سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

دیشب از اون شبا بود

خانوم کوچولو لحظه به لحظه بیدار میشد و این پستونک(!) رو ول نمیکرد!

خسته شده بودم تا چشام گرم میشد دوباره ...

فکر کنم دخترکم سرماخورده چون یه کوچولو هم آبریزش داره از صبح

بالاخره صبح به هزار جون کندن ساعت 11 بلتد شدیم از رختخواب! نمیشه گفت خواب،چون خوابی نبوده همه ش بیداری بوده!!!

صبحانه خوردیم و افتادیم به جون خونه

اول شستن ظرفا بعدشم فقط میخواستم یه گوشه از خونه رو تمیز کنم که وقتی جارو برقی رو در آوردم ترجیح دادم کل خونه رو جارو بکشم

این جوری هم سر من گرم بود و هم انم کوچولو کمتر نق میزد و سرگرم بود

و الان نشستم توی خونه ای که تمیز شده بوده اما الان دوباره تمام اسباب بازیها پخش زمینه:))





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

دارم سعی میکنم زندگی رو یه سر و سامونی بدم

از همه مهتر درست کردنه ساعت خوابه

یه بار قبل از ماه مبارک شروع کردم چوننزدیک ماه مبارک بود و میدونستم ساعات زندگی کلاً کن فیکون میشه بی خیالش شدم

اما از بعد از ماه رمضان سعی میکنم خانم کوچولو رو دیرتر از 12 شب نبرم به رختخواب! البته گاهی 1 ساعت با هم کلنجار میریم اما به خودم میگم اندکی صبر ...

صبح هنوز نتونستم برنامه مشخصی داشته باشم

اما دارم سعی میکنم تا حدودای 10 بیدار باشیم

عصر هم حدودای 3تا 4 بخوابونمش!که خب یه روزایی موفق میشم 4.5 بخوابونمش و از اون ور خوابش نزدیک غروب میشه و بد اخلاقیهای بعدش رو در پیش داره!

ولی باید سعی کنم همین روند ادامه پیدا کنه تا قبل از شیر گرفتنش که بعدش مشکل کمتر داشته باشم!





برچسب ها : مادرانه  ,

اتفاق بد یعنی اینکه من و همسرجان که همینجوری وقت وقتش با هم کل کل نمیکنیم یا اگه باشه هم کش نمیدیم جلوی جمع با هم حرفمون بشه:(

دیروز ناهار منزل جاری جون بودیم،جاری من خیلی مرتبه و چون بچه کوچیک ندارن خونه شون همه چیزشون تر و تمیزه!

حالا تصور کنکه خانم کوچولو میخواد با یه گوجه کبابی توی دستش راه هم بره!اولش به همسرجان گفتم برو بچه رو بیار،گفت دست من کثیفه شما برو!

منم یه کم حرصم در اومد،آخه من با چادر در ثاتی قرارمون اینکه که خونه فامیل هر کی هستیم اون یکی بیشتر هوای بچه رو داشته باشه!

رفتم خانم کوچولو رو آوردم و با یه عصبانیتی نشوندم روی پام و بهش ماست دادم!اون بچه هم گریه میکرد...

همسر جان از دستم عصبانی شد و بچه رو میخواست به زور از دستم بگیره اما من نمیدادم!بالاخره گرفت و نمیدونم یه لحظه چی شد که من دوباره اومدم از دستش بگیرم که این بچه همینجوری گریه میکرد همسرجان هم بی خیال پس دادنش نبود....من به زور و با یه غیظی بچه رو گرفتم و بردم توی اتاق!

یادم نیست لفظاً هم با هم حرفی زدیم یا نه اما رفتارمون عین بچه ها بود سر اسباب بازیهاشون ...

رفتم توی اتاق تا خانم کوچولو رو ساکت کنم...دست بچه م اینقدر من و باباش کشیده بودیمش سرخ شده بود!

بالاخره بعد یه ربع ساکت شد...

یکی توی وجودم میگفت حالا که بهت بی احترامی شده پاشو لباس بپوش و بگو بریم خونه

اما نکردم این کار رو و چقدر هم خوب شد که نشد!

اومدم توی جمع پیش بقیه و انگار نه انگار اتفاق خاصی افتاده! حتی با همسرجان هم صحبت میکردم اما سرسنگین بودم ....

دیگه کسی در مورد اون اتفاق حرفی نزد تا اینکه دم رفتن مادرشوهرم اول رفت پیش همسرجان و نمیدونم بهش چی گفت بعدش هم اومد پیش من و بهم گفت بابت کار پسرم عذرخواهی میکنم!

مادرهمسرجان اصلاً از این اخلاقا نداره که بیاد و یه همچین حرفی بزنه واقعاً شاخم داشت در میومد ....

بعدش هم که اونا رفتن با جاری رفتیم توی اتاق در مورد مشکل خواهرشوهرم حرف بزنیم بهم گفت من اگه جات بودم احتمالاً یا همون موقع میرفتم خونه یا میومدم بق میکردم و میشستم ... اما تو خیلی کار خوبی کردی!

البته من از دست خودم ناراحتم که چرا باید جلوی بقیه این اتفاق بد بیوفته اما خداروشکر که ادامه برخورد من اقلاً در نظر بقیه مثبت بوده ...

اماکاش مراقب باشیم هیچ وقت از این اتفاقا نیوفته!





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

دو سالگی

شنیده بودم دو سالگی سن سختیه اما هنوز که ما به دو سال نرسیدیم!پس چرا بعضی روزا علی رغم میلم مجبورم بارها صدام رو بلند کنم تا خانم کوچولو صدام رو بشنوه و انجام نده اون کار رو یا حتی با شیطنت خاص بازم انجام بده!





برچسب ها : مادرانه  ,

زندگی این روزا با زندگی 4 سال قبل خیلی فرق کرده!

اون موقعها تا از دست همسرجان حتی ذره ای ناراحت میشدم فکر میکردم دنیا به آخرش رسیده و من بدبختترین زن روی زمینم و چه اشتباهی کردم ازدواج کردم و ...

چند روزی هم با هم قهر بودیم تا اینکه بالاخره با کلی من بمیرم توبمیری آشتی میکردیم!

اما این روزا

وقتی از دست هم دخوریم فقط دلخوریم

هیچ تاثیری روی زندگیمونب ه صورت مشخص نداره

شاید یه کم سرسنگین باشیم اما این نقطه ی مشترک بزرگ زندگی -خانم کوچولو- باعث میشه ما با هم عین قبل صحبت کنیم!کنار هم بشینیم و ... اصلا ًهم فکر نکنیم این ناراحتی ما بزرگترین دغدغه ی زندگیه!چون میدونیم خیلی زود میگذره ....

این روزا فقط خسته م!احساس میکنم این خستگی آستانه تحملم رو پایین آورده

باید زود بگذرم از این موقعیت ...





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

خوشگله!

جدیدنا این خانم کوچولوی ما به بعضی لباسا توجه خاص داره و حتی تر میگه مامان لباس خوشگله!

یه کم زود نیست واسه اینکه بفهمه چی خوشگله چی معمولی؟!





برچسب ها : مادرانه  ,

1شنبه با بچه های تاپیک مذهبی قرار گذاشته بودیم که بریم پارک بانوان!

خوش گذشت فکر کنم یه بیست نفری بودیم ...

بیست نفر که تاحالا هیچ کدوم همدیگه رو ندیده بودیم وفقط با عقاید هم آشنا بودیم...

جالبه که همین عقاید نزدیک هم باعث شده بود 2-3 ساعت راحت و بی دغدغه دور هم باشیم





برچسب ها : مادرانه  ,
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >