برچسب ها : مادرانه , دل تنگانه(مذهبی) ,
اول حساب میکنم از آذر تا حالا چند ماه گذشته!تاریخ رو هم از روی پست قبل میبینم که شانزده تیرماهه! دارم به این ماه فکر میکنم ...
و اینکه دخترک من چقدر توی این ماه عوض شده ... چه شبایی که غصه ش رو خوردم،چقدر فکر کردم کجای کارم اشتباه بوده، باید چی کار میکردم که نکردم تا اینکه امروز به یه مقاله برخورد کردم در مورد بچه هایی که در لحظات خاص یهو داد میکشن یا میزنن یا گاز میگیرن و .... و یه کم احساس ارامش کردم که تا حدی اقتضای سنشه که هنوز نمیدونه چطور احساساتاش رو بیان کنه! مثلاً توپ رو میخواد بگیره و فکر میکنه راحتترین کار اینه که به زور اینکار رو بکنه به جای اینکه بخواد، یا مثلاً میخواد یه وسیله ای رو به کسی نده و به جای اینکه بگه نمیخوام بهت بدم سعی میکنه هلش بده یا کوش رو بکشه تا اون رنجیده بشه و بره!
خلاصه اینکه کلا ًنوشته بود سعی کنید در مورد احساساتش صحبت کنید باهاش ....
وقتی خودمون با هم خوبه اوضاع! البته به وقتایی که باباش سر به سرش میذاره اونم جیغ میکشه و حتی میگه "بی ددب" و منتظر میمونه ببینه ما چه برخوردی میکنیم باهاش اما در کل اوضاع روبه راهه و مشکل وقتی پیدا میشه که سر و کله ی یه بچه ی دیگه و ترجیحاً کوچیکتر پیدا میشه!
دیشب با معین مهدی و زینب یه وقتایی اوج بازی بودن و یه وقتایی در تقابل کامل! و فکر میکنم که خودش هم میدونه که من چقدر نگران رفتارهاشم! با همه ی درگیریهای دیروش بازم امروز بهم میگفت مامان زنگ بزنیم زینب بیاد و با هم ماکارونی بخوریم!و هر چی بهش میگم که زینب دیروز از دستت ناراحت شد که به روز میخواستی بادکنک رو از دستش بگیری انگار هیچی ازون خاطره یادش نیست!وو البته یه وقتایی اون اتفاقات رو با ریز جزییات و حتی دلیل بیان میکنه ...
خلاصه اینکه این هفته همه ش دارم فکر میکنم چقدر پدر و مادرهایی که جووونهای نااهل دارن غصه میخورن!یا حتی ... نکنه یه وقتایی ما دل پدر و مادرامون رو میشکونیم با کارامون یا ... نکنه بچه مون بزرگ بشه با اونی که ما توی دلمون دوست داشتیم که بشه فرسنگها فاصله داشته باشه،درسته توی تئوری خوندیم هر بچه ای یه نهال متفاوته، یه معدنه متفاوته اما خدایا! لطفاً معدن بچه ی ما رو مملو کن از سنگهایی که تووش نام و یاد اهل بیته .... خودمون و بچه هامون رو میسپاریم به خودت،واقعاً از دست ما کاری بر نمیاد و هر چی هست فقط تئوریه، خودت آفریدی خودت هم بهتر از بقیه میدونی چطوری "آدم" میشیم پس لطفاً "یا رب! دستم گرفته ای ز عنایت، رها مکن "
برچسب ها : مادرانه ,
وقتی اوضاع خونه بهم ریخته ست و همه درگیر مریضی هستیم و دخترک حسابی بهونه گیر شده
باید کاری کرد ...
باید این قضیه فیصله پیدا کنه
باید مادر بهتری بود ....
دیشب سعی کردم دل به دلش بدم و نذارم بیوفته روی دنده گریه کردن و لج کردن
امروز هم از بعد نماز نخوابیدم و با هم یه صبحانه شاد خوردیم
باید یه لیست تهیه کنم از کارهایی که موقع انجام دادنش ناراحت میشم!فکر کنم اینقدر بزرگ شده که بتونیم در مورد بعضی چیزا با هم صحبت مادر دختری کنیم....
برچسب ها : مادرانه ,
جدیداً وقتی میخوایم از خونه بابا اینا بیایم مراسم گریه کنون با صدای بند و در حد تاله و ضجه داریم!
اینقدر که هر بار من به شدت عصبانی میشم تا بیارمش از خونه شون بیرون البته همینکه برسیم پایین همه چی تموم شده اما خوشم نمیاد از این مراسم!
برچسب ها : مادرانه ,
دیشب موقع خواب عرچی صداش میکنم که بیا بخواب گوش نمیده
میگه دارم قرآن میخونم
بعدش یهو شروع میکنه به خوندن اللهم کل ولیک ...تا وفی کل ساعه!
باورم نمیشه یعنی اینو از کجا شنیده؟!
چند روز قبل هم یه روزی قرآن رو برداشت و گفت بسم الله الرحمت الرحیم قل هوا لله احد!
یا مثلاً موفع تکبیر الاحرام نماز گفت اشهد ان محمد رسول ...
خدایا! برای هیچ کدوم از اینا من کاری نکردم،اموزشی ندادم حتی غیر مستقیم!لطفاً بقیه ش هم خودت مراقبش باش تا آدم وار تربیت بشه ...
برچسب ها : مادرانه ,
4 هفته قبل که شروع کردم به حفظ خیلی به نظر سخت میومد حتی با روزی سه خط که حداقل بود!
و من توی این 4 هفته فقط اندازه ی دو هفته حفظ کردم
اما دارم فکر میکنم عجب اشتغال خوبیه این حفظ قرآن،مخصوصاً وقتایی که ذهنت درگیر باشه
آخ آروومت میکنه ...
برچسب ها : مادرانه , دل تنگانه(مذهبی) ,
دیروز وقتی خانم کوچولو رو بردیم پیش اپتومتریست گفت چشم چپش ضعیفه و حدودا ًهم 3 آستیگماته!
خدا میدونه چقدر اون لحظه ناراحت شدم ....
یاد اون روز افتادم که توی مطب دکتر -برای خودم رفته بودم- یه پسر کوچولوی نازنازی اومده بود و دکتر به مامان و باباش گفته بود شماره چشم پسرتون2.5 و بهتر ه تا چندماه دیگه عینک بزنه و مامانه میگفت 2 هفته ست خواب و خوراک ندارم و ناراحتم و دکتر با حرفاش سعی کرد آرومش کنه!
انگار قسمت این بود که منم اون موقع توی اتاق دکتر باشم و حرفای دکتر به اون مادر رو بشنوم!
تمام این حرفها رو توی ذهنم مرور میکردم اما کم فایده!ناراحت بودم واسه عزیزکم که مجبور بود عینک بزنه ...
اما یهو یادم افتاد که اون روز که خانمه داشت با دستگاه نگاه میکرد گفت توی مردمک چشم راستی یه چیزی میبینه!و من همه ش خدا خدا میکردم اون مریضی کوفتی چشم نباشه که اگه زود برسی نهایتش بتونی یه چشم دیگه ش رو نجات بدی و یکی دیگه پر...
باز همه ی اینها رو توی ذهنم مرور میکردم اما بازم استرسه ... اینقدر که اومدیم خونه همسرجانم گفت چرا اینقدر ناراحتی!؟خداروشکر بچه سالمه!مثل خودت باید عینک بزنه ...
اما مادره دیگه میخواد خوار به چشمش خودش بره اما بچه ش هیچ عیب و نقصی نداشتهب اشه حتی اگه این یه عینک زدن باشه ...
خدا به بهمه مادرهای مریضدار صبر بده ....
برچسب ها : مادرانه ,