دوشبه دخترک تا سرش رو میذاره روی بالش بینی کش کیپ میشه و گریه میکنه و بیدار میشه و این وضع تا وقتی بیدار میشیم ادامه داره! دیشب خیلی خسته بودم به همسرجان گفتم تو بخواب پیشش من یه چند ساعت بخوابم،هنوز خوابم سنگین نشده بود که دیدم پدر و دختر دعواشون شده :))
دخترک اصلاً نمیتونست نفس بکشه و پدر به اصرار میگفت باید قطره بریزی،اینم توی خواب عمیق فقط گریه میکرد و جیغ میکشید!
با اینکه تازه چند دقیقه ای بود خوابم برده بود اما بلند شدم و دخترک رو بغلم گرفتم چنان هق هقی میکرد انگار همسرجان زده بودتش :))
بالاخره با کلی بوس و ناز و بغل راضی شد قطره بریزه بینیش خودم هم اومدم کنارش خوابیدم و هر ده دقیقه یه ربع که بیدار میشد یا منتول میگرفتم جلوی بینیش یا سرش رو جا به جا میکردم یا ....
همسرجان هم از همون دو شب دیگه خوابش نبرده بود و دیدم برق اتاق روشنه!
صبح هم باید میرفتیم دکتر،دخترک گیج خواب بود اما با مکافاتی لباس پوشید و رسیدیم دکتر فهمیدیم دکتر تا ساعت 12.5 توی اتاق عمله و یک عالمه مریض هم قبل ما بودند!دوباره راه افتادیم توی خیابونا و ناهار خوردیم و باز برگشتیم دکتر که دکتر به دخترکمون عینک داد!
دخترک که برگشت توی ماشین بیهوش شد،اومدیم خونه حالا من و باباش مست خواب ایشون نیمه سرحال!بالاخره اینقدر کنارم وول خورد که خواب ما پرید و خودش الان خوابه!
پ.ن. همسرجانبا خنده میگه من دیشب فهمیدم هیشکی نمیتونه جای یک مادر رو بگیره حتی یک پدر فداکار :دی