سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

همسایه مون خانوم خوش پوش و خوش تیپیه توی خونه و بیرون یه چادری درست و حسابی

تاثیر مثبتش رو توی زندگیمون دارم میبینم

لوازم آرایشی که ماهی یه بار هم استفاده نمیشد الان گاهی هفته ای یه بار استفاده میشه

سعی میکنم لباسهای بهتری توی خونه بپوشم ...

نظافت خونه هم جزء الویتها قرار گرفته ...

خدا رو شکر





برچسب ها : همسرانه  , همینجورانه  ,

سفر 2 ساعته

ذیشب خواب دیدم انسیه و محمد میخوان برن حج تمتع!من میخوام برم باهاشون خداحافظی کنم به هوای اونا از پله ها میرم بالا اما یهو طی الارض(!) میکنم میرم آمریکا پیش زینب و مامان باباش!اونجا هم کلی اتفاقات هیجان انگیز میوفته و ووو وقتی برمیگردم میبینم همهش دو ساعت نبودم و کلی ذوق زده بودم که هی سفر به این طولانی پیش چشم بقیه فقط 2 ساعت طول کشیده :))





برچسب ها : همینجورانه  ,

معرفی

ما یه خانواده سه نفری هستیم!

البته سعی میکنیم که سه نفر نمونیم و بیشتر بشیم!

من و همسرجان و خانم کوچولو

منن بلد نیستم خیلی خصوصی بنویسم بنابراین هر یادداشتی که خیلی خصوصی شد براش رمز میذارم!

اینطوری بهتره نه؟!





برچسب ها : همینجورانه  ,

سلام 

این که اینجا رو برای چی شروع کردم هنوز برای خودم مبهمه!

دیدید آدما دنبال معروف شدن هستن اما همین که مشهور شدن میرن توی خفا و خودشون رو قایم میکنن!؟

حالا نه اینکه ما معروف باشیما،نه!

اما وبلاگ قبلی م زیادی شلوغ بود و بازدید روزانه ش زیاد!

البته هنوز تصمیم نگرفتم گروه هدف رو کی تعریف کنم برای این وبلاگ!اما فعلاً یه وبلاگ خصوصیه!

...





برچسب ها : همینجورانه  ,

سلام

دقیقاً دفعه ی سومه که آنلاین میشم و این صفحه مدیریت رو باز میکنم تا بنویسم!اما هر دفعه وسط کار سر و کله خانم فاطمه م پیدا میشه و ما فرار رو بر قرار ترجیح میدیم:))

دیروز جای همگی خالی آشی پختیم بسی دل انگیز:دی

از 5 شنبه هی میگفتم بپزم نپزم!بیشتر نگران موادی بودم که باید بعد از پختن یه آش خراب بریزم دور

اما جاتون خااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی واقعاً خوشمزه شده بود!فقط یه مشکل بزرگ وجود داشت ظرفم کوچولو بود -مامانم با این جهاز دادنش:)))) -

اومدم رشته رو بریزم دیدم یه کمکی احتمالا ًجام کم میشه!مواد آش رو دو تا ظرف کردم و بعد رشته رو ریختم

باز دیدم توی یه ظرف تمام رشته ها بهم چسبیده!هی آب ریختم هی آب ریختم ..... حالا هر چی آقای همسر رو صدا میزدم که بیدار شو خانم فاطمه رو نگهدار من ببینم چه گِلی سر این آش بگیرم،بیدار نمیشد!

دوست داشتم تا دم اذان بدم همسایه ها که اگه کسی روزه بود آش بخوره سر افطار. به همسایه ها که دادم و ریختم توی بقیه ظرفا بازم دیدم خیلی سفته!

آقای همسر دست به کار شد و همه رو دو باره برگردوند توی قابلمه و بهش آب بست:))))

و تازه بعد اون دفعه غلظت واقعی آش رو پیدا کرد، دفعات قبلش خیلی خیلی غلیظ بود!

به آقای همسر گفتم این ظرف واسه ملیکا این واسه فلانی اینم واسه خودمون! گفت پس مامانم چی!اونم باید بدونه عروسش چه آشی میپزه و ما هم یک ظرف بزرگ آش ریختیم و بردیم شب تقدیم مادرشوهر کردیم با احترام!

شب اومدیم خودمون آش بخوریم گفت وای داداشم خیلی آش رشته دوست داره ما هم شام نون و پنیر خوردیم و آش رو امروز ریختم که با خودش ببره بازار و برادرشوهر محترممون هم میل کنن.

آقای همسر تا آخر شب کیفش کوک بود و تشکر میکرد ازم:))) بهش گفتم واسه تو درست نکردم که تشکر میکنی!گفت معلوم شد حسابی کدبانو شدی،و فرزند خلف مامانتی با اون دستپخت خوشمزه ش

و ما ناگهان گوشهایمان دراز شد:))

بیشتر خوشحالی آقای همسر از این بود که هر دفعه ماه رمضون میگفت آش بپز!میگفتم بلد نیستم و بی خیال میشد اما از حالا داشت برنامه ریزی میکرد واسه سال بعد!میگفت هر هفته 1 بار باید آش بپزی بدیم ملت بخورن حالشو ببرن

پ.ن. خانم فاطمه چند شبه خیلی گریه میکنه!بد خواب که بود بدتر هم شده!نمیدونم چراااااااااااااااااااااا





برچسب ها : همسرانه  , همینجورانه  ,

3 شنبه ساعت 12 زنگگ زدن برای مصاحبه هماهنگ کردن!

خیلی دو دل بودم برم یا نرم!

آقای همسر گفت برو حالا قرار نیست حتماً جواب مثبت بدی ....

اول که رفتم یه تست شخصیت جلوم گذاشتن،منم با بی تفاوتی پرش کردم راستش یه کم بی خود بود البته بعدش فهمیدم تست استاندارد جهانیه:)) بعدشم یه تست استعداد یابی یا یه چیزی توی همین مایه ها!

کسی که مصلحبه میکرد (مسئول نیروی انسانی شرکت) یه خانم جا افتاده بود که 22 سال قبل توی امریکا MBA گرفته بود!شروع کردم از تجربه ی کاریم گفتن!خانمه گفت خب ما قرارداد 14 ماهه با شما میبندیم 192 ساعت در ماه!

منو میگی گفتم ببخشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید!من توی رزومه هم زدم فقط پاره وقت!

گفت چرا آخه!گفتم من یه دختر کوچول دارم!

خانمه این دفعه 2 تا شاخ روی سرش سبز شد!رسماً کپ کرده بود

گفت مگه ازدواج کردی؟بهت نمیخوره که!

بعد کلی باهام بحث کرد که لازم نیست مادر تمام وقت پیش بچه ش باشه و منم دلایل خودم رو گفتم و قانع شد!

بعد خانمه شروع کرد ماجرای زندگیش رو گفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا من دلم شور خانم فاطمه م رو میزنه خانم از ازدواجشو و بچه ش و شوهرش .... حرف میزد!

خانمه خیلی مصر بود که برم باهاشون همکاری کنم و گفت من تمام تلاشم رو میکنم شما رو به عنوان یه نیروی پارت تایم به کار بگیریم!

اون تست ها رو هم منشی نتایجش رو آورد!تست اولیه نشون میداد که من از عقل و احساسم با هم استفاده میکنم و یه جاهایی عقلانیتم میچربه!تست دومیه هم نشون میداد توی تمام زمینه ها جز موسیقی استعداد وافری دارم:)))))))))))

از اونجا که اومده بودم بیرون،هی به خودم میگفتم تو که چاخان نکردی دروغ هم نبافتی پس چرا اینقدر خانمه مجذوبت شده، بعد خودم با خودم کلی لبریز از احساسات باحال شده بودم :)))))))) زنگ زدم آقای همسر به میگم الان که فکرش رو میکنم میبینم توب ا یه نابغه ازدواج کردی!چقدر به خودت میبالی؟مرده بود زا خنده ... میگفت تو هر روز برو واسه مصاحبه وقتی اینقدر روحیه ت خوب میشه بعدش :دی





برچسب ها : همینجورانه  ,

عرض سلام و ادب و احترام

از آخر بگم یعنی امروز

دخترکم مشغول از مبل بالا رفتن بود که یهو دسش در میره و با مماخ میخوره به مبل... با اینکه کنارش بودم اما نمیدونم چجوری این جوری شد،یه گریه ای میکرد بیا و ببین!بغلش کردم کلی حواسش رو پرت کردم بعد دیم داره از بینیش خون میاد ... انشالله که چیز خاصی نشده باشه!

دیروز اتفاق خاصی نیوفتاد غیر از اینکه زیاد حال نمیکرد غذا بخوره!

5 شنبه روز عید رفتیم خونه ی عمه جونم که مطابق هر سال برنامه داشتن!هی از این دخمل ما عکس گرفتن،آخر سر صدام در اومد که خب لااقل پول مدل رو به ما بدید دیگه:)))

شبش که اومدیم خونه رو به روییمون عروسی بود و کلی با دخترکم چرخیدیم و اون کلی میخندید... من هی به باباش میگم این ذاتا ًقرتیه باباش میگه نه:دی

فکر کنم همه رو تعریف کردم دیگه!نه؟!

دخترکم هم به همین سرعت بیدار شد





برچسب ها : همینجورانه  ,
<   <<   6   7      >