سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

ماه قبل که رفتم پیش دکتر علیان نژاد بهم رازیانه داد که یه ده روزی هورمونهای بدنم رو جابه جا کرده بود!

چند روزی حس خوبی داشتم! حس اینکه خدا منو دوباره لایق مادر شدن کرده....

نود و نه درصد حدس میزدم که حسم اشتباهه اما همون یک درصد ...

حتی یک شب خواب قشنگی دیدم که بزرگی برام دعا کرد مادر بشم و بعد از اون حسم فوق العاده بود!

اینقدر که دعا میکردم خدایا نمیشه همون یک درصد مثبت بشه و غلبه کنه به نود و نه درصد!

حتی یادم میوفتاد که کارهای لیست کرده م رو هیچ کدوم انجام ندادم اما بازم انگار ته دلم غنج میرفت برای دوباره مادر شدن!

این حسها واقعاً برام جدیده! من تا سه چهار ماه قبل واقعاً میترسیدم دوباره باردار بشم!میترسیدم از سختیهایی عظیمی که سر دخترکم کشیدم چه اتفاقی میتونه بیوفته که یهو یه حس اینقدر توی آدم عوض بشه

خدایا! ممنونم که به ما فراموشی دادی و در کنارش حس شیرین مادری رو غالب کردی که سختی ها رو یادمون بره! 

حدایا! دوباره لایق مادری کن منو و تمام مادرهایی رو که منتظر روزنه ای جدید توی زندگیشونن


 





برچسب ها : مادرانه  ,

عصر اومدیم بخوابیم همسرجان دو ساعت زودتر اومد خونه و برنامه ی خوابمون ملغی شد! البته ناگفته نماند که خود جناب همسر بعدش خوابیدند!!! این خان داداش ما گل میگه که برنامه ریزی با وجود پدر معنا نداره :))

یه دختر غرغرو و یه مادر کسل حالا باید چی کار میکردیم! من یه کم کتابخوندم و ایشون هم کلیات کمدش رو پخش زمینن کرد بعد با هم رفتیم جمع کردیم و حالا نوبت بازی!

اول پانتومیم! وای خیلی خنده دار بود خب اولش که بازی رو نمیفهمید چیه! بعد که ازش میپرسیدم با کلی توضیح و ... همه رو اشتباه میگفت اما یواش یواش بازی دستش اومد! البته اینجوری بازی میکردیم که مثلاً تو برو رخت پهن کن یا برو دوچرخه سوار شو و ...

بعدش هم والیبال با بادکنک! دخترجانم قبلاً فکر میکرد بازی با توپ یعنی اینکه بگیریش همه ش اما یواش یواش داره یاد میگیره که توپ بازی یعنی توپ رو به هم پاس بدیم!

بعدش که انرژی من در حال اتمام بود گفتم مامان جان من یه کم دراز بکشم! گفت پس بیا دکتربازی!

و ما ادراک دکتر بازی:((((((((((((((((((((

اینجا بود که دیدم وقت اموزشه!

گفت مامان لباستو بزن بالا دلتو ببینم! گفتم مامان جان آدم فقط وقتی میره حموم لباسشو در میاره اونم تازه با مامانش یا مامان بزرگش!

گفت پس بیا آمپول برنم گفتم بیا به دستم بزن!

بعد از اینکه دستش ور تا انتهای چشم و گوشم فرو برد و کلی خندید از لحظات درد کشیدن من! زودد از کیفش جوراب در اورد و عینک آفتابیش رو زد و گفت من باید برم بازار کار دارم! خداحافظ!

و من در حالت دهان باز فک روی زمین!!!!





برچسب ها : مادرانه  ,

دیشب حدودای ده ده و نیم بود که من داشتم توی اتاق کتاب میخوندم و دخترک هم کنارم مشغول بازی با وسایل مامانش و همسرجان هم توی هال مشغول هویه کاری!

دخترکمون رفت که نمیدونم به باباش چی رو نشون بده که یهو صدای جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغش بلند شد!

چی شده بود؟!

 سر هویه رو با انگشتاش گرفته بود! معلوم بود درد زیادی داره که اینجوری جیغ میکشه!

دستش رو بردیم زیر شیر آب و تنها چیری که یادم میومد زدن عسل بود به انگشتاش....

برای اینکه حواسشو پرت کنم که گریه نکنه بردمش توی اتاق که با هم بازی کنیم!

اول گفتم کی میتونه زبونش رو بچسبونه به مماغش!هرکاری کرد نشد (البته منم بلد نبودما)، بعدش جریان نافش رو گفتم که هر کسی وقتی توی شکم مامانشه هر چی مامانش میخوره با نافش میره به ناف اون تا بزرگ بشه و دنیا بیاد! بعدشم بازی نون بیار کباب ببر! یا ببین کدوم انگشتم قایم شده بین انگشتای دیگه م!

همسرجان صدامون کرد که بیاید میوه بخورید و بعدش من و همسرجان به خاطر گل روی دخترک نون بیار کباب ببر بازی کردیم! خانم کوچولو به پهنای صورت میخندید با صدای بلند ....

توی بازی همه ش فکرم مشغول بود! میگفتم حتماً باید یه اتفاقی بیوفته که اینجوری سه تایی کنار هم بشینید و بخندید!؟

نشه فردا روزی بگم کاش بهتر مادری میکردم.... کاش همسر بهتری بودم :(

آخر سر هم به خانم کوچولو گفتم که ببین چقدر آدم وقتی یه دست نداره سخته کارهاش رو انجام بده! تایید کرد! بعدم دوتاییمون دعا کردیم که ان شاالله هیچ بچه ای نباشه که دستاش کار نکنه ....

خدایا! ممنونم برای همه تلنگرایی که اگه پیش نیاد، یادمون میره میتونیم خوش باشیم ....

پ.ن. دخترک امروز دستش علاوه بر پارگی و نیمچه تاولی که رده بود دیدم انگار چرک هم کرده! امیدوارم با همین عسل زدنها خوب بشه





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

امروز زیادی اینترنتی شدم! دلیلش هم خوابیدن دخترک و روزه بودن خودم بود که حسابی بی خیال برنامه شدم اما به جاش سه تا شاهکار(!) خانوم کوچولو رو اینجا میذارم چون شاید یه روزی یادم بره چه ذوقی کردم از دیدنشون دفعه ی اول

اینجا دفعه ی اولی بود که قلمو گرفت دستش! وای برق چشماش رو هیچ وقت یادم نمیره وقتی قلمو رو روی کاغذ کشید و رنگ آبی پخش شد .... ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه ....

اینجا هم دفعه ی اولیه که با چسب مایع کار میکرد و خودش کاغذا رو خورد میکرد و میچسبوند روی کاغذ! وقتی دستاش چسبی میشد یه حسی پیدا میکرد بین خوب و بد!

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای! محشر بود محشر ..... باورم نمیشد به این زودی اولین ترکیب نقاشی با گردالی! میگفت خودشه و مامان و بابا! واقعاً از دیدن نقاشی تا چند لحظه ذوق زده شده بودم! عاشقتم فرشته ی کوچک خوشبختی من :*





برچسب ها : مادرانه  ,

چند روزه سعی میکنم دنبال کارهای جدیدتر برای دخترک باشم!

وبلاگهای مختلف رو میخونم یا کتابهای انتشارات صابرین رو و سعی میکنم خلاقیت هم قاطی ش کنم که کلاً توی این زمینه خیلی قوی نیستم!

درد اولین قدم براش سه تا رنگ انگشتی خریدم که در یک اقدام دو سوم ه ر کدوم از رنگها از بین رفت!!!!!! اینقدر که به زور با آب شستیم تا رفت :دی

اقدام دوم دادن قلمو بود! وقتی قلمو رو زد به رنگ و روی کاغر کشید انگار یه اتفاق فوق العاده توی زندگیش افتاده بود! هنوز حالت چشماش توی ذهنمه

اقدام بعدی درست کردن خمیر بود که البته قبلاً هم انجام داده بودم اما این بار راحت یک ساعت با خمیر زردچوبه ایش بازی میکنه!

دیروز که مثلاً رفتیم باغ، به همسرجان گفتم بریم از خونه مامان وسایل خاک بازیش رو بیاریم و بذاریم پشت ماشین شاید به درد خورد، و اونجا رفت توی باغچه و با یه دوست همسنش بازی کرد! برخورد بقیه حالب بود همه بچه ها رو از این کار نهی میکردن و میگفتن کثیف میشن و ... اما من و همسرجان راحت بودیم و چون لباس با خودم برده بودم گفتم نهایتش یه لباس عوض کردنه دیگه!

اقدام مهم دیگه این بود که بچه ها رو دو هفته ست که میبریم بیرون با زینب و معین مهدی و محمد! چهارتایی آتیش میسوزونن!!!!!! دفعه اول پارک بانوان بود، دفعه قبل هم پارک بالای شهید محلاتی!

خلاصه که این روزها خوش میگذره ....





برچسب ها : مادرانه  ,

دیشب شب عجیبی بود!اینقدر که صبح بعد از نماز خوابم نبرد با اینکه دیشب حدود یک و نیم خوابیدم!

سال قبل این موقع ها فکر میکردم یعنی میشه فقط یه شب تنهایی بخوابم!بدون اینکه با خانم کوچولو قبل از خواب سر و کله بزنم و حالا دیشب دختر کوچولوی من رفته بود خونه باباجون مامان جونش و اصرار داشت که بمونه! اینقدر که حتی وقتی بهش زنگ زدم که میای یا میمونی هم جوابم رو نداد -احتمالاً میترسید بهش بگم بیام خونه-

دیشب همه ش حس میکردم یه چیزی کمه!

همسرجان حدودای نه اومد خونه خسته و هلاک! گفت پس دخترکمون کو!گفتم رفته با بابام بیرون،میاد! شام میخوردیم هی یاد حرکاتش میوفتادیم و من فهمیدم همسرجان خیلی به این فسقلی دل بسته،هر لحظه یه اتفاق بی ربطی رو به اون ربط میداد و حرفش رو میزد! من همچنان فکر میکردم که خانم کوچولوی ما شب میاد و نمیتونه اونجا بمونه اما در کمال ناباوری هنوز که هنوز زنگ نزدن که بیا داره دلتنگیت رو میکنه یا ....

دیشب که همسرجان حدودای ده خوابید، احساس کردم وای چقدر خونه تنها و ساکته! داشتم فکر میکردم سه سال قبل ما چه جوری زندگی میگردیم؟!

خدایا! ممنونم برای تمام نعمتهایی که به ما دادی و ما اینقدر غرقش شدیم که یادمون رفت ازت تشکر کنیم

خدای مهربونم! لطفاً اول از همه جوونهامون رو به سر و سامون برسون و راه ازدواج رو براشون هموار کن بعدشم به همه شون فرزند سالم و صالح بده!

خدای عزیز و دوست داشتنی! من هی یادم میره که زندگی "میگذره" ببخش اگه یه وقتایی کم آوردم و ناشکری کردم و بداخلاقی .... کمکم کن صبور باشم





برچسب ها : مادرانه  ,

عذر خواهی بابت حرفهای رکیکی که زده شده در این پست :))))

یکی از خنده دارترین قسمتهای زندگیمون اونجاست که دخترک میره دسشویی!

از همون دسشویی بلند بلند همه وقایع رو توضیح میده!

چند دقیقه پیش دسشویی بودیم گلاب به روتون، میگه مامان بیا آف م شل شده

میرم بشورمش میگم وای مامان اسهال شدی که!

با یه لحن جدی میگه " مامان جان چندبار بهت گفتم وقتی چیزی میوفته زمین نخور،اسمارتیز افتاد زمین خوردی، حالا مثل نونا مریض شدی، الانم مثل نونا گریه میکنی"

یعنی مرده بودم از خنده! این بچه کلاً مکالمات منو حفظه :))))

پ.ن. هی شهره بهم میگفت به این بچه امر و نهی نکن! کاملاً نشون میده که میفهمه نباید از زمین چیزی بخوره اما بازم دوست داره من بهش تذکر بدم!





برچسب ها : مادرانه  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >