سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دخترک.از صبح پیراهن پوشیده و میگه من عروسم,بخون برقصم!!!!

از صبح دارم واسش شعر میسازم تووش عروس باشه که خانوم باهاش بتونه دور دور کنه و مثلا قر بده:)))))





برچسب ها : مادرانه  ,

قطب شمال

همین الان مستند "به دنبال سایه" که سفر به قطب شمال و ...بود رو از شبکه افق دیدیم و واقعا لذت بردیم

تکرارش فردا ساعت سه بعدازظهر پخش میشه(طبق اعلام خود شبکه افق)



امروز مادر و دختری رفتیم آرایشگاه!

یعنی سه روز بود هی میگفتم بریم میگفت نمیام!دیگه امروز گفتم من دارم میرم زود لباس بپوش بریم!به ناچار لباس پوشید

تا دم ارایشگاه هم هیچی نمیگفت،رفتیم داخل یهو خانومه گفت وای چه دختر خوشگلی،چه موهای فلانی و ... ناگهان ..... صدای گریه حضار :))))))))))))))

یعنی گریه میکردا!انگار زده بودمش!

مجبور شدم از اقتدار مادرانه استفاده کنم چون اگه میومدیم بیرون دوباره بردنش سخت بود!

نشستیم و خانومه توی بغل من موهاش رو کوتاه کرد اولاش یه کم نق میزد آخراش دیگه همکاری میکرد...

حالا اومدیم خونه میبینم تمام چادرم و لباسای خودش پر مو! اونم موهای دخترک که اینقدررنگش تابلویه و ببین روی سیاهی چادر چقدر ضایع بوده :)))

یعنی هر وقت موهای این رو کوتاه میکنم خودم نفس میکشم بس که از موی هپلی هپولی(!) بدم میاد 

پ.ن. حدودا ًتمام کمدها و آشپزخوه تکونده شد!فردا هم ملیحه حانم میاد واسه تکوندن خونه! دعا کنید منو نتکونه چون هربار بعد از رفتنش یه بلایی سرم میاد بس که ازم کار میکشه :))





برچسب ها : مادرانه  ,

سلام

نه اینکه نباشم و ننویسم,نه!

اتفاقا امروز یه پست نوشتم درمورد بازارگردی پنج شنبه و خریدهامون که به برکت نماز جماعت فوق العاده بود(خریدهایی کردیم که برای هرکدومش همسرجان لااقل ده ها مورد رو دیده بود و نپسندیده بود و ما توی سه ساعت همه ملزومات رو گرفتیم) و سعی کردیم زوم کنیم روی "ایرانی خریدن" و "لذت کمتر داشتن"!

اما نمیدونم چرا پستم ثبت نشد!

الان هم در اوج خستگی بی خوابی زده به سرم!

الحمدلله علی کل نعمه ...





برچسب ها : همینجورانه  ,

 

نمیدونم چرا حسم خیلی مثبت نبود نسبت به بارداری م!

اخه سر دخترک واقعا درونم انقلابی بود از دردهای وحشتناک و هی پیدا نکردن علایمی از دخترک با سه بار سونو و ... واقعا استرسی کشیدیم همگی!مخصوصا که دم عید بود و دکتر میگفت باید بستری بشی دارو بگیری تا دفع بشه .... که خب خداروشکر دخترک صحیح و سالم اما با تاخیر دنیا اومد!

امروز رفتم ازمایش تیتر بتا دادم ببینم ایا این دفعه هم بتا بالا رفته یا نه!؟در کمال ناباوری دیدم شده دوهزار و خورده ای!!!خنده م گرفته بود که شاید اینبار دوقلویه با این بتای بالا:دی

تفاوت بارداری دوم با اول اینه که هنوز دکتر نرفتم و فعلا هم قصد رفتنش رو ندارم!البته امیدوارم اورژانسی مجبور نشم!

هنوز ویار بارداری باهام در نیوفتاده شدید,گاهی سوزش گلو دارم(از اسید معده),گاهی هم یه کم متهوع میشم اما هنوز اتفاق ناگواری نیوفتاده:دی

نتونستم از بابا و مامانم مخفی نگه دارم و لو رفتم!مامانم با تعجب پرسید چند ماهته؟!خنده م گرفته بود,چند مااااااااه :)))))

پ.ن. فکر میکنم مهمونمون پسره!

 





برچسب ها : یاری که نماند  ,

دیروز صبح خواهر زنگ زده که از مامان خبر داری!میگم قراربود بره بیمارستان واسه چکاپ!

بعد زنگ میزنم به موبایلش جواب نمیده،بابا رو پیدا میکنم بالاخره!میگم بابا چه خبر؟کجایید؟

میگه مامان داره چکاپهای قبل عمل رو انجام میده که امروز عمل کنه!

میگم نمیشد زودتر به من میگفتید!میگه خب تو چی کار میتونستی بکنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هی زنگ میزنم همسرجان که بیا،میگه تا 5-6 خودم رو میرسونم و دقیقاً وقتی که مامانم توی اتاق عمله من دارم توی خونه با دخترکم بازی میکنم!

خیلی عصبی میشم هی یه دیالوگ میاد توی ذهنم "الو مامان سلام(مادرشوهر یعنی)،شما که میخواستید یه خال کوچولو بردارید یادتونه گفتید دخترتون پیشتون باشه ! پس مامان من،مامان نیست که الان توی اتاق عمل ه و من اینجا ...."

البته که دیالوگ فقط توی ذهنمه و هیچ وقت اینکار رو نخواهم کرد!

هی زنگ میزنم و حال مامان رو میپرسم،الان توی اتاق عمله،الان توی ریکاوریه،الان آوردنش بخش، ...

خلاصه که همسرجان میرسه و میریم بیمارستان! 

مامانم که منو میبینه هنوز خیلی هوشیار نیست اما میگه "محدثه ترسیدم!" الهی بمیرم واست مامان،که کنارت نبودم ...

از دیدنش دلم سبک میشه!بابا میگه برو شوهرت و بچه ت دم در هستند،برو زودتر ببرشون خونه!من هستم ...

هرچی اصرار میکنم که لااقل شب بمونم میگه نه!فردا که مرخص شد بیا خونه ،بچه ت رو زابه راه نکن!

پ.ن. خداروشکر عمل مامان با موفقیت انجام شد و اگه دست خودش بود بازم میخواست از زیر عمل در بره اما بابا کارهاش رو انجام داد و با لاپراسکوپی صفرا رو در اوردند!





برچسب ها : همسرانه  , عروسانه(دخترانه)  ,

هفته ی قبل همسرجان رفته بود از داروخانه واسه دخترک پدچشمی بگیره،زنگ زدم گفتم جهت خالی نبودن عریضه یه بیبی چک هم بخر!

اما به خودم گفتم تا شنبه صبح استفاده نمیکنم!اما حالم یه جوری بود ...

در عین سرحالی و شادابی یهو دلم میخواست از خستگی ولو شم! مراقب خورد و خوراکم که نبودم یهو سر گلوم میسوخت و پادرد همیشگی قبل از ... رو نداشتم! البته گفتم شاید دلیلش خوردن همون یک قاشق مرباخوری شیره انگور قبل از خوابه!یکی هم رفتن به دسشویی بود!من توی روز اگه بشه چهار پنج بار راهم میخوره اونورا اما یکی دو هفته بود بطرز عجیبی زیادتر شده بود! اما بازم به خودم میگفتم اینا تلقینه و اصلاً به حساب اتفاق خاصی نمیذاشتم ...

5شنبه از صبح خونه مبلها و بوفه رو جابه جا کردم و شب هم رفتیم منزل یکی از اقوام روضه!با شام ماست خوردم و تا وسطای شب حالت تهوع داشتم!

صبح جمعه یواشکی رفتم بیبی چک رو برداشتم و وقتی خط دوم رو دیدم باورم نمیشد(هم فکر میکردم زوده و تست نشون نمیده و هم کلاً احتمالش خیلی پایین بود و سعی میکردم به خودم بگم منتظر نباش )

از ذوقم بود یا هر اسم دیگه ای که بذاری،رفتم همسرجان رو صدا زدم!گفتم برو بیبی چک رو ببین!ببین چشای من درست میبینه خطش رو؟!

همسر رفت و با خوشحالی اوم که آره!آخ جون خداکنه دوسه قلو باشه و ...

قرار شد به کسی نگیم و مثل دفعه قبل زود نریم واسه سونو و آزمایش که اینقدر دلمون رو بلرزونند!

الان هم فقط همسرجان و رفیق ِجانمان مطلعند ....

نه اینکه چیز سکرتی باشه،نه! اما دلم نمیخواد تا تاپ تاپ قلبش رو نشنیدم به کسی بگم!فقط امیدوارم تهوع و ... تا آخر اسفند به طرز شدیدی سراغم نیاد!

حالا از اون روز حسم خیلی جالبه!از همه شنیده بودم بارداری اول و دوم واقعاً فرقی نداره اما حتی انگار شیرینتر هم هست چون استرس مثل اولی رو نداری! میدونی خیلی چیزا طبیعیه ....

موقع اقامه نماز که دستم رو میذارم روی دلم یه حس خوبی میپیچه توی وجودم غیر قابل وصف!

از توی چند تا وب سایت (خارجی و ایرانی) تخمین زدم زمان بارداریم و حدوداً هشت ماه تا دنیا اومدن فرشته ی کوچولوم زمان مونده ...

امیدوارم خدا به همه اونهایی که میخوان بچه سالم و صالح بده،الهی آمین ....





برچسب ها : یاری که نماند  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >