سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

تقصیر من نیست که نمیخوابیم و یا بد میخوابیم و ....

پنجاه پنجاهه!!!

پنجاه من پنجاه دخترک پنجاه همسرجان!

دیشب همسرجان یازده و نیم دیگه رفت بخوابه و من و دخترک هم به طبعش!هرچند میدونستم که دخترک خواب نداره اما یه یک ساعتی توی رختخواب بودیم تا خوابش برد!

نمیدونم خواب چی چی دیدم که ساعت 2 پریدم از خواب و تا حدودای 4 خواب و بیدار بودم! 

دخترک هم که معلوم بود خوابش تموم شده(!) هی میومد روی بالش من میخوابید هی روی بالش باباش هی سرجای خودش!

4.5 که همسرجان برای نماز بیدار شد ایشون هم بیدار شدن برای فریضه ی نماز!!!!!!

بعدشم که کامل بی خواب شده بود صبحانه خوردیم!

از ساعت شش هم داریم مثلاً میخوابیم که جز سردرد چیزی عاید من نشده و همسرجان که در خواب ناز تشریف دارن و یحتمل تا ده از خواب بیدار میشن و عر میزنن که چرا تا لنگ ظهر میخوابید!!!

یکی بیاد این بچه رو بخوابونه لطفاً :(((((





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

حدودای دو بود که رسیدیم خونه!

همه برقای ساختمون خاموش بود

دخترک سر یه چیز الکی-چون خوابش میومد- بهونه گرفت و با صدای بلند گریه میکرد،خیلی بلند!

مجبور شدم جلوی دهنش رو بگیرم که صداش آزار دهنده نبشه اما بدتر شد! حتی یه کم لبش رو هم با دستم فشار دادم و حالا توی جیغ و گریه میگفت لبم و گریه میکرد !!!

همسرجان اومدن مداخله

میوه آورد

اما دخترک همه ش گریه میکرد

یهو با پشت دست خیلی اروم و معلوم بود از روی ناچاری(!) زد به دهن دخترک!

دخترک دیگه رسماً هوار میزد ...

بغلش کردم و سرش رو الکی گرم کردم و بوسش کردم و ....  (کاش از اول همین کار رو میکردم به جای استفاده از زور)

همسرجان حسابی ناراحت شده بود، معلوم بود از کارش به شدت پشیمونه

با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت اشتباهی کاری رو انجام داده باشم از دخترک عذرخواهی کنم! بوسش کردم گفتم مامان جون ببخشید،چون صدات بلند بود و همسایه ها بیدار میشدن مجبور شدم جلوی دهنت رو بگیرم و لبت درد گرفت! دخترک ناز و معصومم یهو بغض کرد و با یه طنازی گفت "خب من ناراحت شدم دیگه"

فدای دلش بشم که کم مونده بود با بغضش خودم هم گریه م بگیره

به همسرجان هم اشاره کردم که بیا و از دلش در بیار ...

آخه اسمش فاطمه ست، نباید میزدی توی دهنش  :(((((((((((((





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

جریان از اونجاییکه شروع شد که همسرجان بهم گفت یه ته چین درست کن بریم خونه ی مامانم!

منم همون موقع اومد توی نت و گشتم و ... دیدم مشکل اصلی ادویه ست که هیچی نداریم!حتی دارچینم هم تموم شده بود... دیدم همسرجان که به مامانش قول نداده پس باشه فردا درست میکنم که همسرجان خریدام رو انجام بده!

همسرجان اومد خونه و دید پای لپ تاپم!گفت غذات کو! گفتم جریان رو!

گفت من میخوابم ...

رفت بخوابه یهو دیدم بعد از نیم ساعت بیدار شد و با یه غیظی شروع کرد سیب زمینی ها و پیازها رو پوست کندن! گفتم آخه این که نشد غذا! خوشمزه هم نیست با سیب زمینی نپخته اونم با سه تا پیاز و ...

خلاصه که گوش نمیداد اصلاً و تند تند داشت مثلا ًغذا درست میکرد و...

گفتم پس بذار من لااقل درست و حسابی درست کنم،گفت تو برو به موبایلت برس!!! (داشتم با بچه ها در مورد خاگینه و کتلت حرف میزدیم)

دیدیم اصلاً تحویل نمیگیره و رفتم نشستم به قران خوندن و بعدشم مثلاً خوابیدم و کفرم در اومده بود اساسی که چرا حرف منو نمیفهمه!!!

خلاصه که دم دمای افطار شد! دیدیم زنگ زد به مامانش و گفت ما میایم! بعد روو کرد به دخترک که پاشو باباجون بریم!گفتم من چی؟! گفت تو که میدونی داریم میریم! گفتم اگه نیام؟! گفت ما میریم؟!

خانم کوچولو رو آماده داشتم میکردم دوباره اومدم ازش پرسیدم! اگه من واقعاً نیام چی؟! گفت ما میریم!

یعنی توی اون لحظه داشتن آتیشم میزدن! حالم به وضوح بد شده بود! یاد اتفاق پنج سال قبل افتاده بودم دقیقاً همین اتفاقات افتاد البته اون موقع از دستش یه عالمه گریه کرده بودم اما این بار فقط ناراحت بودم...

رفتیم خونه ی مادرهمسرجان، دیدیم برادر شوهر هم اونجاست! البته اونجا یه جوری سعی کردم برخورد نکنم که اونا بفهمن اما واقعاً از درون ناراحت بودم!اصلاً افطار از گلوم پایین نمیرفت!

بعد از افطار حرف ماشین ظرفشویی شد با جاری و ... انگار من منتظر بودم سفره ی دلم رو باز کنم و شروع کردم به غر زدن که اشتباه بزرگم بود یعنی اگه همسرجان با اون حرفش دلمو سوزونده بود من با اون حرفا (که حتماً غیبت بوده) هرچی توی ماه رمضون رشته بودم پنبه کردم :((( 

خلاصه که اومدیم خونه و شروع کردم به سحری درست کردن و با بچه ها توی گروه داشتم صحبت میکردم که گفتن بزرگش نکن و ... واقعاً توی یه لحظه احساس کردم اون کینه از دلم رفت!

توی اتاق بود رفتم بوسش کردم و با شیطنت گفتم مشکل ایتجاست که خرم،دوستت دارم :دی همسرجان هم سه تا ماچ حواله فرمود و از اتاق اومدم بیرون که حالا انشالله بعداً باهاش صحبت میکنم!

خلاصه که اتفاق بدی بود آخر ماهی! همینجوری که هیچی از ماه مبارک متوجه نشدیم، اگه یه ذره ای هم بود اونم پرید!

خدایا! ببخش ما رو ... ببخش که "آدم" نمیشیم :(





برچسب ها : همسرانه  ,

وای خدایا مرسی 

دو تا سایت آشپزی تووووووووووووووووووووووووووووووووووپ

آشپزخانه کوچک من http://www.yemalilar.com/

کافه شمشیری http://www.shamshiricafe.com/





برچسب ها : همسرانه  , همینجورانه  ,

دیشب اون ضربه زیادی "کاری" بود! حسابی دمغم کرده بود و بدتر از اون دوباره ذهنمو مشغول کرده بود!

بالاخره از اتاق اومدم بیرون اما هنوز باخانم کوچولو سر سنگین بودم! هر کاری که میکرد به من نگاه میکرد و از باباش میپرسید" مامان خندید؟" باباش هم میگفت نه! بعد دوباره میپرسید چرا؟! باباش میگفت خب از دست شما ناراحته دیگه!

حالا این اتتفاق به ظاهر ساده یه گوشه ی ذهنم بود و با مامانم داشتم حرف میزدم یه سری چیزا تعریف کرد از فلانی که رفتن فلان جا افطار بخورن گفت سوپ و میرزا قاسمی چهل و پنج تومنه و کباب اینجوریه و قبلشم رفته بودن مانتو بگیرن و از اونور هم چند روز پیشا اینقدر تومن بلوز و شلوار خریده بود و ....

قبلش هم همسرجان داشت با مامانش صحبت میکرد که این ماه اوضاع بازار اینجوریه و چندتا از قسطام رو ندادم و واسه خونه اینقدر علی الحساب کم دارم و واسه سینی ها پول میخوام و ....

خلاصه که همه ی این حرفها که فقط هم در حد حرف بود بدجوری ذهنم رو درگیر کرد!

آیا راهی که میرم درسته؟ نباید برم سر یه کاری؟ من که این همه درس خوندم و سابقه ی کاریم خوب بود الان یحتمل یه شغل درست و حسابی داشتم چرا بی خیال کارکردن شدم؟!آیا این که بشینم و بچه م رو بزرگ کنم پس فردا باعث نمیشه "آه حسرت" بکشم و حتی بچه م رو مفصر بدونم؟! نکنه توی این شرایط که مثلاً به خاطر بچه م مونده م خونه،اتفاقاً این زیاد کنار هم بودن باعث بشه خوب بچه م رو تربیت نکنم؟...

اصلاً چرا من اینقدر نسبت به زندگی دیدم منفیه؟!و این سیکل هی داره تکرار میشه؟!....

برای همه ی این حرفا جواب داشتم و خیلیها رو با کلی فکر قبلش انتخاب کرده بودم اما وقتی که ذهنم منفی میشه انگار همه ش دنبال یکی میگردم بهم ارامش بده! بگه راهی که داری میری درسته ....

رفتم توی گروه وایبریمون گفتم و دم دمای سحر کلی با معصومه و نسیبه صحبت کردیم، نسیبه معتقد بود بحران سی سالگیه اما من فکر  میکنم بحران بی کاریه! وقتی ادم عاطل و باطل بگرده اینجوری میشه!

از طرفی میگم بچه ی بعدی که واقعاً هرچی هم بگدره بدتره اما امادگی اونم ندارم! تو فکر کن توی این حال و هوای روحی یه حاملگی سخت و .... هم وجود داشته باشه! حقیقتاً میترسم افسردگی بعد از زایمان بگیرم!

همسرجان میگه برو با یکی مشورت کن ببین چی کار کنیم!

خیلی مرددم .... کاش اوضاع خود به خود سر و سامون پیدا کنه!یعنی میشه؟! 

 





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  , رفیقانه  ,

دم دمای سحر دیدم سینک پر از ظرفه! خوبه حالا دیشب مهمون بودیم!

به همسرجان میگم حالا حال هم ندارم این ظرفا رو بشورم،میگه بذار من میشورم!

میگم کی؟! داره هنوز فکر میکنه خودم جواب میدم!

میگم: الان که حال ندارم،باید بخوابم! بعد هم برم سرکار!بعدشم باز بیام خونه حال ندارم باید بخوابم تا افطار!باز بعد افطار سنگینم حال ندارم باید بخوابم تا سحر!دم سحر هم که باز حال ندارم با چشم بسته ظرف بشورم باز باید بخوابم تا برم سرکار باز .... تا میشه عید فطر! عید فطر روز اولش خستگی در میکنیم روز دومش شاید نوبت به ظرفا بشوره!

همسرجان میخنده و میگه نه دیگه!اخرش اینطوری میشه که بعد از عید فطر باز اسباب کشی داریم باید جمع و جو رکنیم بریم خونه ی جدید!

منم ادامه میدم،اونجا هم که قراره واسم ماشین ظرفشویی بخری،پس نیاز نیست خودت ظرفا رو بشوری!

این شد پروسه ی همکاری همسر در منزل!!!!!!! خوبه به قولاش توجه نمیکنم وگرنه زندگیم روی هوا بود:))





برچسب ها : همسرانه  ,

سکوت شب را دوست دارم

حتی اگه چشمام از خستگی بسته بشه اما بازم دوست دارم خودم رو تا سحر بکشونم ...

شکرخدا دخترک لحظاتی قبل بیهوش شد و من مردد بودم بین خوابیدن و بیدار موندن که قرعه به اسم بیدار موندن افتاد ...

امروز مامان و بابا و خواهر افطاری اومدن اینجا،جکعه هم قوم شوهر بودن! ولی بارم غذا مونده داریم توی یخچال و این به شدت منو عصبی میکنه در کنارش کمک نکردن همسر برای این دو تا مهمونی بود که عمیقا خسته شدم!

میدونم که اونم خسته ست و حال نداره و ... اما واقعا دست تنها اذیت میشم هم سروکله زدن با خانم کوچولو هم غذا درست کردن و هم سفره اماده کردن و آخر سر هم شستن ظرفای افطار که برای خودش فاجعه یه! از طرفی هم دوست ندارم کسی از مهمونا کمکم کنه! میگم بندگان خدا بعد عمری اومدن خونه مون هیچی نخورده پاشن ظرف هم بشورت ستمه واقعاً

خلاصه که ماه مبارک به نیمه رسید و ما هییییییییییییییییییچ نفهمیدیم





برچسب ها : همسرانه  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >