RSS

عصر اومدیم بخوابیم همسرجان دو ساعت زودتر اومد خونه و برنامه ی خوابمون ملغی شد! البته ناگفته نماند که خود جناب همسر بعدش خوابیدند!!! این خان داداش ما گل میگه که برنامه ریزی با وجود پدر معنا نداره :))

یه دختر غرغرو و یه مادر کسل حالا باید چی کار میکردیم! من یه کم کتابخوندم و ایشون هم کلیات کمدش رو پخش زمینن کرد بعد با هم رفتیم جمع کردیم و حالا نوبت بازی!

اول پانتومیم! وای خیلی خنده دار بود خب اولش که بازی رو نمیفهمید چیه! بعد که ازش میپرسیدم با کلی توضیح و ... همه رو اشتباه میگفت اما یواش یواش بازی دستش اومد! البته اینجوری بازی میکردیم که مثلاً تو برو رخت پهن کن یا برو دوچرخه سوار شو و ...

بعدش هم والیبال با بادکنک! دخترجانم قبلاً فکر میکرد بازی با توپ یعنی اینکه بگیریش همه ش اما یواش یواش داره یاد میگیره که توپ بازی یعنی توپ رو به هم پاس بدیم!

بعدش که انرژی من در حال اتمام بود گفتم مامان جان من یه کم دراز بکشم! گفت پس بیا دکتربازی!

و ما ادراک دکتر بازی:((((((((((((((((((((

اینجا بود که دیدم وقت اموزشه!

گفت مامان لباستو بزن بالا دلتو ببینم! گفتم مامان جان آدم فقط وقتی میره حموم لباسشو در میاره اونم تازه با مامانش یا مامان بزرگش!

گفت پس بیا آمپول برنم گفتم بیا به دستم بزن!

بعد از اینکه دستش ور تا انتهای چشم و گوشم فرو برد و کلی خندید از لحظات درد کشیدن من! زودد از کیفش جوراب در اورد و عینک آفتابیش رو زد و گفت من باید برم بازار کار دارم! خداحافظ!

و من در حالت دهان باز فک روی زمین!!!!





برچسب ها : مادرانه  ,

دیشب حدودای ده ده و نیم بود که من داشتم توی اتاق کتاب میخوندم و دخترک هم کنارم مشغول بازی با وسایل مامانش و همسرجان هم توی هال مشغول هویه کاری!

دخترکمون رفت که نمیدونم به باباش چی رو نشون بده که یهو صدای جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغش بلند شد!

چی شده بود؟!

 سر هویه رو با انگشتاش گرفته بود! معلوم بود درد زیادی داره که اینجوری جیغ میکشه!

دستش رو بردیم زیر شیر آب و تنها چیری که یادم میومد زدن عسل بود به انگشتاش....

برای اینکه حواسشو پرت کنم که گریه نکنه بردمش توی اتاق که با هم بازی کنیم!

اول گفتم کی میتونه زبونش رو بچسبونه به مماغش!هرکاری کرد نشد (البته منم بلد نبودما)، بعدش جریان نافش رو گفتم که هر کسی وقتی توی شکم مامانشه هر چی مامانش میخوره با نافش میره به ناف اون تا بزرگ بشه و دنیا بیاد! بعدشم بازی نون بیار کباب ببر! یا ببین کدوم انگشتم قایم شده بین انگشتای دیگه م!

همسرجان صدامون کرد که بیاید میوه بخورید و بعدش من و همسرجان به خاطر گل روی دخترک نون بیار کباب ببر بازی کردیم! خانم کوچولو به پهنای صورت میخندید با صدای بلند ....

توی بازی همه ش فکرم مشغول بود! میگفتم حتماً باید یه اتفاقی بیوفته که اینجوری سه تایی کنار هم بشینید و بخندید!؟

نشه فردا روزی بگم کاش بهتر مادری میکردم.... کاش همسر بهتری بودم :(

آخر سر هم به خانم کوچولو گفتم که ببین چقدر آدم وقتی یه دست نداره سخته کارهاش رو انجام بده! تایید کرد! بعدم دوتاییمون دعا کردیم که ان شاالله هیچ بچه ای نباشه که دستاش کار نکنه ....

خدایا! ممنونم برای همه تلنگرایی که اگه پیش نیاد، یادمون میره میتونیم خوش باشیم ....

پ.ن. دخترک امروز دستش علاوه بر پارگی و نیمچه تاولی که رده بود دیدم انگار چرک هم کرده! امیدوارم با همین عسل زدنها خوب بشه





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

امروز زیادی اینترنتی شدم! دلیلش هم خوابیدن دخترک و روزه بودن خودم بود که حسابی بی خیال برنامه شدم اما به جاش سه تا شاهکار(!) خانوم کوچولو رو اینجا میذارم چون شاید یه روزی یادم بره چه ذوقی کردم از دیدنشون دفعه ی اول

اینجا دفعه ی اولی بود که قلمو گرفت دستش! وای برق چشماش رو هیچ وقت یادم نمیره وقتی قلمو رو روی کاغذ کشید و رنگ آبی پخش شد .... ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه ....

اینجا هم دفعه ی اولیه که با چسب مایع کار میکرد و خودش کاغذا رو خورد میکرد و میچسبوند روی کاغذ! وقتی دستاش چسبی میشد یه حسی پیدا میکرد بین خوب و بد!

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای! محشر بود محشر ..... باورم نمیشد به این زودی اولین ترکیب نقاشی با گردالی! میگفت خودشه و مامان و بابا! واقعاً از دیدن نقاشی تا چند لحظه ذوق زده شده بودم! عاشقتم فرشته ی کوچک خوشبختی من :*





برچسب ها : مادرانه  ,

سخته وسایلت رو جمع کرده باشی که بری پابوس امام رئوف اما یهو ببینی نطلبیدنت ....





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

-دیروز جزء اون روزهای ماندگار بود! اینقدر که بچه ها دیگه آخرش قاط زده بودن از کنار هم بودن :))

- اتفاق بدی که افتاد و تا آخر شب فکرم رو مشغول کرده بود انتقادم به انسیه بود! کاش اینقدر بزرگ میشدیم که هیچی توی دلمون نمیموند که بعدا ً ژست انتقاد به خودش بگیره! 

- ما هر وقت دور هم جمع میشیم و توی کار این چهار تا بچه میمونیم من میگم اونایی که سه تا بچه دارن چی کار میکنن واقعا؟!ما که سه تا مادریم همه ش باید بگیم نکن،نزن،نریز، ... آخر سر هم کلی اینا با هم کنتاکت دارن!!!

- صبح مامان زنگ زده بود به همسرجان که اجازه ی ما رو بگیره فردا با خودش ببره مشهد! تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ....

خدایا! اونایی که یه جای دیگه جز ایران زندگی میکنن چطوری توی هوای بی امام رضا(ع) نفس میکشن،نشه یه وخ سال تا سال نتونیم بریم پابوس آقا برای تجدید نیرو...

- زل زدم به تلویزیون و توی دلم قربون صدقه آقا میرم که مثل همیشه با اقتدار جلوی دوربین وایستاده و میگه تفریح این روزام حرفای اوباما بوده، همسرجان بهم نگاه میکنه و میخنده! هرچی ازش میپرسم "چرا میخندی؟" هیچی نمیگه؟! فکر کنم فهمیده رقیب عشقی پیدا کرده :)) تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد رهبرم ....

پ.ن. تصمیمم نیست اینجوری بنویسم اما باید همه رو تند تند میگفتم





برچسب ها : همینجورانه  ,

چند روزه سعی میکنم دنبال کارهای جدیدتر برای دخترک باشم!

وبلاگهای مختلف رو میخونم یا کتابهای انتشارات صابرین رو و سعی میکنم خلاقیت هم قاطی ش کنم که کلاً توی این زمینه خیلی قوی نیستم!

درد اولین قدم براش سه تا رنگ انگشتی خریدم که در یک اقدام دو سوم ه ر کدوم از رنگها از بین رفت!!!!!! اینقدر که به زور با آب شستیم تا رفت :دی

اقدام دوم دادن قلمو بود! وقتی قلمو رو زد به رنگ و روی کاغر کشید انگار یه اتفاق فوق العاده توی زندگیش افتاده بود! هنوز حالت چشماش توی ذهنمه

اقدام بعدی درست کردن خمیر بود که البته قبلاً هم انجام داده بودم اما این بار راحت یک ساعت با خمیر زردچوبه ایش بازی میکنه!

دیروز که مثلاً رفتیم باغ، به همسرجان گفتم بریم از خونه مامان وسایل خاک بازیش رو بیاریم و بذاریم پشت ماشین شاید به درد خورد، و اونجا رفت توی باغچه و با یه دوست همسنش بازی کرد! برخورد بقیه حالب بود همه بچه ها رو از این کار نهی میکردن و میگفتن کثیف میشن و ... اما من و همسرجان راحت بودیم و چون لباس با خودم برده بودم گفتم نهایتش یه لباس عوض کردنه دیگه!

اقدام مهم دیگه این بود که بچه ها رو دو هفته ست که میبریم بیرون با زینب و معین مهدی و محمد! چهارتایی آتیش میسوزونن!!!!!! دفعه اول پارک بانوان بود، دفعه قبل هم پارک بالای شهید محلاتی!

خلاصه که این روزها خوش میگذره ....





برچسب ها : مادرانه  ,

سلام

دیروز طی اون سفر شهری که جدود پنج ساعت توی راه بودیم و شکرخدا سی دی مدیریت زمان حاجی پناهیان به دادمون رسید، امروز سعی کردم برنامه رو علاوه بر کارهایی که انجام باید بدم،زمانش رو هم مشخص کنم و میتونم تا این لحظه بگم حتی پنحاه درصد هم نتونستم به برنامه عمل کنم!

دقیقاً سر ظهر که نقطه شروع برنامه قسمت دوم بود باباجان زنگ زد که بیا دکتر اومده، من و دخترک رفتیم تا بیمارستان و دکتر پیش پای ما رفت و عملاً ما یک ساعت از برنامه عقب افتادیم و بعدش هم موقع خواب عصر (نمیدونم چی در مورد بچه م فکر کرده بودم که خواب عصر رو با ساعت گذاشتم توی برنامه) من خوابیدم و ایشون بیداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار!!! البته چون از هشت صبح بیدار بود انتظار داشتم بخوابه اما انگار انتظارم به جا نبود!

الان هم ایشون در حال رفتن به کما هستن از خستگی و نمیذاره من به کارای دیگه م برسم:(

خلاصه که اولین روز اصلاً روز درخشانی نبود و حتی تا حدی ناامید کننده بود!





برچسب ها : برنامه ریزی  ,
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >