دل توو دلم نیست,واقعا دارم از استرس قالب تهی میکنم!یعنی این بیست و چهار ساعت میگذره؟؟؟؟
همسرجان حسابی فکرش درگیر کارشه, حتی واسه عمل فردا هم میگه تا ظهر تموم میشه من برسم به کارام؟؟؟و من بهش غبطه میخورم کاش یه کم از حسش رو من داشتم:-(
دل توو دلم نیست,واقعا دارم از استرس قالب تهی میکنم!یعنی این بیست و چهار ساعت میگذره؟؟؟؟
همسرجان حسابی فکرش درگیر کارشه, حتی واسه عمل فردا هم میگه تا ظهر تموم میشه من برسم به کارام؟؟؟و من بهش غبطه میخورم کاش یه کم از حسش رو من داشتم:-(
ثلاث کلمات من مولانا علی علیه السلام فی المناجاة إِلَهِی کَفَى بِی عِزّا أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْدا وَ کَفَى بِی فَخْرا أَنْ تَکُونَ لِی رَبّا أَنْتَ کَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِی کَمَا تُحِبُّ
سه جمله از مولایمان على(ع)در باب مناجات:
خدایا مرا این عزّت بس است که بنده تو باشم،و برایم این افتخار کافى است که تو پروردگار من باشى،تو آنچنانىکه دوست دارم،مرا هم چنان کن که دوست دارى.
پ.ن.داشتم مفاتیح گردی(!)میکردم اینو دیدم,خیلی خوشگل بوووود
"صلوات سببِ آمرزش گناهان"
امام رضا علیه السلام فرمود:
هر که نمی تواند کاری کند که گناهانش با آن زدوده شود بر محمد و آلش زیاد صلوات بفرستد چراکه صلوات گناهان را ریشه کن می کند .
حضرت امام صادق علیه السلام فرمود:
در میزان (و ترازوى اعمال در قیامت) چیزى سنگینتر از صلوات بر محمد و آل محمد نیست، و همانا مردى باشد که اعمالش را در میزان گذارند و سبک باشد، پس ثواب صلوات او درآید و آن را در میزان نهند پس به سبب آن سنگین گردد و (بر کفه دیگر) بچربد.
امروز بالاخره برای دخترک یه داستان ساختم!
یعنی دیشب بهش گفتم امروز هم با اب و تاب جلوی دخترک به بقیه گفتم!!!
گفتم جلوی چشم راستت یه چیزیه شبیه یه پرده ی خیلی نازک,که باعث میشه تار ببینی,خوب نبینی!
حالا دکتر نوید*گفته شنبه دخترک رو ببریم پیشش یه کاری کنه(نگفتم عمل) که اون پرده از بین بره,یه دو سه روز هم بعدش باید قطره بریزیم تا دیگه چشمش خوبه خوب بشه و مثل اون یکی همه جا رو خوب ببینه!
تازه دکتر نوید اینقدر دخترک رو دوست داره که قراره بهش یه جایزه ی خوشگل هم بده(باید یادم باشه با خودم یه هدیه کادو شده ببرم بگم دکتر داده,هنوز نمیدونم البته چی باشه بهتره)
داستان رو بیشتر کشش ندادم که سوال پیچم نکنه! حالا سعی میکنم تا شنبه یه سری اطلاعات کم هم بهش بدم!البته فکر نکنم بتونم درمورد سرم و بیهوشی و اتاق عمل بهش چیزی بگم!
*یه همچین خانواده ای هستیم,دکتر فوق تخصص مملکت چون باباش از یک روزگی دخترک,دکترش بوده,حالا حکم دوست خانوادگی رو داره واسمون,اینقدر که با اسم کوچیک صداش میکنیم:دی
شب که میشه انگار غم عالم میاد توی ذهنم,از همون صبح عمل هی همه چیز جلوی چشمم رژه میره تا وقتی بخوان از بچه م خون بگیرن و بعد از ما جداش کنن و ببرنش اتاق عمل و .... بعد بچه م بهوش بیاد و سوزش چشماشو و بستن چشمشو و ....
هی اشکام گوله گوله میریزه روی بالشو ....
بعد تا میخوام دعا کنم واسه ارامشمون,یاد همه اونایی میوفتم که بعد از عمل هم امیدی به بهبود پاره ی تنشون ندارند....
کاش این شبا زودتر بگذره .. .
خدایا!من واقعا تحمل همین امتحان کوچولوهات رو هم ندارم....
پ.ن.نمیدونم اصلا بهش درمورد عمل بگم یا یهو مواجه بشه,اگر کسی تجربه ای داره بگه لطفا
پریروز با باباجانم و دخترک داشتیم از میدون آرژانتین رد میشدیم!
بابام یاد قدیما کرد,یه خاطره گفت,من بهش گفتم اونو وللش,بابا یادته از ارژانتین تا هفت تیر پیاده رفتیم,بابام گفت همونی که مخمو زدی[نیشخند] منم مظلووووووووم[چشمک]
بعد من به بابام یه عااااالمه از خاطرات قدیمی رو گفتم و بعدش هم اضافه کردم چجوری اینقدر ما را ازاد میذاشتید,نگران نبودید ما معتاد بشیم؟! بابام خندیدددددددد
پرسید حالا چه جور بابایی بودم؟!گفتم مااااااااه,من که فکر نکنم واسه بچه هام اینجوری باشم!
پ.ن. اینو داشتم واسه پست اخر معصومه کامنت میذاشتم,بعد گفتم اینجا بنویسم که خاطره ش بمونه!!!
امروز رفتیم یه دکتر دیگه!این دفعه از اولش میگفت نریم و نمیام و گریه میکرد گوله گوله,اینقدر که دلم میخواست پابه پاش گریه کنم
دکتر بعد از معاینه گفت چون بچه ست باید اسکن چشمش دوباره انجام بشه البته بنظر من میتونست به همونها اکتفا کنه اما ....
خلاصه که دوباره پروژه ای داشتیم,دستشو چشمش رو گرفته بودم,دکتر هم چشمش رو از بالا گرفته بود و بابا هم پاهاشو که لگداش نخوره به من!اینقدر بچه م جیغ زد,گریه کرد که از همون موقع گوش درد وحشتناکی شدم,یعنی یه لحظه احساس کردم گوشم سوت کشید و بعدش دردش شروع شد!
خلاصه که یکی از اسکنها با خطای بالایی به دلیل "عدم همکاری" انجام شد,سونوگرافی هم با کلی قربون صدقه و دوباره گرفتن صورتشو و حرف زدن و ... بالاخره انجام شد!
دکتر شنبه وقت عمل داد,اما بین دوتا دکتر مرددم!فردا یحتمل برای همین که امروز رفتم استخاره میگیرم که اگه خوب بود,همین رو ادامه بدیم....
امروز خیلی عصبی شده بودم,چندبار با بابام به شدت تلخ صحبت کردم,که البته بنده خدا سعی میکرد درک کنه شرایطم رو!! و من همه ش به فکر اونایی بودم که بچه شون,جوونشون درد لاعلاج میگیره....
یعنی من با یه بیماری ساده ی چشم اینقدر کم اوردم,خدا به داد دل اونا برسه
خدایا,همیشه میگن "هو الشافی", درمان همه ی دردها تویی,امشب دعا میکنم برای ارامش دل همه اونایی که یه گوشه ی دلشون پر از غمه,پر از استرس و غصه ست,به حق بهترین مخلوقاتت,پنج تن آل عبا,بهشون ارامش بده,الهی آمین