خداروشکر که امروز رفتیم راه پیمایی ... یعنی وقتی تصاویر رو میدیدم هی مگفتم چه خوب که رفتیما وگرنه چقدر دلمون میسوخت!
دخترک و پدر وقتی رسیدند بعد از ناهار خوابیدند و منم یه چند دقیقه ای چشام گرم شده بود که از خواب پریدم و دیدم چی بهتر از اینکه بیام پای کامپیوتر و وبلاگ گردی کنم (مدتها بود کم سعادت بودم:دی)
چقدر یاد وبلاگای قدیمی افتادم که خاک میخوردند،یه عالمه وبلاگ جدید که خیلیهاشون رو انگار میشناختم،چندجایی که برام خیلی آشنا بودند کامنت گذاشتم و یه عاااااااااالمه وبلاگ رو توی فیدلی ادد کردم!
باشد که رستگار شویم ;)
پ.ن. مامان شکرخدا بعد از اون همه مورفین و شیاف دیکلوفناک دردش ساکن شد و انشالله بعد از تعطیلات میره واسه عمل!هرچند به شدت میترسه از عمل و هی از زیرش در میره!اما همه مصمیم این هفته انشالله کارش انجام بشه!
پ.ن. کوثربانو ممنون به خاطر کامنتهای ویژه ت توی چندتا پست قبل،چند نفری بهمون گفتند وقتی ما خوندیم کامنتهای کوثر رو دیدیم حرف دل ما رو زده!
پ.ن. برای همون دغدغه ذهنی اون پستم خیلی فکر کردم و با چند نفری حرف زدم!اما هنوز به نتیجه نرسیدم!
برچسب ها : همینجورانه ,