سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

پارسال همین موقع ها بود که برای"دو سالگی وحشتناک" یه راهکار باحال درست کردیم!شاید هم یکیای دیگه ای ساختنش ما فقط اجرا کردیم!

"گزینه"

دو تا گزینه برای هرکاری پیش روی دخترک میذاشتم که دیگه سر و کله زدن اضافی نداشته باشیم و خیلی خوب بود!مثلا نمیگفتم لباس بپوش میخوایم بریم,میگفتم واسه بیرون رفتن این شلوار رو میپوشی یا اونو!

حالا دخترک داره همونا رو تحویلم میده....

امروز داریم میریم خونه بابا اینا,میگه مامان برام سی دی بذار یه کم ببینم شما هم کارهات رو انجام بده بعدش بریم خونه باباجون,بنظرم که گزینه ی خوبیه!گزینه ی خوبیه ی مامان؟

و من :)))))

پ.ن. لطفا برامون دعا کنید که فردا تشخیص دکتر چشم پزشکی ....





برچسب ها : مادرانه  ,

یه جعبه  شیرینی میتونست از اون موقعیتها باشه که اعلام آتش بس بشه!

هرچند کلا از اون جنگای سرد بود که همه با هم حرف میزنند اما با یک احساس بی تفاوتی!

خلاصه که در جعبه رو باز کردم و ....

و بعد از چهار روز سه تایی با هم غذا خوردیم!

اما هنوز امادگی صحبت کردن رو ندارم!

 





برچسب ها : همسرانه  ,

بی تفاوت!

ادمیزاد موجود عجیبیه,میتونه احساساتش از نهایت محبت به نهایت بی علاقگی میل پیدا کنه,بینهایت مثبت تا بینهایت منفی!

قدیما اگه غذایی میپخت کلی ذوق میکردی,اما حالا بووش هم حالتو بهم میزنه

میتونه کسی که تا دیروز اگه جواب سلامت رو نمیداد دق میکردی,امروز از کنارش بی تفاوت رد بشی!

بی تفاوتی بده....

پشت تلفن,جلوی بقیه خوبیم اما خونه برامون حکم زندان رو داره حالا من تبعیدی هستم یا اون,نمیدونم! 

دیگه حال غصه خوردن رو هم ندارم!

این نیز بگذرد





برچسب ها : همسرانه  ,

بعضی وقتها اون شبهای سیاااااااااه که به قول دوستم توی زندگی هر کسی هست،اینقدر تاثیر منفی داره که بعد از سه روز هنوز نمیتونی اختیار زندگیت رو به دست بگیری!

حالا این وسط دردهای جسمانی و مریضی خودت رو هم که بذاری کنار، هی این چشم دخترک دیوونه ترم میکنه!

توی کربلا احساس کردم چشم راستش یه جوریه!

هی به خودم گفتم بی خیال اینقدر فکر و خیال منفی نکن!

دیروز دیگه دل رو زدم به دریا و به بابا گفتم چون اگه به بقیه میگفتم یحتمل باید پاسخگو هم میبودم!!! بابام هی باهاش کار میکرد و این اصلاً با چشم چپش جواب نمیداد حالا یا فقط ضعیفه (تا جایی که یادمه چشم چپش صعیف بود) یا یه چیز دیگه!

امیدوارم هرچی هست در حد توان من باشه!

چهارشنبه بین مریض توی یکی از کلینیکها وقت گرفتم ، هرجا زنگ میزدم برای چند هفته دیگه وقت میدادند!انگار دکتر متخصص اطفال نایاب شده!!!

پ.ن. لطفاً برامون دعا کنید، واقعاً این روزا روحم خسته ست،البته اگه شهره بود میگفت طبیعیه اما اینقدر همه چی روی هم جمع شده که  ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  , چشم دخترک  ,

تقویم بادصبا رو داشتم نگاه میکردم,یهو دیدم نوشته شهادت محسن ابن علی!!!!

یعنی به فاصله ده روز از رفتن پیغمبر؟؟؟یعنی اینقدر زود مردم یادشون رفت که این خونه,خونه ایه که پیامبر هروقت از جلوش رد میشد بهشون به نام "اهل بیت"سلام میکرد!!!

اینقدر زود یادشون رفت که این بانویی که پشت در ه,تنها دختره پیغمبرشونه!این آقایی که میخوان به زور ازش بیعت بگیرند,همونیه که سال قبل اون همه جمعیت باهاش بیعت کردند....

خدایا!پناه میبرم به تو از نفسم,از امتحانهای زمانم,از بدعاقبتی, ....





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

اینکه بعد از دو ماه بچه برادرت رو ببینی لذتی داره بس عمیق,همیشه فقط فکر میکردم خاله بودن لذت بخشه اما امروز وقتی پسرک دوست داشتنی رو بغل کردم آرامش تمام وجودم رو گرفت ....

ان شاالله عاقبت بخیری بشی عمه جون....

پ.ن. به دخترک میگم دوست داری داداش اینقدری برات بیارم,منتظر بودم بگه نه,چون نه بهش توجه میکرد,نه میتونست باهاش بازی کنه,خیلی کوچولو بود ..... اما دخترک گفت اره!گفتم اینقدر گریه میکنه,بازم دوست داری؟میگه به خدا میگم بهم شیر بده بهش بدم اروم بشه:دی





برچسب ها : مادرانه  ,

امروز بالاخره یعد از یک هفته کسالت و کرختی بلند شدم و یه دستی سر و گوش خونه کشیدم!(دیشب بعد از یک هفته دخترک با آرامش خوابید)

یعنی یه جوری شده بود که از اینکه پام بره روی سرامیک بدم میومد اما نه توانش رو داشتم تمیز کنم و نه همسرجان میتونست کمکم کنه!

خلاصه که امروز با اینکه کلی کار شخصی عقب افتاده داشتم اما بی خیال اونا شدم و افتادم به جون خونه،صبح ماشین لباسشویی زدم و پنجره ها رو باز کردم و رختها رو جا به جا کردم و یه نظافت کلی توی کمدها رو انجام دادم و تند تند شلغم و دمنوش درست کردم با دخترک خوردیم و بعدش جارو کشیدم (البته جاروش همچین اساسی نبود) بعد از ناهار هم وقتی دخترک به زور شربت سرماخوردگی خوابش برد، پا شدم و تند تند دستمال کشیدم و با یه شیشه پاک کن هرجایی که چشمم میوفتاد رو تمیز کردم و از همه مهمتر شستن دسشویی توالت بود که اون هم انجام شد!

واقعاً "النظافه من الایمان" انگار روح آدم هم آرامش پیدا میکنه!

جمعه ای خونه مادرشوهرم بودیم بعد ایشون و خواهرشوهرجانم داشتن در مورد مردم شلخته و کثیف در خیابون صحبت میکردند،که توی مترو روی زمین میشینند و خوراکی میخورند توی خیابون، دستاشون رو به همه جا میمالند و ....!!! یعنی مصداق نصفش خودم بودم :))))





برچسب ها : همسرانه  ,
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >