سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دیشب داشتم فکر میکردم چقدر خوبه که همسرجان هست

واقعاً دیروز روح زندگی توی خونه مون جاری بود،همه مون سرحال بودیم،من دیشب با اینکه کم خوابیدم اما احساس میکنم بعد از یه هفته خوب خوابیدم ....

فقط میدونی چیه

گذشت زمان یادمون میبره که چقدر بهم نیاز داریم اما همینکه از هم دور میشیم میفهمیم اون آرامش همیشگی رو نداریم!

باید مراقب باشم و نذارم بودنمون کنار هم عادی بشه! واقعاً بودنش یه نعمته بزرگه ....





برچسب ها : همسرانه  ,

از دیشب خوابم نمیبرد و منتظر همسرجان بودم

چقدر سخته انتظار ...

بالاخره 9 صبح چشم من و خانم کوچولو به جمال بابایی روشن شد ...

خدا سایه ش رو بالا سر من و خانواده نگه داره،آمین:)





برچسب ها : همسرانه  ,

همسرجان زنگ زد بهم

که دلم خیلی براتون تنگ شده

میگم برای من یا خانم کوچولو

هیچی نمیگه و یه کم مِن مِن میکنه

میفهمم دلش واسه دخترش یه ذره شده

بعدش که میبینه لو رفته میگه حالا دعوا نکنید سر دلتنگی من،اینقدر زیاد هست که به همه تون برسه





برچسب ها : همسرانه  ,

دیشب دیگه واقعاً گریه کردم!

اول شبی یه کم با آقای همسر بحث کردیم،رفت آشپزخونه شروع کرد به شستن ظرفا و مدام غر میزد و میگفت چرا از صبح ظرفا رو نشستی!؟منم هی میگفتم خب بیا خانم فاطمه رو بگیر من سه سوت میشورم مثل همیشه!

اما اون همچنان غر میزد و ظرف میشست!

حالا خوبه شامم آماده بود -فکر کنم آقای همسر این روزا زیادی خسته میشه و دنبال بهونه ست-

شام رو خوردیم و آقای همسر جلوی تلویزیون ولو شد ...

خانم فاطمه هم چند روزی هست خیلی غرغرو شده فکر کنم میخواد دندون در بیاره!

ساعت 10 خاموشی زدم که لااقل آقای همسر غرغرو بره بخوابه ... خانم فاطمه هم 10.5 خوابید اما هنوز چشمام گرم نشدهبود که بیدار شد! معلوم بود یه چیزیش هست اما من حسابی کلافه شده بودم و خسته ...

از شدت خستگی همینجوری اشکام میومد،جداً چرا باید بچه ی من اینجوری باشه!نکنه همه ی بچه ها این شکلی هستن؟!پس قدیمیها که یه هوارتا بچ داشتن چی کار میکردن!؟

هی خودمو دلداری میدادم اما واقعاً جسمم کم آورده بود و از لحاظ روحی که بدتر ...

آقای همسر دیگه ساعت 3 بیدار شد و یه کم خانم فاطمه رو بغل کرد تا توی بغل باباش خوابید!تا دوباره گذاشتش پایین باز بیدار شد ...

هر وقت به یه بچه ی دیگه فکر میکنم میگم یکی دیگه هم مثل این، تازه با این فرق که 1ساعت عصر که این میخوابه من به کارم میرسم اونوخ باید یکی دیگه رو هم تر و خشک کنم ... بعضی وقتها حالم بهم میخوره از این همه خستگی تموم نشدنی ...

پ.ن. لطفاً اگه مامانی شرایط منو داشته بیاد بهم بگه این شبا تموم میشه!





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

دیشب خیلی فکری بودم

دیدم الحق و الانصاف مادرشوهر خوبی دارم

اما علت اینکه عروسا از مادرشوهراشون یه کم گله دارن 2 تا چیز میتونه باشه لااقل واسه من

اول اینکه اوایل زندگی میخوان بین خودشون و مامان همسرشون،یکی انتخاب بشه! یعنی میترسن اگه همسرشون طرف مادرشون رو بگیره اونا بی شوهر بشن و از این حرفا!در صورتی که بعد از چند سال،آدم به اون قوام زندگی میرسه و نیازی به این جار و جنجالهانیست!(اینقدر واسه این مورد شاهد مثال دارم که تا فردا صبح میتونم حرف بزنم)

دوم!مادرشوهر فرقش با مادر آدم اینه که اگه از یه کار مامانت ناراحت بشی خیلی خوشگل میزنی توی حالش و حتی تر ناراحتش میکنی اما با مادرشوهر اینجوری نیستی و میمونه حرفات توی دلت و بدتر میشه!

مادر شوهرا خوبن به شرط اینکه شوهرا این وسط بلدباشن خوب نقش خودشون رو بازی کنن ....

پ.ن. پیرو  دلیل اول،یه بار شوهرم خیلی الکی مامان و بابا و نزدیکاش رو دعوت کرد پارک به صرف همبرگر که ما خودمون درست کنیم!من خیلی ناراحت شدم به دلیل اینکه همینجوری اون اوایل سرخود تصمیم میگرفت و من هم تازه عروس بودم و حسابی نابلد!منم گفتم نمیام!منتظر بودم بیاد منت کشی و به قول معروف نازمو بکشه ...اما گفت خب نیا!اما من میرم ... تا ساعتها همینجوری گوله گوله گریه میکردم .... روزهای بدی بود اما خیلی واسم درس بود!





برچسب ها : همسرانه  , عروسانه(دخترانه)  ,

شک نکن واسه کسی که توی عمرش حتی یک شب رو تنها نخوابیده امشب شب سختیه ....

آقای همسر خیلی حالش بد بود نمیتونستم از پس دوتاشون بر بیام! مجبور شدم با کلی خواهش و اصرار بفرستمش خونه ی مامانش که لااقل شب یکی هواشو داشته باشه، دیگه بابام هم نزدیکم نیست که نصفه شب بزنگم بدو بیا یکی یه چیزیش شده .....

خانم فاطمه هم همین الان خوابید...

کاش مامانم بود ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

سلام

4 سال قبل همچین روزی (اول ذی الحجه) توی شهر قم، توی خونه ی یه بزرگوار به عقد هم در اومدیم

شبش شب خاصی بود، دلهره ای داشتم عجیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب! یادمه تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم و مینوشتم و اشکام همینجوری میومد! سخته که با یه "بله" گفتن بدونی زندگیت تغییرات عجیبی میکنه ....

بعد از اینکه عقد کردیم (به شمسی میشد 10 آذر87) پاییز حسابی پادشاهی کرد و یه بارون مشتی مهمونمون کرد!

تا خود تهران من و آقای همسر و دو تا خواهرا زیر بارون شعر خوندیم،جوک گفتیم،خندیدیم و ...

چقدر زود میگذره، چقدر زود میگذره

یادمه عمره دانشجویی با معاون کاروانمون رفتیم یه جا -فکر کنم شعب ابی طالب بود- گفت اینجا حضرت خدیجه دفن ه! اونجا فقط دلم میخواست زندگیم یه جوری باشه که مثل حضرت خدیجه زندگی کنم،از ته قلب خواستم اینو از خانم

اما حالا میبینم زندگی خیلی خیلی پیچیده تر از این حرفاست، وقتی میبینم کسی که توی جوونی اعتقادات خیلی محکمی داشت اما الان که افتاده توی سراشیبی خمس مالش رو هم نمیده و هزارتا دلیل میاره برای خودش میترسم! وقتی میبینم حافظ قران و نهج البلاغه و ... دنبال دلیل عقلی میگرده واسه روزه گرفتن و بعدشم بی خیال روزه گرفتن میشه میترسم! وقتی میبینم با حجابی صد برابر حجاب من میوفته توی مهلکه گناه میترسم! وقتی میبینم آدمایی رو که روی کارهای دوران بچگی من حکم بی خدایی میزدن و الان اون کارها رو توی جوونی انجام میدن و دیگه حکمی براش قائل نیستن،میترسم! وقتی ...وقتی.... حقیقتاً میترسم از عاقبتم/عاقبتمون

خدایا!میشه سالگرد بهترین روز زندگیم بهم هدیه عاقبت بخیری بدی! به من تنها نه!به جفتمون ... میگن هر کسی رو توی قبر خودش میذارن،من اینو قبول ندارم! ماها باید کمک کنیم بریم بالا، باید واسه همدیگه نردبون رسیدن به آرامش و خدا باشیم ...

خدایا! لطفا ًهوای جفتمون رو داشته باش

خدایا! کمکمون کن فرزندان صالح تربیت کنیم که بشن باقیات صالحاتمون

خدایا! کمکمون کن برای کمک به هم از تو دور نشیم و همیشه ی همیشه ستون زندگیمون باشی

خدایا! عاشقمون کن،عاشق





برچسب ها : همسرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,
<   <<   11   12   13   14      >