سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

امروز مادر و دختری رفتیم آرایشگاه!

یعنی سه روز بود هی میگفتم بریم میگفت نمیام!دیگه امروز گفتم من دارم میرم زود لباس بپوش بریم!به ناچار لباس پوشید

تا دم ارایشگاه هم هیچی نمیگفت،رفتیم داخل یهو خانومه گفت وای چه دختر خوشگلی،چه موهای فلانی و ... ناگهان ..... صدای گریه حضار :))))))))))))))

یعنی گریه میکردا!انگار زده بودمش!

مجبور شدم از اقتدار مادرانه استفاده کنم چون اگه میومدیم بیرون دوباره بردنش سخت بود!

نشستیم و خانومه توی بغل من موهاش رو کوتاه کرد اولاش یه کم نق میزد آخراش دیگه همکاری میکرد...

حالا اومدیم خونه میبینم تمام چادرم و لباسای خودش پر مو! اونم موهای دخترک که اینقدررنگش تابلویه و ببین روی سیاهی چادر چقدر ضایع بوده :)))

یعنی هر وقت موهای این رو کوتاه میکنم خودم نفس میکشم بس که از موی هپلی هپولی(!) بدم میاد 

پ.ن. حدودا ًتمام کمدها و آشپزخوه تکونده شد!فردا هم ملیحه حانم میاد واسه تکوندن خونه! دعا کنید منو نتکونه چون هربار بعد از رفتنش یه بلایی سرم میاد بس که ازم کار میکشه :))





برچسب ها : مادرانه  ,

امروز رفتیم و خداروشکر با یه بیهوشی کوچولو بخیه ش رو دکتر کشید!

چون بیهوشیش کوتاه بود خیلی اذیت نشد اما خداروشکر که اینم انجام شد

دوباره سه چهار روز  باید قطره بریزه ..





برچسب ها : مادرانه  , چشم دخترک  ,

از صبح دخترک هزار بار پرسید باباجون رسید؟زنگ بزن خونه شون ببین رسیدن یا نه؟زنگ بزن باهاشون صحبت کنم!

خلاصه که ساعت هفت هرچی گفتم نرسیدن گوش نداد و خودش زنگ زد پیغام گذاشت "سلام باباجون,رسیدی به ما زنگ بزن بیام خونه تون"

بنده خداها رسیده,نرسیده زنگ زدن که بیاید ما سوقاطیهای دخترک رو بدیم!

رسیدیم و بابا اول بهش ماشین کنترلی که دایی جونش فرستاده بود رو داد,ما بیشتر ذوق کردیم!از کنترلیهای زمان ما حسش به مراتب بیشتر بود! بعد هم سوقاطیهای دیگه و دخترک غرق شادی بود ....

به همسرجان گفتم قعطا بابا بزرگ مامان بررگای ما واسمون کم نذاشتن,پس چرا مثل الان دخترک قلبمون واسه دیدنشون نمیتپه؟!نکنه این بچه هم مثل ما یادش بره این روزا رو ....

پ.ن.به داییش سفارش ماشین زرد داده بود,وقتی دید اولش گفت پس چرا زرد نیست!رسیدیم خونه هم گفت شماره دایی جون رو بگیر ازش تشکر کنم(دختر من به شدت انتی صحبته,ولی ده دقیقه داشت صحبت میکرد,اینقدر که همسرجان گفت ببین نکنه الکی داره حرف میزنه)





برچسب ها : مادرانه  ,

به نام خدا

این چند وقت که مامان و بابا نیستن ما واقعاً دچار کمبود تفریحات شدیم!حالا نه که خونه ی مامان اینا بزن و برقص باشه اما همین که میرفتیم اونجا و دخترک با همسن و سالاش بازی میکرد،میومدیم خونه دیگه کمتر بهونه میگرفت که اخ حوصله م سر رفته،مامان بیا بازی کنیم، بابا پس کی میاد و ...

حالا این بچه از صبح منتظره که باباش بیاد و همسرجان وقتی میرسه علاوه بر خستگی جسمی،خستگی فکری هم داره و شاید این بچه چهاربار پنج بار صدا میکنه تا باباش جواب میده و تازه نهایتش باباش حال داره یه کتاب براش بخونه و این بچه پر از انرژیه!

واقعاً فکرم درگیرشه و دلم میخواد یه کاری بکنم ...

امروز ساعت 3 پاشدیم مادر و دختری رفتیم یه پارک که البته برای رسیدن به اونجا باید ماشین سوار میشدیم و اونجا یه دوست پیدا کرد پنج سالش بود و کلی بهشون خوش گذشت!بعد هم برگشت یواش یواش به هر بهونه ای پیاده آوردمش تا دم خونه! 

توی راه هم یه نون سنگگ گرفتیم دستمون و نزدیکای خونه سبزی هم خریدیم و ....

خلاصه که واسه جفتمون خوب بود!البته باید به فکر یه راه دایمی باشم! شنیدم خانه های اسباب بازی ساعتی داره اما واقعاً دلم نمیخواد بچه م توی این سن با هر کسی همبازی باشه چون میبینم که چطور حتی نوع حرف زدنش هم تحت تاثیر همبازیش قرار میگیره منظورم حرف بد زدن نیست،لحن صحبتشه، اصطلاحاتی که به کار میگیره و ...

یه وقتایی دلم میخواست شوهرم یه کار ساده معمولی داشت که سر یه ساعت مشخصی میرفت سر یه ساعتی میومد با یه حقوق ثابت و بی دغدغه! واقعا ًاین مدت خسته شدم از این همه استرسی که همراهشه ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

بی مقدمه یهو سر از جمشیدیه در اوردیم و کلی بررررررف دیدیم و گاهی حتی ترگهای ریز صورتمون رو نوازش میداد

هرچند بی مقدمه رفتیم و کفش من به شدت لیز بود و لباسامون هم کم اما خوب بود واقعا

ادامه مطلب...




برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

 

بعد از نوشتن پست قبل,باز یه سوال قدیمی به ذهنم هجوم اورد!ایا راهی که میرم درسته؟!

چند روز قبل دخترک ازم سوال کرد که مامان تو تا حالا مدرسه رفتی؟گفتم اره!گفت دیگه کجاها رفتی؟گفتم دانشگاه رفتم,سرکار رفتم ... دخترک با یه ذوقی گفت "سرکار رفتی؟؟؟؟؟" الان چرا نمیری سرکار مامان؟

ادامه مطلب...




برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

 

امروز اتفاق بدی افتاد!همسرجان به شدت خسته بود و از ساعت سه هم ماشینش خراب شده بود توی این ترافیک و ... تا برسه شده بود هفت شب!

منم از ختم قران رفتم خونه مامانم پیش دخترک تا با همسر برگردیم خونه!(سه هفته بود نشزه بود واسه این مراسم برم)

امادگی خستگیش رو داشتم اما نه تا این حد!

من اماده بودم که زنگ زد بریم پایین که خودش اومد بالا و چایی خورد!

دخترک مثل همیشه شروع کرد به نق زدن که من نمیام و میخوام اینجا بمونم و ...(فیلم هر دفعشه اما به مراتب از قبل بهتر شده)

ادامه مطلب...




برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  , عروسانه(دخترانه)  ,
<      1   2   3   4   5   >>   >