سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

 

امروز بالاخره برای دخترک یه داستان ساختم!

یعنی دیشب بهش گفتم امروز هم با اب و تاب جلوی دخترک به بقیه گفتم!!!

گفتم جلوی چشم راستت یه چیزیه شبیه یه پرده ی خیلی نازک,که باعث میشه تار ببینی,خوب نبینی!

حالا دکتر نوید*گفته شنبه دخترک رو ببریم پیشش یه کاری کنه(نگفتم عمل) که اون پرده از بین بره,یه دو سه روز هم بعدش باید قطره بریزیم تا دیگه چشمش خوبه خوب بشه و مثل اون یکی همه جا رو خوب ببینه!

تازه دکتر نوید اینقدر دخترک رو دوست داره که قراره بهش یه جایزه ی خوشگل هم بده(باید یادم باشه با خودم یه هدیه کادو شده ببرم بگم دکتر داده,هنوز نمیدونم البته چی باشه بهتره)

داستان رو بیشتر کشش ندادم که سوال پیچم نکنه! حالا سعی میکنم تا شنبه یه سری اطلاعات کم هم بهش بدم!البته فکر نکنم بتونم درمورد سرم و بیهوشی و اتاق عمل بهش چیزی بگم!

*یه همچین خانواده ای هستیم,دکتر فوق تخصص مملکت چون باباش از یک روزگی دخترک,دکترش بوده,حالا حکم دوست خانوادگی رو داره واسمون,اینقدر که با اسم کوچیک صداش میکنیم:دی





برچسب ها : مادرانه  , چشم دخترک  ,

 

امروز رفتیم یه دکتر دیگه!این دفعه از اولش میگفت نریم و نمیام و گریه میکرد گوله گوله,اینقدر که دلم میخواست پابه پاش گریه کنم

دکتر بعد از معاینه گفت چون بچه ست باید اسکن چشمش دوباره انجام بشه البته بنظر من میتونست به همونها اکتفا کنه اما ....

خلاصه که دوباره پروژه ای داشتیم,دستشو چشمش رو گرفته بودم,دکتر هم چشمش رو از بالا گرفته بود و بابا هم پاهاشو که لگداش نخوره به من!اینقدر بچه م جیغ زد,گریه کرد که از همون موقع گوش درد وحشتناکی شدم,یعنی یه لحظه احساس کردم گوشم سوت کشید و بعدش دردش شروع شد!

خلاصه که یکی از اسکنها با خطای بالایی به دلیل "عدم همکاری" انجام شد,سونوگرافی هم با کلی قربون صدقه و دوباره گرفتن صورتشو و حرف زدن و ... بالاخره انجام شد!

دکتر شنبه وقت عمل داد,اما بین دوتا دکتر مرددم!فردا یحتمل برای همین که امروز رفتم استخاره میگیرم که اگه خوب بود,همین رو ادامه بدیم....

امروز خیلی عصبی شده بودم,چندبار با بابام به شدت تلخ صحبت کردم,که البته بنده خدا سعی میکرد درک کنه شرایطم رو!! و من همه ش به فکر اونایی بودم که بچه شون,جوونشون درد لاعلاج میگیره....

یعنی من با یه بیماری ساده ی چشم اینقدر کم اوردم,خدا به داد دل اونا برسه

خدایا,همیشه میگن "هو الشافی", درمان همه ی دردها تویی,امشب دعا میکنم برای ارامش دل همه اونایی که یه گوشه ی دلشون پر از غمه,پر از استرس و غصه ست,به حق بهترین مخلوقاتت,پنج تن آل عبا,بهشون ارامش بده,الهی آمین

 





برچسب ها : مادرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  , چشم دخترک  ,

دخترک دراز کشیده بود و گفت مامان دستمو بگیر بلند شم!

دستشو گرفتم رفتم سمت کامپیوتر یهو دیدم داره جیییییییغ میکشه 

بند دلم پاره شد,نکنه دستش ....

دستشو گرفتم توی دستم و پیچوندم یهو "تق" صدا کرد و انگار جا افتاد!

و دخترک ساکت شد!!

یعنی قلبم در شرف ایستادن بود!!!

چرا هی اینجوری میشه؟!

یه چیز هم بگم جهت تلطیف فضا!

دیروز بعد از عمری سوار اتوبوس شدیم از نوع بی ار تی با دخترک,البته نظر اولیه از طرف خاله معصومه بود که با استقبال بچه ها مواجه شد(اینقدر که برگشتنی توی آژانس هی دخترا با گریه و زاری  میگفتن با اتوبوس بریم)بعد هی کارت رو میزدم هیچ صدایی نمیداد!به اقاهه میگم چرا کار نمیکنه,نگاه میکنه کارتمو میگه خانم,کارت مترو باید بزنید نه کارت تلفن :دی

استعدادهای درخشان ثبت نام میکرد بهم بگید:)))





برچسب ها : مادرانه  ,

این روزا هم من,هم همسرجان منتظر یه جرقه یم واسه منفجر شدن!

اما به جاش سعی میکنم خیلی هواشو داشته باشم,چون میدونم از چند طرف تحت فشاره مخصوصا با اون روحیه پروانه ای که داره!

دیروز قرار بود ناهار بریم خونه پیش بابااینا(بعد از دکتر),اما دیدم اصلا راغب نیست و قرار شد ما رو پیاده کنه و خودش بیاد خونه,غذا بخوره بعد هم دوباره بره دنبال کارهاش!

احساس کردم یهو دمغ شد! و میدونستم منتظره منفجر بشه!

گفتم پس ما هم میایم خونه با هم ناهار میخوریم بعد میریم خونه بایا اینا,چون به دخترک قول دادیم اگه همکاری کنه میریم اونجا!

بماند که دخترک چقدر گریه کرد,جیغ زد,... چقدر همسرجان منو مواخذه کرد که اینقدر لی لی به لالای این بچه نذار (از اون حرفا که وقتی اخلاق بچه مورد پسند باباها نیست,بنظر میاد اینجا تقصیر مادره)خلاصه که با خنده و شوخی و ادا اطوار اوضاع خونه رو سر و سامون دادم و با هم ناهار خوردیم و ...خلاصه با خوبی و خوشحالی از هم جدا شدیم!

کلا الان مثل یه بره مطیعم! ناهار شام به راه,هرچی شما بگی درسته, هرکار بگی انجام میدیم,...چون میدونم الان دیگه زندگیمون فقط یک جرقه کم داره تا نابود بشه!

امروز که همسرجان نیمه خواب و بیدار جلوی تلویزیون خوابیده بود از حال سینی ها پرسیدم,گفت شکرخدا اون مشکلی که بیش از یک ماه درگیرش بود رفع شده,منم با خنده گفتم انگار ما خیلی نباید توی خوشی باشیم ارور میدیم خدا دیده خیلی ناشکریم و توی خوشی غرق شدیم,گفت یه حال اساسی بده!شاید هم لطف خدا بوده بیشتر قدر زندگیمون رو بدونیم!

از دیشب هی به خودم میگم این سه سالگی سن سختیه,من که به خاطر یه چشم دخترک سه ساله م اینقدر کم میارم,.... لایومک یومک یا اباعبدالله





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

امروز دخترک رو بردیم پیش فوق تخصص قرنیه و از اونجا اسکن چشم که واقعا دخترکم همکاری کرد چون واقعا سخت بود و نظر اقاهه که اسکن میکرد این بود که حتی یک روز هم یک روز ه و باید زودتر عمل بشه,بعد که اومدیم پیش خود دکتره,نبود,حالاقراره زنگ بزنم فردا اسکن رو ببینه و وقت عمل مشخص بشه!

البته از عصر همینجوری دارم دنبال دکترای متخصص قرنیه میگردم که این ادمهای معروف همه وقتاشون مال چند ماهه دیگه ست:(

نگرانیم واقعا برای بعد عملشه,امروز هم بهمون نگفتن که بعد از عمل خیالتون راحت باشه,چون تازه دخترکم باید مرتب تحت مراقبت باشه چون تا 17-18سالگی این شماره چشم میره بالا و شاید مجبور به عمل دوباره بشن!

خلاصه که خوانواده ها حسابی ملتهب و نگرانن,اینقدر که من باید به خانواده ی خودم و همسرجان هم به خانواده خودش ارامش بده که نگران نباشید و عملش یک ساعت بیشتر نیست!!!!!!!

دعا کنید دلم به یه دکتری بیوفته که کار درست باشه





برچسب ها : مادرانه  , چشم دخترک  ,

پارسال همین موقع ها بود که برای"دو سالگی وحشتناک" یه راهکار باحال درست کردیم!شاید هم یکیای دیگه ای ساختنش ما فقط اجرا کردیم!

"گزینه"

دو تا گزینه برای هرکاری پیش روی دخترک میذاشتم که دیگه سر و کله زدن اضافی نداشته باشیم و خیلی خوب بود!مثلا نمیگفتم لباس بپوش میخوایم بریم,میگفتم واسه بیرون رفتن این شلوار رو میپوشی یا اونو!

حالا دخترک داره همونا رو تحویلم میده....

امروز داریم میریم خونه بابا اینا,میگه مامان برام سی دی بذار یه کم ببینم شما هم کارهات رو انجام بده بعدش بریم خونه باباجون,بنظرم که گزینه ی خوبیه!گزینه ی خوبیه ی مامان؟

و من :)))))

پ.ن. لطفا برامون دعا کنید که فردا تشخیص دکتر چشم پزشکی ....





برچسب ها : مادرانه  ,

بعضی وقتها اون شبهای سیاااااااااه که به قول دوستم توی زندگی هر کسی هست،اینقدر تاثیر منفی داره که بعد از سه روز هنوز نمیتونی اختیار زندگیت رو به دست بگیری!

حالا این وسط دردهای جسمانی و مریضی خودت رو هم که بذاری کنار، هی این چشم دخترک دیوونه ترم میکنه!

توی کربلا احساس کردم چشم راستش یه جوریه!

هی به خودم گفتم بی خیال اینقدر فکر و خیال منفی نکن!

دیروز دیگه دل رو زدم به دریا و به بابا گفتم چون اگه به بقیه میگفتم یحتمل باید پاسخگو هم میبودم!!! بابام هی باهاش کار میکرد و این اصلاً با چشم چپش جواب نمیداد حالا یا فقط ضعیفه (تا جایی که یادمه چشم چپش صعیف بود) یا یه چیز دیگه!

امیدوارم هرچی هست در حد توان من باشه!

چهارشنبه بین مریض توی یکی از کلینیکها وقت گرفتم ، هرجا زنگ میزدم برای چند هفته دیگه وقت میدادند!انگار دکتر متخصص اطفال نایاب شده!!!

پ.ن. لطفاً برامون دعا کنید، واقعاً این روزا روحم خسته ست،البته اگه شهره بود میگفت طبیعیه اما اینقدر همه چی روی هم جمع شده که  ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  , چشم دخترک  ,
<      1   2   3   4   5   >>   >