هاشون شده سه سال!!!





برچسب ها : همینجورانه  ,

واقعا خوشحالم که وسواسی نیستم و امیدوارم هیچوقت هم اینجوری نشم,چون بد دردیه و خدا نکنه به جون کسی بیوفته:-(

برام فهمش سخته عمه و مامان بزرگی که اینقدر نوه شون رو دوست دارند تا نوه شون حموم نره بعد از عمل نمیتونند بیایند دیدنش که چی؟!که خب شاید نجسه!

یعنی این همه خاله و عمو که اومدند دیدنمون هیچی از نجس پاکی حالیشون نیست؟!

یا نه,اگه اینقدر واستون مهمه,خب بوسش نکنید,میدونید دیدن شماها چقدر خوشحالش میکنه وشماها ازش دریغ میکنید؟!

پ.ن.بعد از زایمانم هم مادرهمسرجان تا وقتی نرفتم حموم نیومد دیدنم,چقدر از این و اون شنیدم که"حالا خودت هیچی,چطور دلشون اومده نوه شون رو نبینند؟؟؟"





برچسب ها : عروسانه(دخترانه)  ,

با معصومه میریم نمایشگاه کتاب , موقع برگشت همسرجان بهم میگه که بعد از مدتها سرحال منو دیده!راست میگی این دو سه هفته  اقعا روزای سختی بود و فقط خرید کتاب میتونست حالمو خوب کنه

البته فقط که نه!چون هر شب ده یازده که میشه دلم میخواد همسرجان منو ببره یه جای سرد مثل جمشیدیه,شیان یا یه همچین جاهایی و با هم چایی بخوریم که البته همسرجان اون موقع در خوابه نازه!





برچسب ها : همسرانه  , رفیقانه  ,

سلام,اینو از یکشنبه نوشته بودم توی موبایلم,الان دیدم بد,نیست

بذارم اینجا صرفا جهت خاطره نگاری

شنبه یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود!

تا قبل از اتاق عمل خودش نمیدونست چه خبره,لباساش رو که عوض میکردم هی ازش عکس میگرفتم و میگفتم چه خوشگله و ...

الحمدلله نفر اول رفتیم و معطلی نداشتیم,وقتی از ما جدا شد رفت توی اتاق عمل دیگه ازش خبری نداشتم که البته خودش میگه وقتی روی تخت دراز کشیدم کلی گریه کردم اما بنظر میاد چیز دیگه ای یادش نیست!

ادامه مطلب...


سخته هی به بچه سه ساله شیطون بلا هی بگی نپر,ندو,نرو,مراقب باش,بشین,... شب موقع خواب هی باید مراقب باشی دست به چشمش نزنه,نخارونه,به شکم نخوابه,به راست نخوابه ...

هر روز چندبار استرس جدی به همه مون وارد میشه,امروز که داشت از بین دوتا صندلی میوفتاد زمین و روی هوا گرفتمش,مامانم چنان زد توی سر خودش که بیشتر از همه نگران مامان شدم بنده خدا!

الحمدلله درد خاصی نداره,یه وقتایی یه چیزایی میگه اما نه در حد شیاف و مسکن!

پروسه قطره ریختن واقعا پروسه سختیه,یه نفره اصلا نمیشه,یکی باید بگیرتش یکی هم قطره بریزه توی چشمش,اینقدر هم سفت چشمش رو میبنده که اصلا نمیدونم به چشمش میره یا نه!

الحمدلله به یه ارامش نسبی رسیدیم

اینو نوشتم که فقط از نگرانیهام براتون ننویسم و تشکر کنم که دعامون میکنید



عملش انجام شد,اما چی بگم که همین امروز احساس کردم سالها پیر شدم!

خدا هیچکی رو با عزیزاش امتحان نکنه



<   <<   6   7   8   9   10   >>   >