سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

سلام

دقیقاً دفعه ی سومه که آنلاین میشم و این صفحه مدیریت رو باز میکنم تا بنویسم!اما هر دفعه وسط کار سر و کله خانم فاطمه م پیدا میشه و ما فرار رو بر قرار ترجیح میدیم:))

دیروز جای همگی خالی آشی پختیم بسی دل انگیز:دی

از 5 شنبه هی میگفتم بپزم نپزم!بیشتر نگران موادی بودم که باید بعد از پختن یه آش خراب بریزم دور

اما جاتون خااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی واقعاً خوشمزه شده بود!فقط یه مشکل بزرگ وجود داشت ظرفم کوچولو بود -مامانم با این جهاز دادنش:)))) -

اومدم رشته رو بریزم دیدم یه کمکی احتمالا ًجام کم میشه!مواد آش رو دو تا ظرف کردم و بعد رشته رو ریختم

باز دیدم توی یه ظرف تمام رشته ها بهم چسبیده!هی آب ریختم هی آب ریختم ..... حالا هر چی آقای همسر رو صدا میزدم که بیدار شو خانم فاطمه رو نگهدار من ببینم چه گِلی سر این آش بگیرم،بیدار نمیشد!

دوست داشتم تا دم اذان بدم همسایه ها که اگه کسی روزه بود آش بخوره سر افطار. به همسایه ها که دادم و ریختم توی بقیه ظرفا بازم دیدم خیلی سفته!

آقای همسر دست به کار شد و همه رو دو باره برگردوند توی قابلمه و بهش آب بست:))))

و تازه بعد اون دفعه غلظت واقعی آش رو پیدا کرد، دفعات قبلش خیلی خیلی غلیظ بود!

به آقای همسر گفتم این ظرف واسه ملیکا این واسه فلانی اینم واسه خودمون! گفت پس مامانم چی!اونم باید بدونه عروسش چه آشی میپزه و ما هم یک ظرف بزرگ آش ریختیم و بردیم شب تقدیم مادرشوهر کردیم با احترام!

شب اومدیم خودمون آش بخوریم گفت وای داداشم خیلی آش رشته دوست داره ما هم شام نون و پنیر خوردیم و آش رو امروز ریختم که با خودش ببره بازار و برادرشوهر محترممون هم میل کنن.

آقای همسر تا آخر شب کیفش کوک بود و تشکر میکرد ازم:))) بهش گفتم واسه تو درست نکردم که تشکر میکنی!گفت معلوم شد حسابی کدبانو شدی،و فرزند خلف مامانتی با اون دستپخت خوشمزه ش

و ما ناگهان گوشهایمان دراز شد:))

بیشتر خوشحالی آقای همسر از این بود که هر دفعه ماه رمضون میگفت آش بپز!میگفتم بلد نیستم و بی خیال میشد اما از حالا داشت برنامه ریزی میکرد واسه سال بعد!میگفت هر هفته 1 بار باید آش بپزی بدیم ملت بخورن حالشو ببرن

پ.ن. خانم فاطمه چند شبه خیلی گریه میکنه!بد خواب که بود بدتر هم شده!نمیدونم چراااااااااااااااااااااا





برچسب ها : همسرانه  , همینجورانه  ,

بالاخره کتاب جانستان کابلستان تموم شد البته فصل آخرش رو نرسیدم بخونم!من از اون دسته آدمهایی هستم که دوستم کتاب دستم میرسه تخته گاز بخونم تا تموم بشه اما این کتاب فکر کنم حدود 7-8 ماهه روی میزم بود و هر چند روز یه بار اگه میشد 10 صفحه میخوندم! واقعاً بهم حالی میده نوشته های امیرخانی

این روزا یک سره با آقای همسر در مورد کار و زندگی و ... صحبت میکنیم! رفتیم پارک،میبینم ته پارک یه مرد معتاد کارتون خوابه،بهم میگه چقدر بد ه آدم بی خانمان باشه!اما چند لحظه بعد میگه،بدتر اینه که بی هم صحبت باشه ... چقدر این روزا رو دوست دارم ....

خانم فاطمه ی چهار دندون من، حسابی همه چیز رو میخوره غیر از سرلاک!دیروز سرلاک رو به صورت پودری باباش بهش داد،اونم خورد!اما هرکاری کرد تا به صورت خمیر در میومد لب نمیزد،ما هم برنامه ای داریم با این فسقلی ....

صبحها با هم میشینیم سر سفره ی صبحانه و بهش اجازه میدم هرکاری دلش میخواد بکنه و اینطوری خودم هم صبحانه میخورم!

4شنبه ی هفته ی قبل در یک اقدام انتحاری تخت خانم فاطمه رو جمع کردیم و حالا همه توی اتاقش روی زمین میخوابیم!اینطوری لااقل وقتی خوابه من به یه کم از کارام میرسم!

اگه خدا بخواد(!) میخوام دوباره برم دنبال کارای فارغ التحصیلی! نمیونم چرا جور نمیشه اصلاً

دقیقاً 12 خرداد یه جایی رزومه فرستادم که مهندس پاره وقت میخواست دیروز زنگ زدن بیا واسه مصاحبه!از طرفی دوست دارم یه کار پارت تایم یه جا داشته باشم از طرفی نمیخوام به خانم فاطمه فشار بیاد ایضاً اونایی که قراره مواظبش باشن!حسابی بین عقل و دلم درگیریه، باید دید کی برنده میشه! اما شرایط خودم یه جوریه که آقای همسر میگه اگه اینقدر احساس بد داری نسبت به خونه موندنهای مداومت من کمکت میکنم واسه سرکار رفتن اما هنوز درگیرم...

بعضی وقتها احساس میکنم حسابی حیف شدم(نه که نابغه م از اون لحاظ میگم:))))) ) بعد میگم خوب میشینم واسه دکترا میخونم باز میبینم با فوق لیسانسم کجای عالم رو گرفتم!به خودم میگم خب بچه تربیت کردن آسونتر از کار بیرون کردن نیست باز یکی ته دلم میگه اومدی بچه ت هم خوب از آب در نیومد اونوخ چی!؟کلاً این روزا درگیرم...





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

سلام به همه

خانم فاطمه از شب عروسی بهم خیلی بدجور چسبیده!اینقدر که حتی نمیذاره برم آشپزخونه یه لیوان آب بخورم!الان هم به زور خوابید تا بیدار نشده گفتم یه سر بیام اینجا!

عروسی خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خوب بود!یه جورایی فراتر از اونیکه فکر میکردیم...

با اینکه از آهنگ و قر و ... خبری نبود اما عمیقاً خوش گذشت!

خواهر عروس بودن خیلی باحاله ....

خانم فاطمه اون روز کلاً دست باباش بود،لباسم یه جوری بود که نمیتونستم بغلش کنم و فقط یه نیم ساعتی اومد که همه دوست داشتن ببیننش اونم هیشکی رو تحویل نگرفت!!!دوباره فرستادمش سمت باباش...

شب که اومدیم خونه آقای همسر حسابی بهونه گیر شده بود! هم خسته شده بود و هم به خاطر جریاناتی واسش سوء تفاهم ایجاد شده بود. موهام رو که باز میکرد هی غر میزد منم خودمو زده بود به خنگی که مثلاً نمیفهمم تو ناراحتی و هر چی میگفت یه جوری به شوخی تموم میکردم!رفت بخوابه که منم برم آرایشمو پاک کن اومد توی اتاق بهم یه چیزی گفت و رفت!دستگیرم شد که جریان از چه قراره ...

منم اومدم نشستم کنارشو هی سع یکردم مسئله رو براش باز کنم تا حل بشه!بهتر شد اما کامل نه ...

فرداش پاتختی بودیم زنگ زدم گفتم بیا با هم بریم خونه،باز یه دو سه تا تیکه انداخت باز من خودمو زدم به خنگی!

اومدیم خونه باهاش یه عاااااااااااااااااااااااااااااالمه حرف زدم-راستش برای خودم هم عجیب بود که چرا عصبانی نشدم از طرز فکرشو و یه مشاجره ی حسابی راه ننداختم، به شدت آرووم بودم این دفعه- فکر کنم دیگه قانع شده بود البته هنوز احتمال میدم ترکشهاش مونده باشه،که باید مراقب باشم اگه باز بحثش رو کشید وست ناراحت نشم و راست و ریسش کنم!

چه کنیم که هر چی میکشیم از یه مثقال زبونه که بلد نیستیم چه جوری صحبت کنیم!فکر نمیکنیم با یه حرف خیلی خیلی ساده ممکنه توی ذهن طرف مقابل چه سناریویی ایجاد کنیم!حیف که به اون شخص هم نمیکتونم بگم بیشتر مراقب حرف زدنش باشه چون هزار بار گفتم و فایده نداشته!!! 

اما خب آخر شبش آقای همسر اومد کنارم نشست و بهم گفت که خیلی مهربونم و منو خیلی اذیت کرده و من ببخشمش و از این حرفا!و حسابی گوشام دراز شد با این حرفا:))))

این ماجرا با خوبی گذشت - شاید دفعه ی اولی بود که یه ماجرا این طوری ختم بخیر شد- و برای خودم یه درس شد که به طرف مقابلم اجازه بدم حرفش رو بزنه و از همون اول با اولین کلمه زود گارد نگیرم و همه چیز رو بهم نریزم حتی اگه میبینم طرفم به شدت فکر میکنه حق با اونه!

امیدوارم همگی خوب و خوش باشید

تولد امام رضا(ع) مبارک باشه و انشالله به زودی زود برید پابوسش که بدجوری آرامش بخشه

این روزا همه ش یاد 4 سال قبل مراسم بله برون و نامزدی خودم میوفتم ...چقدر خوبه آدم روزای خوبه واسه این مراسم مهم در نظر بگیره کههمیشه براش خاطره انگیز باشه....

در پناه حق





برچسب ها : همسرانه  ,

سلام به همه

عیدتون با تاخیر مبارک...

میگن شیطون و فک و فامیلش توی ماره رمضون توی غل و زنجیرن،فکر کنم واسه همین در وبلاگ منم تخته بود یحتمل یه رابطه ای با شیطون داره:))

خودم هم نمیدونم چطور شد که اصلاً نمیرسیدم بیام!

البته هفته ی اخر رو روزه بودم و سعی میکردم انرژی بی خود صرف نکنم و کلاً با خانم فاطمه در حال استراحت بودیم:دی

انصافاً ماه رمضون خوبی بود،یعنی خیلی خیلی بهتر از اونی که فکرش رو کنی

فقط یه شب خونه بودیم و بقیه ش رو خونه ی بابا بودیم و دور هم،البته غیر از چند شبی که جای دیگه ای دعوت بودیم...

شبهای احیا هم خانم فاطمه ما رو از رووووووووووو برد و هر 3 شب رفتیم بیرون!یعنی مثلاً به آقای همسر میگفتم این بچه خوابه شما برو،بعد یهو میدیدی همین که باباش پاشو از در میذاشت بیرون این خانم بیدار میشد و تند تند پشت سر باباش چهار دست و پا میرفت

شبها هم تا 3 بیدار بود بعضی شبها هم میخوابید و یهو 1 بیدار میشد و بقیه ش سرحال بود!

در کل سعی کردیم 3 تایی با هم یه جوری کنار بیایم ... از همه باحالتر اینکه اصولاً عصرهایی که روزه بودم انگار خدا به دل خانم فاطمه مینداخت که بگیره بخوابه و با هم 6.5-7 میخوابیدیم تا دم اذان اینقدر میچسبید که نگوووووووووووووووووووووووو

من برای اولین بار -فکر کنم- تونستم قرآن رو تا حد زیادی بخونم!این یعنی اینکه دخترکم بدجوری برکت امسال ماه مبارکم بوده ...

و اخرین شیرین کاری(!) هم برای روز عید بود!قرار گذاشتیم که صبح خانم فاطمه رو بذاریم خونه ی بابا اینا من و آقای همسر بریم دانشگاه تهران واسه نماز اما شبش به زور 3 خوابیدیم،صبح آقای همسر منو صدا کرد که بریم،خانم فاطمه رو هم با خودمون میبریم،هی من گفتم میمونم شما برو اما پاشو کرده بود توی یه کفش!7.5 رفتیم بیرون و رکعت اول نماز بغل باباش بود،دیگه اخراش هی نق میزد هم معلوم بود خوابش میاد هم حوصله ش سر رفته من رکعت دوم رو خودم فرادا خوندم و بدون قنوت(واسه خودم نماز عید اختراع کردم)اومد پشت سر آقای همسر گفتم نمازت رو نشکون فقط یواش خانم فاطمه رو بده بهم!

بعد نماز تا 1 ساعت بعدش غر میزدم که انگار مجبورمون کردن با بچه کوچولو بیایم نماز،اما حقیقتش ته دلم خوشحال بود .... نماز عید فطر اونم با این جمعیت ناجووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووور میچسبه!

تازشم کلی از دخترم عکس انداختن به عنوان مهمون کوچولوی نماز عید فطر و بهش هر جا میرفت بادکنک میدادن:))

دیروز هم که رفتیم چیتگر که یه هوایی عوض کنیم،اما از صبح هی میدیدم سر و تن خانم فاطمه خیلی گرمه!درجه گذاشتم دیدم تب داره اساسی!به زور بهش استامینوفن دادم الان هم خوابیده بچه م... امیدوارم چیز خاصی نباشه هنوز 2 هفته نیست که حالش خوب شده

بازم ببخشید که دیر به دیر میام انصافاً نمیشد!

امیدوارم معنویت ماه مبارک رمضان تا سال بعد همراه دلهاتون باشه

در پناه ح





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

سلام

این روزا زمان خیلی تندتر از قبل میگذره البته فقط روزاش چون شبا کلا ًدخترکم ساعت رو تند و تند بهم یادآوری میکنه بس که بیدار میشه!یه مدت دیفین هیدرامین میخورد و شبا 2-3 ساعت پشت هم میخوابید اما تا قطع کردم شده روز از نو روزی از نو!

توصیه م به همه ی اونایی که بچه ندارن یا حتی تر نی نی شون دنیا نیومده اینه که تا میتونن از این شب و روزها استفاده کنن که مثل دیشب ما نشن! توی خیابون به جای قرآن به سر گذاشتن،خانم فاطمه رو روی سرمون بالا و پایین میکردیم!

من نمیدونم چرا این بچه نمیخوابید،بقیه بچه ها خواب بودن این فسقلی ما چشماش از چشمای منم بازتر بود!از 5 صبح خوابید تا 1 اونم هر نیم ساعت تا یک ساعت یک بار بیدار میشد!

واقعاً خدا نگه داره باباشو که اگه نبود من تا حالا از توی خونه موندن افسردگی میگرفتم،اما هرجوری هست کمکم میکنه با هم بریم بیرون حتی اگه خیلی به هر دومون سخت بگذره

راستی دندون ذئم خانم فاطمه هم در اومد الان شده فاطمه دو دندون:))

ولی تیزه ها،چنان گازهایی میگیره که میگم اگه دوتا بالایی ها در بیاد چی کار میخواد بکنه!

دیگه چیزی یادم نمیاد جز اینکه عمیقاً همدیگه رو دعا کنید

باقی خدا و بس





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

ارسال همین روزا بودکه آقای همسر از کار جدیدی که با کلی اصرار دوستش رفته بود به شدت بیزار شده بود و میگفت میخوام قید کارای پیمانکاری رو بزنم و برم بازار(بس که دله دزدی میشد و مجبور بود زیر کارای اشتباهی رو امضا کنه و ...)

منم پامو توی یه کفش کرده بودم که نه،من با مهندس ازدواج کردم دوست ندارم بری بشی بازاری!-هنوز هم دوست ندارم هرچند توی خانواده ی خودشون بازاری بودن خیلی جایگاه خوبی داره-

تا اینکه 2 بار به شدت حالش بد شد اینقدر که کارش به بیمارستان کشید و من توی حاملگی م دو سه بار با استرس هایی که از وضعیت حالش بهم وارد شده بود فکر کردم باید بی خیال نی نی کوچولوی توی دلم بشم!

یادمه توی بیمارستان اومد بلند بشه یهو تعادلش رو از دست داد و من وسط زمین و هوا گرفتمش ... یهو احساس کردم نینی بی نینی!

یا یه روز صبح رفت وضو بگیره واسه نماز از در دسشویی که اومد توی هال یهو چند متر پرت شد و خورد زمینو خودش هم به هوش نبود!

وای که چه روزهایی بود ...

انگار تمام اتفاقات افتاده بود که من کم صبر رضایت بدم به بازار رفتن همسر، که کاش خودم عاقلتر میبودم و زودتر اعلام رضایت میکردم

دلم براش میسوخت که با اون همه اذیتی که میشد بازم مجبور بود بره سرکار ...

قربون پیامبر بشم که گفت عبادت ده جزء ه و نه جزءش روزی حلال ه!





برچسب ها : همسرانه  ,

1- این روزا به خاطر خستگی و یکنواختی و ... زندگی، زیادی به آقای همسر گیر میدم!

چرا نصفه شبی رفتی سر یخچال

چرا لیوان اینجاست

چرا ظرف رو گذاشتی اینجا

چرا به بچه اینو دادی خورد

چرا این حرفو زدی

و ...

از دست خودم حسابی دلگیرم!همیشه بدم میومده که به یکی بگم بکن نکن!یا واسه آقای همسر نقش مادر رو داشته باشم تا همسر!

اما این روزا حسابی دارم بر خلاف دانسته هام عمل میکنم و فکر میکنم داریم از هم دور میشیم...

دیروز عصر که رفتیم واسه قدم زدن،یه کم با هم حرف زدیم ....

تصمیم گرفتیم یه روز توی هفته رو بذاریم که وقتی میریم بیرون،همون موقع به هم دلگیریهامون رو بگیم!

البته آقای همسر ازم خواست زود پرونده هر چیزی رو نبندیم و بذاریم باز باشه تا هفته ی بعدش(زود نخوایم نتیجه گیری کنیم)

من همه ش یاد اون قسمت از "چهل نامه به همسرم" میوفتم که میگفت حرمت چیزی نیست که اگه شکسته بشه باز بشه درستش کرد!خیلی باید مراقب حرمتها بود ...

باید حسابی روی خودم کار کنم ...این مدت زیادی فکر کردم حرف خودم درسته و زیادی به خودم غره شدم!

2- اقایون محترم لطفاًبا یه خانم بی سواد(بی اطلاعات) ازدواج کنید!چون من و آقای همسر مرتب سر مسائل علمی با هم کل کل میکنیم:))

3- وقتی داره یکی پیشت درد و دل میکنه یه دقیقه صبر کن بنده خدا حرفش رو بزنه!اینقدر نپر وسط حرفش .... حالا هی وسط حرفاش میخوای بگی که آره اونی که بهت این انتقاد رو کرد حق داشت، خب طرف دلسرد میشه دیگه!اه اه ....

4- خدایا!به همه مون شعور خوب زندگی کردن رو عنایت کن ....





برچسب ها : همسرانه  ,
<   <<   11   12   13   14      >