امروز فهمیدم این مامانایی که توی خیابون میزنند توی دهن بچه هاشون چه حسی دارند واقعا!
ما امشب بعد از عمرررررررررری رفتیم مسجد,دخترک بعد از نماز گفت بریم,بریم
روضه کوتاهی بعد از نماز بود و اگر به همسرجان زنگ میزدم یحتمل نمیشنید
یهو,واقعا یهو,دخترک شروع کرد به جیغ های ممتد کشیدن و گریه کردن
جیغ میزدا,به پهنای صورت اشک میریخت
اصلا نمیدونستم باید چی کار کنم
همه مسجد برگشته بودند ببینن چرا این اینجوری گریه میکنه؟!نکنه چیزی میخواد و من نمیتونم براورده کنم!
خیلی بددددد بود,یعنی دلم میخواست بزنم توی دهنش اما نه که مادر باحالی باشم,نه,از حرف مردم خجالت کشیدم!
خلاصه که من لباس نپوشیده,کفش نپوشیده اومدم دم در و زنگ زدم همسرجان و .... خلاصه که رسیدیم خونه!
تا دم خونه توی چشمام نگاه نکرد و بغل باباش پایین نیومد!
خلاصه که امشب,شب سختی بود!البته همسرجان میگه بی خیال,بچه ست دیگه,اما به من بد گذشت!