سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

سال 96

سال 96 خوشبختانه خیلی خوووب شرو5 شد.

قبل از سال،به روال سالهای قبل،مهمان امام ریوف شدیم...که این سفر با دوتا بچه به برکت حضور مامان و بابا حتی بهتر از قبل هم بود،قرار بود من فقط بچه داری کنم توی سفر و بقیه زحمتا روی دوش همسر و مامان و بابا!

شب جمعه،بعد از دعای کمیل و سخنرانی حاجاقا پناهیان،رفتیم دارالهدایه سخنرانی حاجاقا علوی و دیدن دوستای مهد دخترک و..  شب که جامون رو عوض کرده بودیم دخترک اول شروع کرد به بهونه اوردن یهو لرز کرد و لب و دهنش از شدت سرما بنفش شده بود،بعد بالا اورد و تب و... 

ساعت 12 بردیمش بیمارستان و گفتن ویروس بوده و بهش سرم زدند و... 

یعنی تازه حدود 6 صبح تونستیم بخوابیم!

اما بازم شکرخدا که ویروسش اون شب و یه کم هم شب بعدش فقط اذیتش کرد!

29م برگشتیم و تا سه چهار بار ماشین لباسشویی زدیم و جمع و جور کردیم،شد روز سی ام و تحویل سال!که چون مامان خونه مادرجون بود ماها هم خودمون رو رسوندیم اونجا و لحظه ی تحویل سال اونجا بودیم!

شکرخدا به برکت این اتفاقات خوووب، تعطیلاتمون با کلی خوبی و خوشی و دیدار اقوام و زیارت شب اول رحب،قم،حرم حضرت معصومه سپری شد!

روز دوازدهم هم به جای سیزده به در با دوست جان جانانمون رفتیم محلاتی و هوا بس ناجوانمردانه خووپب بود،هم افتاب،هم ابر،هم تگرگ و بارون!

سیزدهم هم رفتیم یه سر خونه ی مامان بزرگم و بعدش هم قسمتمون شد حرم سیدالکریم،الحمدلله.. 

تا چشم بهم زدیم تعطیلات تموم شد!!!

و این قافله عمر عجب تنددددددد میگذرد!!!



یه وقتایی فکر میکنی نمره ی تربیت کردن بچه ت صفر ه!!!!

یعنی از اون روزا بود که وقتی از خونه ی عموی دخترک میومدم خونه دوست داشتم دور هرچی بچه داری و...  خط بکشم!!!

واقعا چه جوری اینجوری شده!؟

خودش هم انگار میفهمه من یه جاهایی رودروایستی دلرم عملا گندددد میزنه به همه چیز??



و سلام نام خداست.

دختر کوچولوی هشت ماهه و نیمه شده و همه ی خاطراتش توی اینستا جامونده و یحتمل از مامانش برای کم کاریش ناراضی میشه!

24 اسفند که هشت ماهش تموم شد،توی مشهدالرضا،شروع کرد به چهاردست و پا رفتن!

اول در حد دو قدم،بعد خسته میشد و سینه خیز ادامه میداد!اما حالا ماشاالله لحظه ای اروم و قرار نداره!همه ش از مبل و میز و رورویک میگیره و میخواد بلند بشه و باید یکی همه ش مراقلش باشه،با این همه مراقبت یهو میبینی از پشت خورده زمین یا دستش ول شده دهنش خورده لبه ی میز و... 

فعلا برای شروع بشه??





برچسب ها : مادرانه  ,

سلام

عیدتون مبارک

انشالله که این محبت قلبی که به خانوم داریم توی دلهامون،روز به روز بیشتر بشه و یادمون نره که شاکر این همه لطفشون باشیم که اگر "کشش چو نبود از آن سو،چه سود کوشیدن"

انشاالله خدا مادرهامون رو برامون نگه داره و اونهایی رو که نیستن غریق رحمت کنه ....

ما هم خوبیم و فقط وقتایی که تنهام یا آخرای شب یه غم عمیقی میشنه توی دلم که هی اشک توی چشمام جمع میشه و هی میگم نه،نباید جاری بشی ...

نه اینکه ناراحت باشما،انگاری یه چیزیه اون ته ته های دلم ه،یه جورایی ارادی نیست حس و حالم ...

امیدوارم شما خوب باشید و برای هم دعا کنیم که شاکر باشیم ...

پ.ن. دلیل اسم پست قبلی این بود که همون موقع که میخواستم بفرستم همسرجان زنگ زد که دخترک توی مسجد نیست بدو بیا!خدا میدونه با چه دلهره یه چادر سر کردم و دویدم توی خیابون که وسطای راه زنگ زد پیداش شد رفته بود قسمت خانومانه و مشغول بازی شده بود و یادش رفته بود به باباش بگه!خیلی حالمون اونروز خوب بود یه سردرد شدیدی هم شدم که تا میخواستم قرارفردا با دوستا رو کنسل کنم که به لطف معصومه راهی شدیم و چقدر خوب بود،رفتنش ...

 





برچسب ها : همینجورانه  ,

سلام

* ما همچنان مشغول دید و بازدید هستیم و هی هرجا که میریم همسرجان میگن بعله هفته اول بنده مریض بدم و هفته دوم خانومم و ببخشید که دیر اومدیم!!!

* خوندن پستهای وبلاگم به 1100 پست رسید بهش اضافه کنید خوندم چهل صفحه کامنتها از آخر به اول! هرکی میشنوه میگه مصداق کامل ه کلمه ی "خریت"ه! اما انگار لازم بود ... اصلاً واسه همیناشه که وبلاگ نویسی رو دوست دارم ...

*دخترعمو جانمان اومده خونمون هی به مامانش میگه برخورد محدثه با بچه ش اله بله مثل فلان موسسه ست و ... بعد چنان بچه م میزنه توی سر بچه ش و موی بچه اون یکی دخترعموم رو میکشه که کپ میکنم خودم رسماً! اونها هم میرن زودتر که بچههاشون سالم بمونن!!! یعنی تو فکر کن دختر من به دختر اون میگه بیا بریم روی تختم ببپر بپر کنیم (اینو فقط به اونایی که دوسشون داره میگه) بعد که میبینه اون نمیاد چنان میکشه اونو از پشت که بنده خدا سقوط آزاد میکنه!

*ساعت هشت شب نه شام داریم و نه حوصله شو دارم!دچار یه رخوت خاصی شدم مثل اون موقعها که وایبر داشتم و دلم میخواست همه ش سرم توی گوشی باشه! شاید هم افسردگی بعد از زایمان باشه :دی 

*جمعه ای بعد از اینکه همه رفتن عید دیدنی ونه اون فامیلمون،بعدش اومدن همه خونه مون دیدن من!یکی از بشقابهای کریستال افتاد و هزار تیکه شد و بماند چقدر پدرشوهرم ناراحت شد و هرچی من میگفتم به خدا ناراحت نیستم و فدای سرتون،باز انگار یکی مرتکب قتل شده باشه،اونجوری برخورد میکردند!!! بعد هم برادر همسرجان اومد جارو بکشه که الکی پلکی سر هیچی از هم دلگیر شدند! شب مادرهمسرجان زنگ زد که به همسرجانمان بگه رفتارت درست نبود و ...! که من گوشی رو برداشتم و گفتنم خونه نیستن پدر و دختر. بعد همینطور حرف شد یهو پشت تلفن گفت "تو که عروسمی،اما من همه ش میگفتم بیچاره زنش با این اخلاق تندش" ... به جان خودم تا چند لحظه کپ کردم از این همه صداقت :))))))))

* همسر من واقعاً اخلاقای خوبش الی بینهایته(مثلاً وقتی من مریض بودم و درد شدید داشتم واقعاً غصه رو توی وجودش حس میکردم،یه درد عمیق که شاید از درد من بدتر بود)،اما وقتی قاط میزنه چنان همه چی رو کنار هم میبافه که شک میکنی این همون مرد یه روز پیشه!خب وقتی حالم خوبه و خوشحالم و با آرامش،میدونم که باید بحث باهاش رو ادامه ندم و بعد قطع میشه و تازه اینم هی به خودم بگم که جزء خصوصیات اخلاقیشه اما وقتی خودم هم بهم ریخته م،میشه یه ماجرای کش دار ناراحت کننده ... کاش بشه یه جوری درستش کرد!





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

* امروز قرار بود بریم عید دیدنی، اولین عید دیدنی غیر از بابا و مامان!!!

صبح که رفتم توی آیینه دسشویی خودم رو دیدم حالم بد شد! واقعاً قیافه م خراب و داغون بود با یه عالمه جووووووووووووش ناشی از خوردن گرمیجات ِ زورکی!

دم رفن که بود واقعاً دلم درد گرفه بود البته نه در حدی که نتونم برم مهمونی رو اما گفتم حالم رو به راه نیست و همسرجان هم بنده خدا اصراری نکرد!

داشت آماده میشد گفت " معرفت و مهربونی آدما مهمتر از زیبایی ظاهریشونه"

خودمو زدم به اون راه که چی میگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟! اما فهمیدم که فهمیده دلیل اصلی نرفتنم واقعاً نارضایتی از شرایط الانم هست!

* رسیدم ب پستای 720-730، اینجاها دیگه زندگیمون شروع شده و از اون سر در گمی پستهای دوسال اول ِنوشتن،یه کم خلاص شده بودم!امروز یکی میگفت کاش اون روزها نبود،گفتم شاید چون بوده قدر الان رو میشه بیشتر فهمید،اما چه میشه کرد از تاثیر خاطرات .... 

*ناراحتم که داره تعطیلات تموم میشه! من هنوز اینقدر رو به راه نشدم که ریه هام رو پر از هوای بهاری این روزها کنم .... اما خداروشکر که کنار هم هستیم ...





برچسب ها : همینجورانه  ,

سلام

شکرخدا اوضاع روحی م که خوبه،درد جسمی دارم که فکر کنم حالا یه 1 هفته ای باهاش باید دست و پنجه نرم کنم!

امیدوارم شما سیزده تون رو مثل ما خونه نشین نباشید،هرچند ما کلاً عادت سیزده به در نداریم توی خانواده،اما واقعا ًاین هوا میطلبه توی طبیعت بودن رو ...

ما که امسال کلاً در خدمت خونه بودیم!هیچ جا هم عید دیدنی نرفتیم، انشالله بعد از تعطیلات میریم دست بوس بزرگترا ...

ولی به جاش توی این دو سه روزه که از درد همه ش مجبورم افقی باشم،آرشیو وبلاگ قبلیم که مال حدود 7-8 سال قبل هست رو دارم میخونم تا حالا نزدیک پانصدتا پست با کامنتهاش رو خوندم!

عجب دورانی بود این دوران جوونی ما!چقدر پر تلاطم و استرس و غم و شادی! هی اومدم کلاً پاکش کنم اما بنظرم هیچ فایده ای نداشته باشه،لااقل یادم میمونه جوونی خودم اینجوری بوده و به دخترم/پسرم  یا جونهای اطرافم نمیگم ما که جوون بودیم فلان بودیم و بهمان!

مدیر خونه فعلاً همسرجان میباشند! از نبود من استفاده میکنه و غذاها رو توی روغن فراوون درست میکنه!هی هم میگه ببین توی برنج که روغن میریزی اینجوری میشه توی کباب که روغن بریزی اونطوری میشه و ...

بنده خدا زود هم انرژیش تموم میشه! هم مجبوره با دخترک سر و کله بزنه هم حواسش به خونه باشه هم نگران من باشه ... خلاصه که یهو میبینم باتریش صفر شده! اوایل با دخترک کانتکت زیاد داشت اما به مرور داره برخورداشون بهتر میشه! روزی یک دو ساعت با هم میرن پارک واقعاً برای جفتشون لازمه اونجوری دخترک هی توی خونه بهونه گیری نمیکنه...

به خاطر ایام عید متاسفانه خیلیها فهمیدن چی پیش اومده!یعنی هی میخوان بیان خونه مون من اصلاً شرایطش رو ندارم و متوجه میشن!کلی هی همه باهام ابراز همدردی میکنن اما حقیقتش اینه که فقط همون چند ساعت اول خیلی غصه دار بودم ،نه اینکه الان از شادی بشکن بزنم،اما الان آرومترم و مطمئنم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته، چه برسه بچه ی که صدای تاپ تاپ قلبش رو شنیده باشی و بعد دو روز بگه هیچ خبری ازش نیست ... 

یه اتفاق باحال دیگه برخورد خانواده همسرجان بوده! خب اونا تا دو روز قبل از پایان ، نمیدونستند!و دقیقاً همون روز که من رفته بودم دکتر همگی رفته بودند خونه مامانم اینا عید دیدنی و منتظر بودند تا ما بیایم و ... که من اینقدر حالم بد بود مستقیم اومدم خونه خودمون! اون روز که هرکی زنگ زد جواب ندادم فرداش مادرهمسرجان زنگ زد که فلان چیز رو بخور،فلان کار رو بکن و ... کلی بنده خدا نگران حالم بود،اخر سر هم گفت زود بود حالا،بذار دخترک بشه سه سالش بعد یکی دیگه بیار!منم گفتم انشالله! خواهرهمسرجان هم که واقعاً عین خواهرا برام دلسوزی میکنه کلی هی دلداری داد و بعدشم گفت حالا بذار یه کم بزرگتر بشه دخترک که من براش توضیح دادم واقعاً فاصله بچه ها هرچی بیشتر بشه بدتر و از این حرفا!

همسرجان هم از دیروز هی میگه من پدر شهیدم،یکی بیاد به منم تسلیت بگه (بس که همه زنگ میزنن با من صحبت میکنن بنده خدا دچار بحران عاطفی شده :دی) 

این بود خبرهای این روزا در منزل ما

باقی خدا و بس

پ.ن. کیبورمون کلمات رو ناقص میزنه به بزرگواری خودتون ببخشید!





برچسب ها : همینجورانه  ,
<      1   2   3   4   5   >>   >