دیشب از اون شبا بود که هی میرفتم توی تختم باز یه فکری منو میکشید بیرون،باز مینوشتم لیستم رو باز بر میگشتم و تا حدودای دو و نیم - سه اینجوری گذشت!
حدودای هشت بود که با صدای آروم موبایلم بیدار شدم،مامان گفت رسیدن کربلا!
دیگه نخوابیدم و مرغها رو گذاشتم سرخ بشن،چایی درست کردم و تا همسرجان بیدار بشه زودی دسشویی رو پودر ریختم که بشورم...
همسرجان بیدار شد و صبحانه نخورده زد بیرون از خونه (کاری که ازش بسیار بعیده،اما حالش زیاد خوب نبود)
دخترک هم بیدار شده بود و با هم صبحانه خوردیم و تند تند بازار شام رو جمع و جور کردیم که دسوتامون میخوان بیایند ...
به دخترکم گفتم که هر چی دوست داری دوستات باهاش بازی کنن رو بذار توی سه طبقه اول کمدت بقیه رو بگو من بردارم!اما هرچی گذاشتی دیگه اجازه نداری به دوستات بگی برندار یا اجازه نداری یا ....
و امروز واقعاً شرایط خوب بود! گهگاهی با هم کنتاکت پیدا میکردند که بنظرم بیشتر برای این بود که خوابشون میومد و خسته بودند اما در کل با هم خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خوب بازی کردند!
اینو هم نوشتم که یادم بمونه این طفلکان معصوم واقعاً هر روزشون با روز قبل فرق میکنه!
یادمه ماه مبارک رمضان اوج درگیری دخترک با هم سن و سالاش بود و الان شاید بعد از گذشت پنج شش ماه واقعاً روند رو به رشد واضحی پیش اومده!
کاش ما هم میشد توی بندگی خدا روز به روز بهتر بشیم ... کاش فرشته هایی که دارن اعمالمون رو ثبت میکنند بگن خدایا! این بنده ت از ماه مبارک رمضان خیلی آدم تر شده! کارهای بدش کمتر شده،بهتر یاد گرفته طرف گناهان نره،نمازاش بهتر شده .... اما حیف که .... :(