سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

تلگرام رو نصب کردم که ببینم بهتر از وایبره یا نه! که همون اول کاری یکی منو ادد کرد به یه گروه عظیم الجثه ی صد و پنجاه نفری!!!

گروه مذهبی ه و فقط متنهای مذهبی میذارن اینا رو گفتم که به اصل ماجرا برسم!

پرده اول:

چند وقت قبل -شاید دو سه ماه- همسرجان اومدن منزل و گفتن چرا آقای نقویان رو دیگه تلویزیون نشون نمیده؟! منم فهمیدم حتماً دوباره کلیپی چیزی دیده! بعد هم کاشف به عمل اومد که بعله برادرش یه کلیپ نوشن داده که آریالای نقویان کلی حرفای بی ربط زده به رهبری و ...! البته که من فقط یه فایل نگه داشتم گوشه ی ذهنم و سعی کردم قضاوت نکنم!

و پریروز بود فکر کنم یه بحثی شد توی همون گروه و بعد هم گفتن که این ساختگیه و برای آقای نقویان پاپوش ساختن و بعد هم متن تکذیبیه ی آقای نقویان و ...!

پرده دوم:

یه آقا سید حسن نامی پیدا شده که حرفها رو به شدت مغالطه آمیز به خورد ملت میده! حجاب رو یه جوری توضیح میده که تعجب میکنی،و مثل اینکه جدیداً صحبتهایی کرده در باره اسید پاشی! 

حالا اینکه این کیه و کی پشت ماجراست و اینا رو ما کاری نداریم! قسمت عجیب ماجرا اینجاست که صداش به شدت(یعنی به شدت) شبیه صدای آقای پناهیان ه! اونوخ توی همین دنیای به اصطلاح مجازی به اسم آقای پناهیان حرفاش رو به خورد ملت میدن! این فایلهای صوتی بچه مذهبیهای پای صحبت آقای پناهیان رو با علامت سوالهای عمیقی مواجه کرده! "یعنی آقای پناهیان هم آره؟!" بعد که میگی این اون یارویه، طرف میگه من گفتم آقای پناهیان چنین حرفهایی نمیزنه ها!!!

پرده سوم:

یکی کامنت میذاره: مگه نگفتن باسم کربلایی به آقا توهین کرده؟!پس چرا شبکه افق داره نشونش میده!؟ اونوخ یکی دیگه میگه نه بابا! اون که تکذیب شد حتی دیدار حضوری داشته با آقا ....

و این داستان ادامه داره! هر روز با آبروی کسی به راحتی بازی میشه، بهتر ه بگم بازی گرفته میشه! اونوخ یه سری دوست شایدم دشمن آتیش بیار معرکه میشن و ...

دیشب به همسرجان گفتم خوبه ما آدم مهمی نیستیم که یه همچین امتحانهای سختی باهامون بشه،یکی از سه ساعت سخنرانی مون یک دقیقه و نیم حرف در بیاره که آبروی چندین و چندساله مون بره!

من واقعاً از این دنیای مجازی میترسم!


 





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

کوچکتر که بودم فکر میکردم واقعه عاشورا واقعاً هر روزش توی یه روز از دهه اتفاق می افته!

واقعاً اون حجم عظیم از اتفاقات تلخ توی چند ساعت، توی ذهن من جا نمیگرفت!

یواش یواش فهمیدم که همه ی اون اتفاقات فقط یه صبح تا عصر بوده و اصل اصل ماجرا همون ظهر تا عصر!

همون موقعهایی که خیلیها از هیاتها بر میگردند خونه هاشون ...

همون موقع هاست که که "جوانان بنی هاشم بیاید..."

همون موقع هاست که "یا اخا ادرک اخاک"

همون موقع هاست که "علی لای لای ...."

همون موقع هاست که "سری به نیزه بلند است در برابر زینب"

سالهاست روزمره نوشتم اما بلد نیستم بنویسم که این حجم از غم،این حجم از حوادث وحشتناک،... رو درک نمیکنم؛تازه بعد از این همه غم از دست دادن عزیزترین عزیزان،تازه مصیبتهای جدید شروع میشه! تازه میشه ماجرای اسارت و کاروان کوفه و خرابه ی شام ....

(بارها و بارها نوشتم و پاک کردم، نمیتونم ادامه ش رو بنویسم)

التماس دعا

 





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

هر سال هم دهه محرم و هم دهه فاطمیه،هر سال دخترک یهو وسطش مریض میشه!تب شدید ....

امسال از آقا خواهش کردم که تا آخر دهه صحیح و سالم باشیم هم من و هم دخترک!

اما انگار یه جای کارمون زیادی میلنگه ....

بازم دو روزه خونه نشین شدیم ....دخترک دیروز ظهر یهو تب شدید کرد در حد چهل درجه!بی دلیل! فقط تب ....

دخترکم از شش صبح حالش خوب شده بودا! اما یهو دم غروب دوباره تب کرد ...

دلم گرفته و این اشکها آرووم نمیکنه ....

دلم مجلس امام حسین میخواد ... دلم میخواست امشب برای جوون امام حسین گریه میکردم حتی همونقدری که وسط سر و صدا و بازیهای دخترک میشنیدم....





برچسب ها : مادرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب از اون شباست که دلم میخواد ساعتها بنویسم بس که حرف دارم برای گفتن ....

یادم نیست از کی،اما از یه وقتی به بعد روزهای قمری برام ارزششون برابری میکرد با روزهای شمسی چه بسا بیشتر!

خیلی از خانمها سالگردهاشون رو یادشونه اما دروغ نیست بگم هیچ کدوم از روزهای شمسی بله برون و عقد و عروسی رو یادم نیست و مطمئنم تا اخر عمر هیچ وقت شب دوم محرم سال 90 رو فراموش نمیکنم

اون شب مثل همین امشب رفتیم مسجدصفا با این تفاوت که اون روز دخترکم توی دلم بود و برای سلامت دین و دنیاش کلی دعا میکردم و امروز کنارم نشسته بود و موقع "الهی آمین"ها خودش هم همکاری میکرد!

اون شب هر کی بهم میرسید میگفت پس کی زایمان میکنی و من با یه حسی بین ناراحتی و خوشحالی میگفتم فردا! دلم نمیخواست دخترکم رو به زور بیارمش به این دنیا و خودش هم هیچ تلاشی نمیکرد برای اومدن!

 اون شب بارون قشنگی هم اومد و خیابونا حسابی شلوغ بود تا برسیم خونه،من کیف و وسایلی که باید صبح با خودمون میبردیم رو چک کردم،رفتم دوش بگیرم که اومدم دیدم همسرجان خوابیده و یه فیلم ضبط کرده که امشب آخرین شبیه که با ارامش خوابیدیم و فردا دخترمون بهمون اضافه میشه و ...

همه اتفاقات داره از جلوی چشمام رژه میره، وقتی دخترک رو صورت به صورت گذاشتن کنارم، اشکام بود که میومد و باورم نمیشد این دختر،دختر منه!باورم نمیشد من "مادر شدم"!

حالا سه سال از اون روز و شبا گذشته

دختر سه ساله خیلی متفاوت و شیرین شده!حتی نسبت به سال قبل و قبلترش ....

چند وقته(شاید چند ماه حتی) منتظرم این سه سالگی برسه تا بهش بگم "مامان قدات بشه،هفت بار با هم بگیم لااله الا الله"

چند روزه براش یه شعر میخونم

یک یک یک یک ،خدای خوب و یکتا

مهربون و با صفا،روست صمیمی ما ....

دخترک سه ساله ی ما، شبا برای باباش قصه میگه، قصه خاله بزی و آقا گرگه! اینقدر شیرین میگه که باباش هردفعه وسطش خوابش میبره،اونوخ هی با صدای بلند میگه "بابا قصه تموم شد" تا بابا باز چشماشو باز کنه و قوربون صدقه ش بره و خوابش ببره!

دخترک سه ساله وقتی میوفته زمین بعد از کلی گریه بغل باباش،اخر سر میگه "خدا رحم کرد چیزی م نشد"

دخترک سه ساله امروز به باباش میگفت بابا چشماتو ببند دهنتو باز کن و اونوخ با کف دستش چند تا بادوم و کشکش میذاشت توی دهن باباش!

دخترک سه ساله وقتایی که حال نداره راه بره،خودشو برای باباش لوس میکنه تا باباش سه طبقه رو بغلش کنه و بیاردش بالا ...

دخترک سه ساله همه چیز رو میپرسه،جرا این لباس رو پوشیدی؟ این کرم برای چیه؟چرا خاله معصومه بهت پول داد؟ چرا میریم مسحد؟چرا دسته توی خیابونه؟ چرا ؟چرا ؟

دخترک سه ساله دنیایی از احساساته! دیگه فرق غم و عصبانیت رو میفهمه! وقتی یه کاری میکنه که گره میوفته توی ابروم، میفهمه باید یه کاری کنه که ورق برگرده!

دخترک سه ساله،یه کمی هم لجبازه! یه وقتایی وقتی چیزی رو بخواد باید بهش برسه، اگه ندی بهش گریه میکنه

دخترک سه ساله عاشق بچه های کوچیکه! عاااااشق! امروز دست خاله ش یه بچه کوچولو بود،موقعی که قرار بود خاله ش بده بچه رو دست مامانش،گریه کرد که دوباره بیارش ...

دخترک سه ساله یه روضه ی کامله! این چند روز که پیرهن سیاه ِ"یا رقیه " تنشه،هربار که مقنعه سرش میکنه که میخواد بره مسجد، میام قربون صدقه قد و بالاش برم دلم می لرزه، یه بغضی میاد میشینه صاف وسط گلوم،که دیگه هیچی نگم! خودمو نگه میدارم تا مجلس روضه ی اباعبدلله .... بگم آقا جان! دخترک سه ساله ی من فدای نازدانه ی سه ساله ی شما 

پ.ن. این پست از اون پستا بود که هی وسطش بغض بود و گریه و سکوت ....





برچسب ها : مادرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,

سخته وسایلت رو جمع کرده باشی که بری پابوس امام رئوف اما یهو ببینی نطلبیدنت ....





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

امروز همسرجان که اومد خونه پکر بود اساسی!

گفتم حتماً باز رفته خرید و قیمتها نجومی رفته بودن بالا !پرس و جو کردم نبود!

یه کم خودمو زدم به بی خیالی،ین جور وقتها اگه نیاز باشه خودش حرف میزنه وگرنه تلاش من بی فایده ست!

گفت واقعاً خسته شدم!و بعد تعریف کرد که دوتا مرد جوون از اینا که دنبک میزنن و ... توی اتوبوس رفتن قسمت زنونه و ....!و ایشون به هر کی گفته کسی کاری نکرده برا یاینکه اینا رو بندازن بیرون یا حداقل از قسمت زنونه بیان بیرون!

حقیقتش وقتی صحبت میکرد زیاد به عمق ناراحتیش نمیتونستم پی ببرم!

زیاد پیش اومده بود که توی اتوبوس سوار باشم و همچین صحنه ای ببینم اما اینقدر ناراحت بود و هست که هنوز خوابش نبرده و میدونم فکرش درگیره ...

جدیدنا زیاد دنبال نهی از منکر ه!نگرانشم .... شایدم نیازه نگران خودم باشم که بعضی از منکرا برام خیلی هم دردناک نیست ...

خلاصه که با این سرعت میترسم یه بلایی سرش بیاد:(





برچسب ها : همسرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,

امروز توی نماز عید فطر

دلم میخواست این نماز مستحب به امامت شما "واجب" میشد و چه دلچسب بود این آرزو ...





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,
<      1   2   3   4   5   >>   >