سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

تا حدودای یک سالگی دخترکم رو کپی کردم اینجا!

واقعاً چه روزای سختی بودا

الان که فکرش رو میکنم میبینم اون موقعها یحتمل بهشت زیر پاهام بوده:دی

این بچه اصلا ًخواب نداشت

حتی یه یادداشت بود برای 16 آبان 91! واقعاً تووش استیصال موج میزنه!

دختری که با هر دندون در اوردنش کلی حالش بد میشد از تب و سرفه و اسهال بگیر تا نخوابیدنهای مکرر! واقعاً خدا چه قدرتی بهم داده بود که اون روزا گذشت!

ولی اب این حال میدونم بعدی هرچی باشه با انرژیتر به استقبالش میرم!

امروز رفتم دکتر یه سری چکاپ بنویسه برام!گفت توی پرونده ت نوشته م مشکوک به "حاملگی خارج رحم" چی شد؟!خود به خود سقط شد؟ گفتم نه!الان شده یه دختر 2 سال و هشت ماهه و توی ماشین پیش باباشه ...

خدایا!ممنون که خیلی هوامون رو داری





برچسب ها : مادرانه  , همینجورانه  ,

تقصیر من نیست که نمیخوابیم و یا بد میخوابیم و ....

پنجاه پنجاهه!!!

پنجاه من پنجاه دخترک پنجاه همسرجان!

دیشب همسرجان یازده و نیم دیگه رفت بخوابه و من و دخترک هم به طبعش!هرچند میدونستم که دخترک خواب نداره اما یه یک ساعتی توی رختخواب بودیم تا خوابش برد!

نمیدونم خواب چی چی دیدم که ساعت 2 پریدم از خواب و تا حدودای 4 خواب و بیدار بودم! 

دخترک هم که معلوم بود خوابش تموم شده(!) هی میومد روی بالش من میخوابید هی روی بالش باباش هی سرجای خودش!

4.5 که همسرجان برای نماز بیدار شد ایشون هم بیدار شدن برای فریضه ی نماز!!!!!!

بعدشم که کامل بی خواب شده بود صبحانه خوردیم!

از ساعت شش هم داریم مثلاً میخوابیم که جز سردرد چیزی عاید من نشده و همسرجان که در خواب ناز تشریف دارن و یحتمل تا ده از خواب بیدار میشن و عر میزنن که چرا تا لنگ ظهر میخوابید!!!

یکی بیاد این بچه رو بخوابونه لطفاً :(((((





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

حدودای دو بود که رسیدیم خونه!

همه برقای ساختمون خاموش بود

دخترک سر یه چیز الکی-چون خوابش میومد- بهونه گرفت و با صدای بلند گریه میکرد،خیلی بلند!

مجبور شدم جلوی دهنش رو بگیرم که صداش آزار دهنده نبشه اما بدتر شد! حتی یه کم لبش رو هم با دستم فشار دادم و حالا توی جیغ و گریه میگفت لبم و گریه میکرد !!!

همسرجان اومدن مداخله

میوه آورد

اما دخترک همه ش گریه میکرد

یهو با پشت دست خیلی اروم و معلوم بود از روی ناچاری(!) زد به دهن دخترک!

دخترک دیگه رسماً هوار میزد ...

بغلش کردم و سرش رو الکی گرم کردم و بوسش کردم و ....  (کاش از اول همین کار رو میکردم به جای استفاده از زور)

همسرجان حسابی ناراحت شده بود، معلوم بود از کارش به شدت پشیمونه

با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت اشتباهی کاری رو انجام داده باشم از دخترک عذرخواهی کنم! بوسش کردم گفتم مامان جون ببخشید،چون صدات بلند بود و همسایه ها بیدار میشدن مجبور شدم جلوی دهنت رو بگیرم و لبت درد گرفت! دخترک ناز و معصومم یهو بغض کرد و با یه طنازی گفت "خب من ناراحت شدم دیگه"

فدای دلش بشم که کم مونده بود با بغضش خودم هم گریه م بگیره

به همسرجان هم اشاره کردم که بیا و از دلش در بیار ...

آخه اسمش فاطمه ست، نباید میزدی توی دهنش  :(((((((((((((





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

1. بعد از راهپیمایی دارم از گرما غش میکنم،زود میریم دوش میگیریم و میام بیرون دنبال یه لباس خنک میگردم! توی کمدم چشمم به یه پیرهن میخوره که از چهار تیکه پارچه فقط تشکیل شده! پوشیدم میگه وای مامان چه حوشگله! این لباس عروسیه؟!

پ.ن. بچه م اینقدر همیشه مامانشو با بلوز شلوار دیده فکر میکنه پیرهن مال عروسیه!!!!

2. دارم با یکی از بچه ها توی وایبر حرف میزنم، صدای گوشی خیلی کمه در حد بیب خیلی آروم!میگه مامان صداشو قطع کن موقع نماز خوندن حواسم پرت نشه!

پ.ن. دقیقاً ساعت 3.5 بامداد!!!

3. پیرهن باباش رو انداخته روی سرش ادای گریه کردن در میاره و میگه "یا حسین" .... مردم از خنده!اینقدر طبیعی ادا در میاره

پ.ن. نه اینکه دخترک ما اینقدر مذهبی باشه!!!من از لحظاتی که خودم بیشتر دوست دارم مینویسم!مثلاً چند روز قبل میگفت سی دی بذار برقصم که البته این اثرات منزل پدریه! من هم براش سی دی علی فانی رو گذاشتم با العجل العجل ش داره میرقصه! خودمو میزنم به اون راه و باهاش ورزش میکنم!!!! 





برچسب ها : مادرانه  ,

این پست رو که میخوام بنویسم همه ش یاد وبلاگ نقش تربیتی فرزندان در تربیت پدر و مادر میوفتم!

دخترک دیشب ما رو به زود برد "حاج منصور"! گیر داد از اون سه پیچا که من میخوام برم "حاج منصور"! میگفت آخه اونجا چه خبره! بیشتر پی ش رو میگیرم میگم حاج منصور چی کار میکنه؟! میگه سخنرانی! بقیه چی کار میکنن؟! میگه "حسین حسین" بالاخره که باباشو راضی کرد ببرتش! منم دیدم نمیشه که این دوتا برن عرف عشق و حال بشن من خونه بمونم!وقتی بهش گفتم منم میام یعنی داشت از ذوف فریاد میکشید

خلاصه که بهش خیلی خوش گذشت و کلی دوید و بازی کرد و ... و اومد با ما سحر خورد و خوابید به این امید که ببریمش راهپیمایی!!!

با اینکه پنج شش ساعت بیشتر نخوابیده بود تا صداش کردم از خواب بیدار شد! حال نداشت بلند بشه اما خودشو کشون کشون اورد سمت من که لباس تنش کنم بره "مرگ بر اسراییل"!

خلاصه که تا برسیم -حدودای چهار- کلی باهامون همکاری کرد! فقط موقع نماز دیگه کلافه شده بود از گرما که با ریختن آب سرد روی سر و کله ش و تنش و هی آب خوردن و ... یه کم آروم شد!


یا امام زمان! امروز وقتی داشتیم میرسیدیم خونه، حالم خیلی بد شده بود دیگه! احساس میکردم الانه که غش کنم! اما این دخترک همچنان با هیجان بود، من از خودم هیچی نمیبینم،هیچی! حتی وقتی میبینم بچه م با فلان بچه آهنگ گذاشته و داره میرقصه، حتی بلد نیستم به مامانش بگم که من دوست ندارم بچه م آهنگ گوش بده! این بچه و همه بچه های شیعه ها رو لطفاً خودتون ادب کنید! لطفاً خودتون مربی ش باشید، شما که معروفید به ذره پروری ... حضرت موسی به یه سنگ عصاشو زد دوازده تا چشمه ازش جوشید! میشه خواهش کنم یه دستی به سرمون بکشید، فقط چند روز مونده از این ماه پر برکت، نشه بعدش همون آش و همون کاسه، یا حتی بدتر:( ، یا اما زمان! شما واسطه مون بشید پیش خدا....





برچسب ها : مادرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,

دیشب اون ضربه زیادی "کاری" بود! حسابی دمغم کرده بود و بدتر از اون دوباره ذهنمو مشغول کرده بود!

بالاخره از اتاق اومدم بیرون اما هنوز باخانم کوچولو سر سنگین بودم! هر کاری که میکرد به من نگاه میکرد و از باباش میپرسید" مامان خندید؟" باباش هم میگفت نه! بعد دوباره میپرسید چرا؟! باباش میگفت خب از دست شما ناراحته دیگه!

حالا این اتتفاق به ظاهر ساده یه گوشه ی ذهنم بود و با مامانم داشتم حرف میزدم یه سری چیزا تعریف کرد از فلانی که رفتن فلان جا افطار بخورن گفت سوپ و میرزا قاسمی چهل و پنج تومنه و کباب اینجوریه و قبلشم رفته بودن مانتو بگیرن و از اونور هم چند روز پیشا اینقدر تومن بلوز و شلوار خریده بود و ....

قبلش هم همسرجان داشت با مامانش صحبت میکرد که این ماه اوضاع بازار اینجوریه و چندتا از قسطام رو ندادم و واسه خونه اینقدر علی الحساب کم دارم و واسه سینی ها پول میخوام و ....

خلاصه که همه ی این حرفها که فقط هم در حد حرف بود بدجوری ذهنم رو درگیر کرد!

آیا راهی که میرم درسته؟ نباید برم سر یه کاری؟ من که این همه درس خوندم و سابقه ی کاریم خوب بود الان یحتمل یه شغل درست و حسابی داشتم چرا بی خیال کارکردن شدم؟!آیا این که بشینم و بچه م رو بزرگ کنم پس فردا باعث نمیشه "آه حسرت" بکشم و حتی بچه م رو مفصر بدونم؟! نکنه توی این شرایط که مثلاً به خاطر بچه م مونده م خونه،اتفاقاً این زیاد کنار هم بودن باعث بشه خوب بچه م رو تربیت نکنم؟...

اصلاً چرا من اینقدر نسبت به زندگی دیدم منفیه؟!و این سیکل هی داره تکرار میشه؟!....

برای همه ی این حرفا جواب داشتم و خیلیها رو با کلی فکر قبلش انتخاب کرده بودم اما وقتی که ذهنم منفی میشه انگار همه ش دنبال یکی میگردم بهم ارامش بده! بگه راهی که داری میری درسته ....

رفتم توی گروه وایبریمون گفتم و دم دمای سحر کلی با معصومه و نسیبه صحبت کردیم، نسیبه معتقد بود بحران سی سالگیه اما من فکر  میکنم بحران بی کاریه! وقتی ادم عاطل و باطل بگرده اینجوری میشه!

از طرفی میگم بچه ی بعدی که واقعاً هرچی هم بگدره بدتره اما امادگی اونم ندارم! تو فکر کن توی این حال و هوای روحی یه حاملگی سخت و .... هم وجود داشته باشه! حقیقتاً میترسم افسردگی بعد از زایمان بگیرم!

همسرجان میگه برو با یکی مشورت کن ببین چی کار کنیم!

خیلی مرددم .... کاش اوضاع خود به خود سر و سامون پیدا کنه!یعنی میشه؟! 

 





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  , رفیقانه  ,

دارم تلفن حرف میزنم یهو یه چیی میخوره به سرم ... از درد از چشام اشک میاد!

نگاه میکنم میبینم پشه کش با ضرب از قسمت عمودی توسط دخترک خورده توی سرم ...

واقعا ًتوی اون لحظه نمیدونستم چی کار کنم!

دلم میخواست با همون میزدم توی سرش، همونجور ...

سعی میکنم به خودم مسلط بشم

درد داره کلافه م میکنه،دست میزنم سرم میبینم به وضوح باد کرده

اما مطمئنم که خودش هم نمیدونسته چنین دردی خواهد داشت!

تنها کاری که یه کم آرومترم میکنه اینه که ببرمش توی اتاق و چراغ رو روشن کنم و بگم یه کم توی اتاق بمونه!

میرم به آبی میزنم به دستم و روم تا آروومتر بشم اما لامصب دردش تمومی نداره!

از اتاق میارمش بیرون!

خودم میام توی اتاق و در رو میبندم! نمیدونم از لحاظ پیامهای اخلاقی و تربیتی و ... واقعا ًکارم درسته یا نه! اما نیاز به این تنهایی دارم حتی چند دقیقه ....





برچسب ها : مادرانه  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >