دیشب اون ضربه زیادی "کاری" بود! حسابی دمغم کرده بود و بدتر از اون دوباره ذهنمو مشغول کرده بود!
بالاخره از اتاق اومدم بیرون اما هنوز باخانم کوچولو سر سنگین بودم! هر کاری که میکرد به من نگاه میکرد و از باباش میپرسید" مامان خندید؟" باباش هم میگفت نه! بعد دوباره میپرسید چرا؟! باباش میگفت خب از دست شما ناراحته دیگه!
حالا این اتتفاق به ظاهر ساده یه گوشه ی ذهنم بود و با مامانم داشتم حرف میزدم یه سری چیزا تعریف کرد از فلانی که رفتن فلان جا افطار بخورن گفت سوپ و میرزا قاسمی چهل و پنج تومنه و کباب اینجوریه و قبلشم رفته بودن مانتو بگیرن و از اونور هم چند روز پیشا اینقدر تومن بلوز و شلوار خریده بود و ....
قبلش هم همسرجان داشت با مامانش صحبت میکرد که این ماه اوضاع بازار اینجوریه و چندتا از قسطام رو ندادم و واسه خونه اینقدر علی الحساب کم دارم و واسه سینی ها پول میخوام و ....
خلاصه که همه ی این حرفها که فقط هم در حد حرف بود بدجوری ذهنم رو درگیر کرد!
آیا راهی که میرم درسته؟ نباید برم سر یه کاری؟ من که این همه درس خوندم و سابقه ی کاریم خوب بود الان یحتمل یه شغل درست و حسابی داشتم چرا بی خیال کارکردن شدم؟!آیا این که بشینم و بچه م رو بزرگ کنم پس فردا باعث نمیشه "آه حسرت" بکشم و حتی بچه م رو مفصر بدونم؟! نکنه توی این شرایط که مثلاً به خاطر بچه م مونده م خونه،اتفاقاً این زیاد کنار هم بودن باعث بشه خوب بچه م رو تربیت نکنم؟...
اصلاً چرا من اینقدر نسبت به زندگی دیدم منفیه؟!و این سیکل هی داره تکرار میشه؟!....
برای همه ی این حرفا جواب داشتم و خیلیها رو با کلی فکر قبلش انتخاب کرده بودم اما وقتی که ذهنم منفی میشه انگار همه ش دنبال یکی میگردم بهم ارامش بده! بگه راهی که داری میری درسته ....
رفتم توی گروه وایبریمون گفتم و دم دمای سحر کلی با معصومه و نسیبه صحبت کردیم، نسیبه معتقد بود بحران سی سالگیه اما من فکر میکنم بحران بی کاریه! وقتی ادم عاطل و باطل بگرده اینجوری میشه!
از طرفی میگم بچه ی بعدی که واقعاً هرچی هم بگدره بدتره اما امادگی اونم ندارم! تو فکر کن توی این حال و هوای روحی یه حاملگی سخت و .... هم وجود داشته باشه! حقیقتاً میترسم افسردگی بعد از زایمان بگیرم!
همسرجان میگه برو با یکی مشورت کن ببین چی کار کنیم!
خیلی مرددم .... کاش اوضاع خود به خود سر و سامون پیدا کنه!یعنی میشه؟!