اتفاق بد یعنی اینکه من و همسرجان که همینجوری وقت وقتش با هم کل کل نمیکنیم یا اگه باشه هم کش نمیدیم جلوی جمع با هم حرفمون بشه:(
دیروز ناهار منزل جاری جون بودیم،جاری من خیلی مرتبه و چون بچه کوچیک ندارن خونه شون همه چیزشون تر و تمیزه!
حالا تصور کنکه خانم کوچولو میخواد با یه گوجه کبابی توی دستش راه هم بره!اولش به همسرجان گفتم برو بچه رو بیار،گفت دست من کثیفه شما برو!
منم یه کم حرصم در اومد،آخه من با چادر در ثاتی قرارمون اینکه که خونه فامیل هر کی هستیم اون یکی بیشتر هوای بچه رو داشته باشه!
رفتم خانم کوچولو رو آوردم و با یه عصبانیتی نشوندم روی پام و بهش ماست دادم!اون بچه هم گریه میکرد...
همسر جان از دستم عصبانی شد و بچه رو میخواست به زور از دستم بگیره اما من نمیدادم!بالاخره گرفت و نمیدونم یه لحظه چی شد که من دوباره اومدم از دستش بگیرم که این بچه همینجوری گریه میکرد همسرجان هم بی خیال پس دادنش نبود....من به زور و با یه غیظی بچه رو گرفتم و بردم توی اتاق!
یادم نیست لفظاً هم با هم حرفی زدیم یا نه اما رفتارمون عین بچه ها بود سر اسباب بازیهاشون ...
رفتم توی اتاق تا خانم کوچولو رو ساکت کنم...دست بچه م اینقدر من و باباش کشیده بودیمش سرخ شده بود!
بالاخره بعد یه ربع ساکت شد...
یکی توی وجودم میگفت حالا که بهت بی احترامی شده پاشو لباس بپوش و بگو بریم خونه
اما نکردم این کار رو و چقدر هم خوب شد که نشد!
اومدم توی جمع پیش بقیه و انگار نه انگار اتفاق خاصی افتاده! حتی با همسرجان هم صحبت میکردم اما سرسنگین بودم ....
دیگه کسی در مورد اون اتفاق حرفی نزد تا اینکه دم رفتن مادرشوهرم اول رفت پیش همسرجان و نمیدونم بهش چی گفت بعدش هم اومد پیش من و بهم گفت بابت کار پسرم عذرخواهی میکنم!
مادرهمسرجان اصلاً از این اخلاقا نداره که بیاد و یه همچین حرفی بزنه واقعاً شاخم داشت در میومد ....
بعدش هم که اونا رفتن با جاری رفتیم توی اتاق در مورد مشکل خواهرشوهرم حرف بزنیم بهم گفت من اگه جات بودم احتمالاً یا همون موقع میرفتم خونه یا میومدم بق میکردم و میشستم ... اما تو خیلی کار خوبی کردی!
البته من از دست خودم ناراحتم که چرا باید جلوی بقیه این اتفاق بد بیوفته اما خداروشکر که ادامه برخورد من اقلاً در نظر بقیه مثبت بوده ...
اماکاش مراقب باشیم هیچ وقت از این اتفاقا نیوفته!