سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

زنگ زدم همسرجان

میگم کی میرسی خونه؟

کیگه توی راهم

میگم چایی بذارم؟

میگه آره،منتها چایی با عشق نه بی عشق ....

پ.ن. از جمعه که اون اتفاق کذایی افتاد با هم حرف میزنیم معمولی اما انگاز یه تیکه هایی از وجودمون از دست هم ناراحته!میخوام باهاش صحبت کنم اما یا اون خسته ست یا خانم کوچولو نمیذاره ...





برچسب ها : همسرانه  ,

همسایه مون خانوم خوش پوش و خوش تیپیه توی خونه و بیرون یه چادری درست و حسابی

تاثیر مثبتش رو توی زندگیمون دارم میبینم

لوازم آرایشی که ماهی یه بار هم استفاده نمیشد الان گاهی هفته ای یه بار استفاده میشه

سعی میکنم لباسهای بهتری توی خونه بپوشم ...

نظافت خونه هم جزء الویتها قرار گرفته ...

خدا رو شکر





برچسب ها : همسرانه  , همینجورانه  ,

پنج شنبه ای پاشدیم رفتیم برای تولد مادرهمسرجان گوشی بخریم!البته مدل و رنگش انتخاب شده بود ما فقط باید میخریدیم ...

بعد از اینکه حدوداً قیمت دستمون اومد، رفتیم یه مغازه دیگه که قیمتش 10 تومن بالاتر بود اما آقاهه ظاهرالصلاح تر بود!

همسرجان خیلی این چیزا براش مهمه!

گیر دادکه از این آقاهه بخریم و خیلی صمیمی هم به فروشنده گفت من ازت خوشم اومده و میخوام ازت بخرم اما قیمتی که من دارم 10 تومن ارزونتره،اون بنده خدا هم فاکتور خریدش رو آورد که 2 روز قبل فلان قیمت خریده و ...! (چن خریدش حدید بوده قیمتش بالاتر از بقیه بوده)

من مخالف بودم،مگیفتم مگه ظاهره آدمها چقدر تاثیر داره اما همسرجان مصر بود که بخره ازش تا اینکه رنگ مورد نظر ما رو نداشتن!

بالاخره ما اون گوشی رو 10 تومن از قیمت عرف هم ارزونتر خریدیم...

وتی اومدیم توی ماشین،همسرجان گفت من میخواستم به خاطر مذهبی بودن فروشنده،10 تومن بیشتر بدم اما خدا یه وسیله ای فراهم کرد که ما 10 تومن هم ارزونتر بخریم!

میدونید چیه،10 تومن مهم نیست توی این دوره زمونه مهم اعتقادیه که پشتش وجود داره! میگه اگه از کسی خرید کنیم که حتی در ظاهر، مثبت تر باشه! لقمه نون حلال توی مملکتم رواج پیدا میکنه و بازم نتیجه مثبتش برمیگرده به خودمون ....

چقدر خوبه که اینطوری فکر میکنی همسر جانم....





برچسب ها : همسرانه  ,

اتفاق بد یعنی اینکه من و همسرجان که همینجوری وقت وقتش با هم کل کل نمیکنیم یا اگه باشه هم کش نمیدیم جلوی جمع با هم حرفمون بشه:(

دیروز ناهار منزل جاری جون بودیم،جاری من خیلی مرتبه و چون بچه کوچیک ندارن خونه شون همه چیزشون تر و تمیزه!

حالا تصور کنکه خانم کوچولو میخواد با یه گوجه کبابی توی دستش راه هم بره!اولش به همسرجان گفتم برو بچه رو بیار،گفت دست من کثیفه شما برو!

منم یه کم حرصم در اومد،آخه من با چادر در ثاتی قرارمون اینکه که خونه فامیل هر کی هستیم اون یکی بیشتر هوای بچه رو داشته باشه!

رفتم خانم کوچولو رو آوردم و با یه عصبانیتی نشوندم روی پام و بهش ماست دادم!اون بچه هم گریه میکرد...

همسر جان از دستم عصبانی شد و بچه رو میخواست به زور از دستم بگیره اما من نمیدادم!بالاخره گرفت و نمیدونم یه لحظه چی شد که من دوباره اومدم از دستش بگیرم که این بچه همینجوری گریه میکرد همسرجان هم بی خیال پس دادنش نبود....من به زور و با یه غیظی بچه رو گرفتم و بردم توی اتاق!

یادم نیست لفظاً هم با هم حرفی زدیم یا نه اما رفتارمون عین بچه ها بود سر اسباب بازیهاشون ...

رفتم توی اتاق تا خانم کوچولو رو ساکت کنم...دست بچه م اینقدر من و باباش کشیده بودیمش سرخ شده بود!

بالاخره بعد یه ربع ساکت شد...

یکی توی وجودم میگفت حالا که بهت بی احترامی شده پاشو لباس بپوش و بگو بریم خونه

اما نکردم این کار رو و چقدر هم خوب شد که نشد!

اومدم توی جمع پیش بقیه و انگار نه انگار اتفاق خاصی افتاده! حتی با همسرجان هم صحبت میکردم اما سرسنگین بودم ....

دیگه کسی در مورد اون اتفاق حرفی نزد تا اینکه دم رفتن مادرشوهرم اول رفت پیش همسرجان و نمیدونم بهش چی گفت بعدش هم اومد پیش من و بهم گفت بابت کار پسرم عذرخواهی میکنم!

مادرهمسرجان اصلاً از این اخلاقا نداره که بیاد و یه همچین حرفی بزنه واقعاً شاخم داشت در میومد ....

بعدش هم که اونا رفتن با جاری رفتیم توی اتاق در مورد مشکل خواهرشوهرم حرف بزنیم بهم گفت من اگه جات بودم احتمالاً یا همون موقع میرفتم خونه یا میومدم بق میکردم و میشستم ... اما تو خیلی کار خوبی کردی!

البته من از دست خودم ناراحتم که چرا باید جلوی بقیه این اتفاق بد بیوفته اما خداروشکر که ادامه برخورد من اقلاً در نظر بقیه مثبت بوده ...

اماکاش مراقب باشیم هیچ وقت از این اتفاقا نیوفته!





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

زندگی این روزا با زندگی 4 سال قبل خیلی فرق کرده!

اون موقعها تا از دست همسرجان حتی ذره ای ناراحت میشدم فکر میکردم دنیا به آخرش رسیده و من بدبختترین زن روی زمینم و چه اشتباهی کردم ازدواج کردم و ...

چند روزی هم با هم قهر بودیم تا اینکه بالاخره با کلی من بمیرم توبمیری آشتی میکردیم!

اما این روزا

وقتی از دست هم دخوریم فقط دلخوریم

هیچ تاثیری روی زندگیمونب ه صورت مشخص نداره

شاید یه کم سرسنگین باشیم اما این نقطه ی مشترک بزرگ زندگی -خانم کوچولو- باعث میشه ما با هم عین قبل صحبت کنیم!کنار هم بشینیم و ... اصلا ًهم فکر نکنیم این ناراحتی ما بزرگترین دغدغه ی زندگیه!چون میدونیم خیلی زود میگذره ....

این روزا فقط خسته م!احساس میکنم این خستگی آستانه تحملم رو پایین آورده

باید زود بگذرم از این موقعیت ...





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

شنبه با همسرجان و خانم کوچولو رفتیم بیرون

اول رفتیم یه کم سپه خرید،به هوای خرید کله پاچه!البته همه چیز خریدیم غیر از اون!

بعدشم رفتیم جواد و یه دستبند خریدم،تا حالا اینجوری خرید نکرده بودم! خانم کوچولو نمیذاشت با هم بریم داخل،همسرجان بهم گفت برو تو انتخاب کن بعد منو صدا کن بیا حساب کنم!حالا منموندم تا چقدر جا داره برای خرید اما خب بالاخره یه کم بالا پایین خرید کردیم ....

بعدترشم رفتیم پارک لاله،هوا محشر شود!

بعدترترشم،دیدیم گشنه هستیم و هیچی غذا خونه نداریم رفتیم مزرعه!اول با یه پیتزا شروع شد بعدش به یه دوبل برگر ختم شد!!!

بعدترترترشم رفتیم خونه بابا اینا!

روز و شب خوبی بود





برچسب ها : همسرانه  ,

این چند روز لپ تاپ رو همسرجان برده بوده سرکار! منم تنبلی م میشد با کامی بیام!این شد که یه چند وقتی آنلاین نشدم اما امروز دیگه کمبودش رو حس میکردم،عین معتادا:دی

از آخر به اول

امروز یه نظافت درست و حسابی کردم!

اول هال پذیرایی رو و بعدشم آشپزخونه رو!

در حد اینکه مبلا رو کشیدم جلو و زیرش رو تمیز کردم و دستمال کشیدم و فرش رو جمع کردم و ...

آشپزخونه رو هم حسابی شستم!

با اینکه کلش 3 ساعت هم طول نکشید اما عمیقاً احساس خوبی داشتم بعدش ...

2-3 روز قبل هم توالت و حمام رو حسابی برق انداخته بودم!

مثل اینکه واقعاً دارم خانوم خونه میشم;)

یاد ندارم آخرین بار کی از این کارا کردم!

بعدشم همه رو تنهایی،به خاطر اینکه حال و حوصله منت کشی نداشتم برای کاری که از دست خودم بر میومد!





برچسب ها : همسرانه  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >