سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

سلام

دیروز دخترکمون رو بردیم مهمونی اونم از این مهمونی ها که همه با هم رو در وایستی دارن اما حسابی همه توجهشون به خانم فاطمه بود و شده بود نقل مجلس!

بچه م هم حسابی فهمیده بود چه خبره و کلی خانم و مودب بود گاهی هم لبخند میزد و دلبری میکرد ...

هی همه میگفتن وااااااااااااااااای چه دختر خوبی،چقدر ساکته،فقط شیر خودتو میخوره،موهاشو نگا و .... منم دیدم جو داره زیادی به نفع خانم فاطمه پیش میره،گفتم فقط این روش رو نبینید یه روی دیگه هم داره دخترکم!اما دختر بلای مامان اصلاً اذیت نکرد ...

تازه اونجا که رفتیم دیدم ای وای وان یکادش نیست روی لباسش!حالا اونجا تعارف هم داشتیم نمیتونستیم بیایم و دونه دونه زیر مبلا و میزا رو نگاه کنیم:دی دیگه بی خیالش شده بودم فقط به مامان خونه گفتم اگه وان یکاد پیدا کردی مال دخترمه!اومدیم از در خونه شون بیرون دیدیم دم ماشین افتاده،چقدر حس خوبی بود پیدا شدنش ...

من باورم نمیشد مهرشهر کرج اونقدددددددددددددددددددددددددر زیبا باشه!خونه ها ویلایی،با معماری فوق العاده زیبا!انصافاً من توی تهران چنین خونه هایی ندیده بودم .... البته اون قسمت که رفتیم انگار همه ش مال کارخونه دارای کرج بود چون همه چیز خیلی شیکتر از اونی بود که انتظارش رو داشتی ...

دیشب بعد از مدتها با آقای همسر 1 ساعتی صحبت کردم،چقدر احساس کردم اخلاقم بد شده!آخه دقیقاً از اون کارهایی که من بدم میاد در حقم انجام بشه در مقابلش انجام میدادم و انتظار هم داشتم عصبانی نشه ... چقدر ما آدما خودخواهیم ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  , همینجورانه  ,

سلام

دیروز برای بار سوم دخترکم رو بردم دکتر بس که شبش نخوابید بچه م و نه میتونست نفس بکشه نه شیر بخوره اما دکتر هرچی نگاه کرد و ریه ش رو گوش داد گفت فقط حساسیت ه باید ببینید توی خونه به چی حساسیت میده!!!

بهش دکتر شربت دیفین هیدرامین دادفمنم کلی خوشحال که شب میخوابیم

اما دخترکم 12 شب تا 6 صبح هر 1 ساعت بیدار شد از 6 صبح هم کاملاً بیدار!!!!الان تازه خوابید امیدوارم لااقل 1 ساعت بخوابه

این روزا هر وقت بهش نگاه میکنم عظمت خدا بیشتر و بیشتر میاد جلوی چشمم...دخترکم اسباب بازیهاش رو دستش میگیره،یه کم سینه خیز میره به طرف هدفش،میتونه 360 درجه دور خودش بچرخه،شست پاش رو کاملاً میکنه توی دهنش و ... یه عالمه کارهای جالب که 6 ماه قبل اصلاً بلد نبود!

الان موقع شیرخوردن باید به زور نگهش دارم که از دستم در نره .... بعضی وقتها زاویه مون میشه 90 درجه موقع شیرخوردن ...

پریشبها آقای همسر تا 1 داشت یه فیلمی میدید ما هم داشتیم با دخترکمون مراسم بخواب بلند شو شیر بخور رو اجرا میکردیم!اومدم پیشش توی اتاق میگم پارسال که 2 تایی با هم بودیم سر شب خواب بودی الان که میتونی بیای کنار ما بشینی میای توی یه اتاق دیگه میشینی فیلم میبینی ... واقعاً اگه بچه نداشتیم من هیچ وقت نمیتونستم آقای همسر رو وادار کنم تا 12 شب بیدار باشه،این موجود نازنین عجیب موجود قدرتمندیه!

دیروز دکتر بهم گفت باید دندون عقلم رو بکشم!به آقای همسر میگم،میگه اونوخ بی عقل میشی که،منم پر رو پر رو میگم اشکال نداره تازه هم کفو میشیم:)))) -آقایون یادتون باشه با خانمها شوخی نکنید که تووش بمونید-

خیلی دوست دارم اول رجب بریم مشهد، شما هم دعا کنید مامان و بابام می با بچه سخته اما دلم میخواد دیگه ... تا یار که را خواهد و ...

برم که ناهار نخورده جینگیلم بیدار شد:دی






برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

از 4 شنبه دو دل بودم برم یا نه! هی بابا میگفت بیا آقای همسر میگفت برو اما من دو دل بودم!شب اومدیم خونه که وسایل رو ور داریم یهو زد به سرم و گفتم نمیرم!بالاخره 5 شنبه ظهر با اصرار بابا اومدم خونه و وسایل رو جمع و جور کردم که بریم،قرار شد آقای همسر 3 شنبه بیاد پیشمون ....

دم دمای حرکت بود که آقای همسر رسید خونه،گفتم دیگه داریم میریم و ... یهو نظرش عوض شد!!!! گفت نرید و بذارید 3 شنبه با هم بریم!

منو میگی شاخام در اومد تا دیشب با اصرار میخواست منو بفرسته که برم حالا یهو میگه نرو!

بابا که اینقدر خورده بود توی حالش که گفت ما میریم ترمینال و با اتوبوس میریم که شما اومدین با هم برگردیم!

نرفتیم و به جاش شب رفتیم خونه پدرشوهر و آشنایی با عروس جدید!تن دخترکم یه بلوز و شلوارک کرده بودم و حسابی جینگیل شده بود،توی خیابون یه ماشین کنارمون وایستاد و گفت "وای چه دخمل خوشگلی،خدا براتون نگهش داره" کلی یهو استرس گرفتم!جدیدنا همه ش میترسم یکی بچه م رو چشم کنه (خیلی مامان ندید بدیدی شدم،انگار آسمون باز شده و همین یکی اومده پایین:)))))) )

بعدشم واسه اولین بار دخترکم رو بردیم مسجد صفا به یاد شب دنیا اومدنش و ....

موقع سخنرانی باباش بغلش کرده بود و موقع روضه خاله ش!بغل من همه ش گریه میکرد !!!

از آقای همسر قول گرفته بودم که جمعه ما رو ببره بیرون،شانس ما جمعه حسابی هوا ابری بود و باد میزد اما رفتیم یه پارک همین نزدیکیها و دخترکم رو گذاشتیم توی کالسکه ...باد که میخورد به صورتش اصلا خوشش نمیومد!پشت به باد گذاشتمش و تکونش میدادم ...

در کل خوش گذشت و بهتر از خونه موندن بود ...

دیگه حدودا ًعادت کردم به شب بیداری!

خونه مامان که بودیم همه ش شبا صدای گریه نیک-آیین میومد پایین!بدتر از خانم فاطمه اصلا ًشبا خوب نمیخوابید و من فهمیدم که این غصه ی شب بیداری ها ادامه داره و بهتر ه اینقدر خودم رو اذیت نکنم و به جاش عادت کنم .... هر از چند گاهی میریم خونه مامان اینا و یه انرژی میگیرم و دوباره روز از نو روزی از نو ... حتماً خیریتی توی این بیداری ها هست دیگه!

دعا کنید هوا یه کم بهتر بشه و من زودتر برم پیش مامانم که بدجوری بهشون عادت کردیم ...






برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

دیشب با مامان و بابا جاتون خالی یه سبزی پلو با کوکوسبزی با همون سبزی تاز ها که پر از سیر بود خوردیم!

باید اذعان داشت سبزی تازه یه چیز دیگه ست اما خب به سختی ش نمی ارزه!البته هر ز گاهی بد نیست چون باعث میشه همه ذوق زده بشن!بابام که اومد توی خونه مرتب میگفت به به عجب بویی پیچیده!ایضاً آقای همسر که کلی تشکر کرد بابت غذا!

(گاهی تنوع توی زدگی جالبه حتی توی غذا پختن)

بابا اینا که رفتن آقای همسر کلی با خانم فاطمه بازی کرد و دخترکم صداهای جدیدی تولید میکرد تا حالا اکثراً صداها تک هجایی بود اما دیشب بیشتر بود! ساعت 11:15 از خستگی خانم فاطمه م بی هوش شد!

اما من هر کاری میکردم خوابم نبرد تا دوباره دخترکم 12 بیدار شد!

آقای همسر توی خواب و بیدار میگفت ببین 4 ساله ترقه بازی نکردیم،سال اول که مریض بودم،سال دوم زنجان بودم و تو تهران،سال سوم دغدغه ی این خانم کوچولو حسابی درگیرمون کرده بود و هر روز آزمایشگاه و سونوگرافی بودیم امسال هم ایضاً ....

باورم نمیشه 4 سال از با هم بودنمون میگذره ...

پارسال اسفند یکی از سخت ترین ماههای سال بود برامون، دخترکم هم بود هم نبود!دم عید بود و دکتر میگفت باید زود تصمیم بگیریم وگرنه میخوره به تعطیلات و ... در عرض 1 هفته شاید 5 بار رفتم آزمایش دادم،3 بار هم سونوگرافی ...چقدر دلهره داشت ....

میخواستم دکترم رو عوض کنم، استخاره کردم (مخم به هیچ جا قد نمیداد) استخاره سوره ی مریم اومد!و ما به زکریا بشارت یحیی را دادیم(مضمون آیه همین بود) آقای همسر یهو گل از گلش شکفت ،یادمه خونه ی بابام اینا بودیم، بهم گفت اخماتو باز کن،مبارکه! .... 

خدایا شکرت برای همه نعمتهات و آرامشی که بهمون بخشیدی ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

آقای همسر اومد خونه دستش یه عالمه چیزای جدید بود،میگفت نمیدونم این اینطوری میره هوا،این یکی صداش این جوریه و ... به یکی میگفت فشفه به یکی میگفت آبشار یکی ...

با خانم فاطمه که نمیشد رفت،به نظرم هوا خیلی آلوده بود براش

فلذا قرار شد بخوابه تا ما بریم توی تراس و ....

نشون به اون نشون که از ساعت 7 شب دوتایی سبزی پاک میکردیم و میشستیم و غذا درست میکردیم و خونه تمیز میکردیم و ...

به خودمون اومدیم شده بود ساعت 10.5

کفرم در اومده بود! به آقای همسر میگم آخه من که فریزم پر از سبزی ه!میگه من دلم سبزی پلو با سبزی ه تازه میخواست!

گاهی وقتا یادش میره داره با من زندگی میکنه فکر میکنه هنوز زندگی قبلیشه که هم پر جمعیت تر بودن و هم مامان آقای همسر اصلاً عادت به غذای فریزی نداشت!

شب هم خانم فاطمه رو بردیم حموم و موهاش رو کوتاه کردیم البته نه خیلی زیاد،اون قسمتهایی که میرفت توی چشمش رو بیشتر کوتاه کردیم!امروز نگاه میکنم میبینم رسماً موهاش رو خراب کردیم دم عیدی:)))

آخر شب آقای همسر میگه تو زودتر بخواب که امروز هم خونه داری کردی هم بچه داری هم شوهرداری!همون بهتر که هر روز 7 شب بیاد:))

حالا باز ترقه هامون موند،فکر کنم اینم رفت کنار اون پارسالی ها





برچسب ها : همسرانه  ,

یه عالمه حرف نگفته دارم،وقتی نمینویسم غم باد میگیرم:))

سلام

اول از همه ممنون از لطف تک تکتون،نمیدونم میدونید یا نه که این کامنتها چقدر بهم آرامش میده!

دوم ماجرای این چند روز:

5 شنبه آقای همسر اومد خونه و دید اهل خونه حسابی کسل و خسته ن!گفت بریم خرید.ما هم لباس پوشیدیم که بریم و  خانم فاطمه رو هم با خودمون راهی کردیم، نزدیکای فردوسی یه جا ماشین رو پارک کردیم و دخترکمون رو گذاشتیم توی کالسکه که بریم واسه باباش کفش بخریم!اشتباهی کردیم بس بزرگ،باد میخورد توی صورت دخترکم و حسابی میترسید!منم کلی ترسیدم که نکنه یهو سرمابخوره!!!

بالاخره نیم ساعته برگشتیم توی ماشین،یه بار هم که نوبت آقای همسر رسید،اینقدر حواسم به دخترکمون بود که باباش رو یادم رفت و هیچی انتخاب نکردیم!

دل مامان خانم فاطمه شیرینی میخواست و رفتیم شیرینی کفش نخریده رو خوردیم!بعدشم چون یارانه ها رو داده بودن رفتیم بنی هاشم پوشک خریدیم!

رسیدیم خونه 11 شده بود و با اینکه خسته ی خواب بودیم اما انرژی داشتم.دخترکم هم یه 3-4 ساعتی شبش خوابید!

ظهر جمعه رفتیم خونه بابام اینا،دخترکم حساااااااااااااااااااااااااااااااااااااابی ناآرووم بود!منم هی استرس که حتما ًسرماخورده!جیغ میکشید،شیرش میدادم میخوابید باز نیم ساعت دیگه!قرار بود عصر بریم خونه پدرشوهر اما عصرمون شد 8 شب!منم اینقدر از دست جیغهای خانم فاطمه کلافه بودم که نگووووووووو

رفتیم اونجا،دخترکم خوابش میومد اما یهو هی همه بغلش کردن و بهش ابراز محبت کردن اینم یهو شروع کرد جیغ کشیدن!همه توی یه لحظه دست و پاشون رو گم کرده بودن!این میگفت تو کردی،اون میگفت تقصیر تو بود و ...!!!منم دیدم اوضاع داره بهم میریزه دخترکم رو بردمتوی یه اتاق دیگه و بهش شیر دادم تا خوابید!یه 2 ساعتی خوابید،وقتی بیدار شد یه کم باهاش بازی کردن که بغش پدر شوهرم بود شروع کرد باز به جیغ کشیدم!من دیگه کاملا ًکنترل اعصاب خودم رو از دست داده بودم،یهو نگاه کردم دیدم خانم فاطمه داره جیغ میکشه چشماش رو  بسته دور چشما لکه های قرمز و ... هول شده بودم اساسی! هی میگفتم آخ بچه م یه چیزی ش شده!اینو که گفتم باز همه یهو قاط زدن،آقای همسر بچه رو بغل کرد اما اصلاً آرووم نمیشد!حتی دیگه شیر هم نمیخورد.... بالاخره با کلی کلنجار شروع کرد به شیر خوردن و اون لکه های قرمز کمرنگ شد و تورم چشماش خوابید و ... آرووم  شد!

ساعت 11.5 بود آقای همسر گفت امشب بریم خونه بابات،با این وضع و حال نمونیم خونه بهتره!از اونجا رفتیم منزل پدری. بغل بابا که همیشه ساکت میموند بازم آرووم نمیشد!تا اینکه بالاخره 1 خوابید!

من تا 1 شنبه هنوز از شدت جیغهای وحشتناکش سر درد داشتم!

یه 2-3 روزی اونجا بودیم هم من آرووم گرفتم هم خانم فاطمه هم آقای همسر!و هم حسابی باباجون،مامان جون و خاله جونش باهاش بازی کردن و ... خوش گذشت!

علت جیغهای اون روزش به نظرم فقط بهم خوردن خوابش بود و اینکه هی دست به دست میشد و بچه حسابی کلافه شده بود!

حالا الان چند ورزی هست که شب اقلاً 3-4 ساعت پشت هم میخوابه و از حدودای 6-7 دیگه هی هی بیدار میشه بازم خیلی بهتر از قبل شده،اقلاً میدونم چند ساعت میتونم بخوابم ...

تنها چیزی که روی زیاد شدن شیرم تاثیر داره،خوابیدنه!نه قرصی نه دارویی نه غذایی هیچی تاثیر نداره!

خانم فاطمه سیب خیلی دوست داره،ما هم وقتی سیب میخوریم یه کوچولو میمالیم روی لثه هاش!یه روز عصر دیدم بابا و خانم کوچولو با هم مشغولن و منم رفتم توی اتاق،بعد از نیم ساعت بابام اومده میگه،اگه بدونی چی شد!!!!

بابای محترم بنده بهش سیب داده اینم هی ملچ و مولوچ کرده،یهو بابام دیده سیب یه تیکه ش نیست!کلی توی دهنش رو گشته و تونسته درش بیاره! من اگه بودم سکته زده بودم:))

دیروز عصر رفتیم خونه خاله معصومه،دخترا بر خلاف قبل همدیگه رو نگاه میکردن! آخی چه زود میگذره دنیا .... هی یاد پارسال میوفتادیم ... شب هم آقای همسر مرغ درست کرده بود اما من بعد ا زخوردن غذا،یهو احساس درد شدید توی معده م کردم و بعدشم گلاب به روتووووووووووووون! همه ش نگران بودم نکنه ویروسی چیزی گرفتم و حالا شب چه جوری به دخترکم شیر بدم و ...

با اینکه حالم ناخوش بود اما زورکی به خانم کوچولو شیر دادم و بعدشم سپردمش به باباش!3.5 از درد معده بیدار شدم ... به آقای همسر میگم یه شب هم که دخترکم خوب میخوابه بدن من خود به خود ساعت میذاره و بیدار میشه:))

الان شکر خدا خوبیم همگی!

آقای همسر زنگ زده که کلی ترقه خردیم واسه امشب ( حالا انگار ما با این فسقلی میتونیم بریم ترقه بازی) تازه هنوز توی انبار از پارسال ترقه ها مونده ....

خیلی پر حرفی کردم فکر کنم غلط تایپی های این متن سر به فلک بکشه آخه خیلی تند تند نوشتم، اما به جاش از حالت غم بادی در اومدم:))

باز هم ممنونم از محبتهاتون ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

از 5 شنبه دخترکم شروع کرده به چرخیدن البته هنوز کامل بلد نیست غلت بزنه! اما کلی واسه چرخیدن زحمت میکشه ...(بابا بهم گفت بنویس اولین کارهاش رو،منم گفتم توی وبلاگم مینویسم!)

خونه ی بابا اینا چون شلوغه اونجا اصلاً نمیخوابه!این ن ی ک آیین شیطون یه جیغای بلندی میزنه وقتی خوشحاله که آدم بزرگا از خواب بیدار میشن چه برسه به این فسقلی!دیروز از 8 صبح دخترکم بیدار بود تا 6 عصر!!!6 خوابید تا 7!

به آقای همسر زنگ زدم که زود بیا بریم امشب خونه مون که دیگه دارم قاطی میکنم!اومدیم خونه ساعت 9 خوابید و 10 بیدار شد!آقای همسر دید خیلی خسته م گفت تو اصلا ًنگران نباش،شیرش رو بده خودم بیدار میمونم!

من داشتم به خانم فاطمه شیر میدادم که دیدم صدای خروپف آقای همسر روی هواست یعنی یه همچین شوهری داریم ...

الان بهش زنگ زدم میگم من عاشق این روحیه تم!!!میخنده میگه هر کسی همچین توانایی نداره:))))





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,
<   <<   11   12   13   14      >