برچسب ها : یاری که نماند ,
سه چهار ساعت درد شدید....
یه وقتایی درد میکشی و نتیجه ش میشه بچه ت که میذارن روی دلت,یه وقتایی ننیدونی با این درد چه بلایی سرت میاد!
درد که داشتم همه ش میگفتم"درد را از هر طرف بخوانی درد است"
دیگه اینقدر دردم وحشتناک بود که همسرجان گفت بریم بیمارستان
خدا میدونه سه طبقه رو چه جوری رفتم پایین و تا برسیم بیمارستان این راه چقدر طولانی بنظر رسید و چقدر بغضای دردناکم ترکید و اشکم جاری شد ...
بیچاره مامانم که هی حمد میخوند و همسرجان که هی از ایینه نگاه دردناک منو میدید ....
رسیدیم و بلافاصله زنگ زدند دکترم و یه سری دستورات دارویی داد!
چهارتا دکتر زنگ زدم و رفتم و ... همه میگن توی این وضعیت هیچ کاری نمیشه کرد و باید منتظر موند تا ببینیم یا میمونه یا میره ....
برچسب ها : یاری که نماند ,
از پریروز که یه عالمه مهمون داشتیم یهو شرایطم عوض شد .... اینقدر که از دیدن اون همه خون گریه م قطع نمیشد!
با یه دکتر با واسطه حرف زدم گفت شیافت رو دوبرابر کن و یه سونوی دیگه هم بده
دیشب یک و اندی شب که نوبت سونو بود,دکتر هرچی گشت ضربان قلب بچه م رو ندید!گفت یا به دلیل شرایطتت دیده نمیشه یااز بین رفته!
همسرجان که همه ش میگه یا میمونه یا میره,غصه نداره که!
اما ته دلم غصه داره,ته دلم یه غم سنگینی لونه کرده که با هر دردش دلم میخواد گریه کنم
افوض امری الی الله ...
فعلا تهدید به سقطم,اما هنوز نمیخوام قبول کنم شاید یار توو دلی م,از توی دلم پر بزنه ....
پ.ن.از دیشب دراز کشیدم که مثلا درحال استراحتم!فقط چهار پنج نفر دور و وویهام میدونن و الان بقیه شاکی هستند که چرا عیدی هیچ جا نمیریم و به کسی سر نمیزنیم!امروز همسر میگفت بذار به مامانم بگم که فکر نکنه چرا نیستیم و سرمون کجا گرمه و . .. اما انگار دلم نمیخواد کسی بدونه!
برچسب ها : یاری که نماند ,
دنیا خیلی پیچیده ست
یه روز خوشیم,یه روز ناخوش
یه ساعت از شوق گریه میکنی,یه ساعت از غم
یه روز دلهره به دست اوردن داری,یه روز دلهره از دست دادن
یه شب از فرط خوشحالی خوابت نمیبره,یه شب از فرط ناراحتی
یه روز از اومدن بهار کیف میکنی,یه روز از این همه روزهای تعطیل پشت سر هم اعصابت بهم میریزه ...
از بیست و نهم اسفند زندگیمون عین موج بالا و پایین میره!میخوام نذارم غم پیروز بشه اما زورش خیلی زیاده ...
امروز توو وبلاگ مسیر خوندم که موقع ابتلایات بگید " الحمد لله الذی عافانی بما ابتلاک بها"
کنار هم بودن غم و شادی رو توی این روزا به شدت حس کردم,این روزا که نه,از اون وقتی که رفتیم کربلا و بعد عمل چشم دخترک و ... تا همین حالا!قبلنا انگار زندگی یه دست تر بود.... نمیدونم این همه بالا و پایین شدن,خوبه,بده!اما امیدوارم هرچی هست توی تک تک امتحانها سربلند بیرون بیایم ....
شب عید بود,کلی اون روز بهمون خوش گذشته بود و رفته بودیم بیرون و خرید و ...
بعد هم خونه بابا اینا که داداشم اومده بود تهران,خلاصه شب هم کلی گفتیم و خندیدیم,عصر هم به همسرجان گفتم این باردازی عجب خوبه نه ویاری نه حالت خاصی ....
نشون به اون نشون که شب اومدم خونه و دیدم واااای به لک بینی افتادم!حالا اونوقت شب,شب اخر سال همه جا تعطیل ....از دلهره داشتم قالب تهی میکردم!به همسرجان گفتم,اونم گفت برو صدقه بذار و ان شاالله که خیره...
تا صبحش هزارتا فکر بی خود کردم و صبح ده جا زنگ زدم هیچ کدوم سونو نداشتند!به دخترعموم گفتم,گفت برو بیمارستان شریعتی بگی مریض فلانی هستی پذیرش میکنن!
خلاصه که رفتیم و فقط بهم شیاف داد و گفت پله بالا پایین نکن و استراحت کن و ...
اومدیم خونه مامانم,حسابی همه دمغ شده بودند!شیاف رو گذاشتم اوضاعم بهتر شد تا اینکه دوباره شب دیدم بدتر از روز قبل شده,به همسرجان گفتم بریم یه بیمارستان!که همون موقع دوستم که دکتر زنان هست بهم زنگ زد,مسیج دیشب رو دریافت کرده بود و گفت الکی نگران نباشم که بدتر میکنه اوضاع رو,فعلا همون شیاف رو استفاده کنم تا بعد از تعطیلات!
این دو سه شب واقعا بهم سخت گذشت,دیگه ذوق یارتوو دلی رو نداشتم!همه ش میگفتم الکی دل نبند که بعدا غصه نخوری اما ته دلم بهش التماس میکردم که بمون برام عزیز مادر ...
دیگه اخر سر امشب(شب چهارم فروردین,شب شهادت خانم حضرت زهرا) رفتیم یه سونوی شبانه روزی!اول همسرجان رفت وقت بگیره چون گفته بودن 2-3ساعت معطلی داره,تا رفت بهم زنگ زد که اماده شو باید زود بیایم!تا رسیدیم رفتم سونو کردم و صدای قلب نازنینش رو شنیدم ...
وقتی اومدم همسر رو صدا بزنم اشک توی چشمام حلقه زده بود و بغض چنان راه گلوم رو گرفته بود که صدام در نمیومد!
همسرجان گفت چی شد؟گفتم هم قلب بچه م تاپ تاپ میکردم هم قلب من ....
خدایا!به عدد ما احاط به علمک شکرت ...
برچسب ها : یاری که نماند ,
سلام یار توی دلی نازنین مامان
امروز توی هفت هفته ای! یعنی یک ماه هست که جا خوش کردی توی دل مامان و شدی بخشی از زندگیش ...
یه بخش مخفی و لذت بخش!
بقیه فکر میکنن همونطور که میگم به بودنت عادت نکردم و منتظر سونو هستم که ببینم قلب نازنینت تشکیل میشه یا نه!اما خودم غرق بودنتم ...
قبل از نماز که دستم رو میذارم روی شکمم و اقامه رو میگم دلم یه جور خوبی میشه!یه لذت خاصی داره ...
انگار این یار توو دلی یه راز بین من و خداست! از اون رازها که از دست هیشکی کمکی بر نمیاد برای نگهداریش جز خود خدا ...
حال و روزم خوبه!گه گاهی یه تهوعی میاد سراغم و میره!یه کم هم بدن درد دارم مخصوصاً شبا!اما میدونم اگه خوابم نبره بالاخره باید صبح با سر و صدای دخترکم بیدار بشم پس هرجور شده با چندبار از این اتاق به اون اتاق رفتن و خوابیدن روی زمین و تخت و ... بالاخره خوابم میبره!
همه ش فکر میکنم وای سال دیگه این موقع چه خبره!هرچند همه چیز بهتر از اونی پیش میره که ما فکرش رو میکنیم اما خب دیگه!
پ.ن. ذکر این روزام همه ش شده "خدایا! هرکی بچه میخواد بی دغدغه، بی استرس بهش بچه سالم و صالح بده" وقتی میبینم توی نینی سایت چندتا مامانن که برای بار سوم و چهارم باردار شدن و هربار سقط شده،میبینم من مرد این امتحانها نبودم خداروشکر که به من بی منت بخشید و امیدوارم قدردان باشم....
برچسب ها : یاری که نماند ,
هوا افتابیه و در و پنجره ها باز منتظر اومدن بهار
یهو بارون میاد ....
برای خیس شدن زیر بارون دلم لک میزنه اما همون نفس کشیدن هم غنیمته ....
سلام بهار,خوش اومدی به خونه ی ما ....
پ.ن. دلم مشهد میخواد... لطفا امام رضا بطلب ما رو ....