سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

یه عالمه حرف نگفته دارم،وقتی نمینویسم غم باد میگیرم:))

سلام

اول از همه ممنون از لطف تک تکتون،نمیدونم میدونید یا نه که این کامنتها چقدر بهم آرامش میده!

دوم ماجرای این چند روز:

5 شنبه آقای همسر اومد خونه و دید اهل خونه حسابی کسل و خسته ن!گفت بریم خرید.ما هم لباس پوشیدیم که بریم و  خانم فاطمه رو هم با خودمون راهی کردیم، نزدیکای فردوسی یه جا ماشین رو پارک کردیم و دخترکمون رو گذاشتیم توی کالسکه که بریم واسه باباش کفش بخریم!اشتباهی کردیم بس بزرگ،باد میخورد توی صورت دخترکم و حسابی میترسید!منم کلی ترسیدم که نکنه یهو سرمابخوره!!!

بالاخره نیم ساعته برگشتیم توی ماشین،یه بار هم که نوبت آقای همسر رسید،اینقدر حواسم به دخترکمون بود که باباش رو یادم رفت و هیچی انتخاب نکردیم!

دل مامان خانم فاطمه شیرینی میخواست و رفتیم شیرینی کفش نخریده رو خوردیم!بعدشم چون یارانه ها رو داده بودن رفتیم بنی هاشم پوشک خریدیم!

رسیدیم خونه 11 شده بود و با اینکه خسته ی خواب بودیم اما انرژی داشتم.دخترکم هم یه 3-4 ساعتی شبش خوابید!

ظهر جمعه رفتیم خونه بابام اینا،دخترکم حساااااااااااااااااااااااااااااااااااااابی ناآرووم بود!منم هی استرس که حتما ًسرماخورده!جیغ میکشید،شیرش میدادم میخوابید باز نیم ساعت دیگه!قرار بود عصر بریم خونه پدرشوهر اما عصرمون شد 8 شب!منم اینقدر از دست جیغهای خانم فاطمه کلافه بودم که نگووووووووو

رفتیم اونجا،دخترکم خوابش میومد اما یهو هی همه بغلش کردن و بهش ابراز محبت کردن اینم یهو شروع کرد جیغ کشیدن!همه توی یه لحظه دست و پاشون رو گم کرده بودن!این میگفت تو کردی،اون میگفت تقصیر تو بود و ...!!!منم دیدم اوضاع داره بهم میریزه دخترکم رو بردمتوی یه اتاق دیگه و بهش شیر دادم تا خوابید!یه 2 ساعتی خوابید،وقتی بیدار شد یه کم باهاش بازی کردن که بغش پدر شوهرم بود شروع کرد باز به جیغ کشیدم!من دیگه کاملا ًکنترل اعصاب خودم رو از دست داده بودم،یهو نگاه کردم دیدم خانم فاطمه داره جیغ میکشه چشماش رو  بسته دور چشما لکه های قرمز و ... هول شده بودم اساسی! هی میگفتم آخ بچه م یه چیزی ش شده!اینو که گفتم باز همه یهو قاط زدن،آقای همسر بچه رو بغل کرد اما اصلاً آرووم نمیشد!حتی دیگه شیر هم نمیخورد.... بالاخره با کلی کلنجار شروع کرد به شیر خوردن و اون لکه های قرمز کمرنگ شد و تورم چشماش خوابید و ... آرووم  شد!

ساعت 11.5 بود آقای همسر گفت امشب بریم خونه بابات،با این وضع و حال نمونیم خونه بهتره!از اونجا رفتیم منزل پدری. بغل بابا که همیشه ساکت میموند بازم آرووم نمیشد!تا اینکه بالاخره 1 خوابید!

من تا 1 شنبه هنوز از شدت جیغهای وحشتناکش سر درد داشتم!

یه 2-3 روزی اونجا بودیم هم من آرووم گرفتم هم خانم فاطمه هم آقای همسر!و هم حسابی باباجون،مامان جون و خاله جونش باهاش بازی کردن و ... خوش گذشت!

علت جیغهای اون روزش به نظرم فقط بهم خوردن خوابش بود و اینکه هی دست به دست میشد و بچه حسابی کلافه شده بود!

حالا الان چند ورزی هست که شب اقلاً 3-4 ساعت پشت هم میخوابه و از حدودای 6-7 دیگه هی هی بیدار میشه بازم خیلی بهتر از قبل شده،اقلاً میدونم چند ساعت میتونم بخوابم ...

تنها چیزی که روی زیاد شدن شیرم تاثیر داره،خوابیدنه!نه قرصی نه دارویی نه غذایی هیچی تاثیر نداره!

خانم فاطمه سیب خیلی دوست داره،ما هم وقتی سیب میخوریم یه کوچولو میمالیم روی لثه هاش!یه روز عصر دیدم بابا و خانم کوچولو با هم مشغولن و منم رفتم توی اتاق،بعد از نیم ساعت بابام اومده میگه،اگه بدونی چی شد!!!!

بابای محترم بنده بهش سیب داده اینم هی ملچ و مولوچ کرده،یهو بابام دیده سیب یه تیکه ش نیست!کلی توی دهنش رو گشته و تونسته درش بیاره! من اگه بودم سکته زده بودم:))

دیروز عصر رفتیم خونه خاله معصومه،دخترا بر خلاف قبل همدیگه رو نگاه میکردن! آخی چه زود میگذره دنیا .... هی یاد پارسال میوفتادیم ... شب هم آقای همسر مرغ درست کرده بود اما من بعد ا زخوردن غذا،یهو احساس درد شدید توی معده م کردم و بعدشم گلاب به روتووووووووووووون! همه ش نگران بودم نکنه ویروسی چیزی گرفتم و حالا شب چه جوری به دخترکم شیر بدم و ...

با اینکه حالم ناخوش بود اما زورکی به خانم کوچولو شیر دادم و بعدشم سپردمش به باباش!3.5 از درد معده بیدار شدم ... به آقای همسر میگم یه شب هم که دخترکم خوب میخوابه بدن من خود به خود ساعت میذاره و بیدار میشه:))

الان شکر خدا خوبیم همگی!

آقای همسر زنگ زده که کلی ترقه خردیم واسه امشب ( حالا انگار ما با این فسقلی میتونیم بریم ترقه بازی) تازه هنوز توی انبار از پارسال ترقه ها مونده ....

خیلی پر حرفی کردم فکر کنم غلط تایپی های این متن سر به فلک بکشه آخه خیلی تند تند نوشتم، اما به جاش از حالت غم بادی در اومدم:))

باز هم ممنونم از محبتهاتون ....





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

از 5 شنبه دخترکم شروع کرده به چرخیدن البته هنوز کامل بلد نیست غلت بزنه! اما کلی واسه چرخیدن زحمت میکشه ...(بابا بهم گفت بنویس اولین کارهاش رو،منم گفتم توی وبلاگم مینویسم!)

خونه ی بابا اینا چون شلوغه اونجا اصلاً نمیخوابه!این ن ی ک آیین شیطون یه جیغای بلندی میزنه وقتی خوشحاله که آدم بزرگا از خواب بیدار میشن چه برسه به این فسقلی!دیروز از 8 صبح دخترکم بیدار بود تا 6 عصر!!!6 خوابید تا 7!

به آقای همسر زنگ زدم که زود بیا بریم امشب خونه مون که دیگه دارم قاطی میکنم!اومدیم خونه ساعت 9 خوابید و 10 بیدار شد!آقای همسر دید خیلی خسته م گفت تو اصلا ًنگران نباش،شیرش رو بده خودم بیدار میمونم!

من داشتم به خانم فاطمه شیر میدادم که دیدم صدای خروپف آقای همسر روی هواست یعنی یه همچین شوهری داریم ...

الان بهش زنگ زدم میگم من عاشق این روحیه تم!!!میخنده میگه هر کسی همچین توانایی نداره:))))





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

هدیه سال نو

میخوام به مناسبت سال نو یه عکس از خانم فاطمه و یه عکس از علی -پسر عمو- بزنم روی تقویم تک برگ بزرگ و هدیه بدم به خانواده ی همسر

اونا همه چی دارن توی زندگیشون و بهترین هدیه ها هم به چشمشون نمیاد

فقط مشکلم فوتوشاپه که با همه ی علاقه ای که بهش داشتم یاد نگرفتم:))))

حالا نمیدونم بدم بیرون درست کنن همونی میشه که خودم میخوام یا نه!

پیشنهادات شما را پذیرا هستیم





برچسب ها : مادرانه  , همینجورانه  ,

من دوست دارم هی دستامو بخورم، یه کیفی میده که نگو

مخصوصاً وقتی مامان و بابام هی به زور میخوان دستامو از دهنم در بیارن یا میخوان به زور از این پلاستیکا بهم بدن جای دستام بخورم!

-البته دست مامان هم خوردنیه اما همیشه در دسترس نیست-

وقتی از خواب بیدار میشم حال ندارم وایستم تا مامانم بیاد و بهم شیر بده منم زودی مشغول دستام میشم

تازه ملچ مولوچش هم بیشتر تره

فقط بعضی وقتها نمیدونم کدوم دستم رو اول باید بخورم ،این میشه که اینطوری میشه





برچسب ها : مادرانه  ,

جمعه رفتیم تولد ن ی ک آ ی ی ن!فسقلی خودش هیچ توجهی به تولدش نداشت اما مامانش خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی به زحمت افتاده بود!

شانس آوردیم که طبقه بالای مامان اینا بود مهمونی،من خانم فاطمه رو میبردم بالا،یه کم که بی تابی میکرد می آوردم پایین پیش بابام یا آقای همسر! اصلا ًنمیشه با خانم فاطمه مهمونی رفت فعلاً! 4 شنبه هم عروسی دعوتیم و هرچی آقای همسرمیگه بریم که روحیه مون عوض بشه من اصلاً حاضر نیستم،خیلی سخته با خانم فاطمه بریم و از اون سخت تر اینه که بذارمش خونه ی مامان اینا و خودمون بریم!

شب موندیم اونجا، خوب هم خوابید خانم فاطمه اما به جاش شب بعدش آقای همسر خیلی خیلی خسته بود و رفت خونه و تا صبح دخترکم بیدار بود و دیروز عصر دوباره برگشتیم خونه!

دیگه فعلاً حرفی ندارم:))





برچسب ها : مادرانه  ,

دیشب رفتیم دیدن زینب سادات که واسه دنیا اومدن یه کم عجله داشت و یه 3 هفته ای زودتر اومد!البته شکر خدا وزنش خوب بود-2800- و توی دستگاه هم نذاشته بودنش.

وای وقتی دیدمش یادم افتاد که خانم فاطمه ی منم همین قدریا بوده .... شب هی یادش می افتادم و هی خدا رو شکر میکردم! دست و پای کوچولوش رو بوس میکردم... واقعاً قدرت خدا توی تک تک انگشتاش نمایان بود تازه این قسمتیه که ما میبینیم توی بدن چه خبره الله اعلم!

مرتب به خدا میگفتم اگه شبا بیدار ه ومن غر میزنم و ... یه وقت نزنی به حساب ناشکری، بزن به حساب ضعف جسم ما وگرنه لال بشه زبونی که بخواد ناشکری کنه ...

راستی مهندسای عزیز، روزتون مبارک!





برچسب ها : مادرانه  , همینجورانه  ,

1- پریروز آقای همسر کم مونده بود دخترش رو بخوره

اونم حسابی واسه باباش نمک میریخت و صحبت میکرد و چشم و ابرو میومد و ...

یهو باباش سفت بغلش کرد و گفت عشقمی (کلاً بچه که میاد نقش همسر بودن به مادر بودن تبدیل میشه و دیگه کسی ما رو تحویل نمیگیره)

از طرف خانم فاطمه گفتم اگه عشقتم پس کادوی ولنتاینم کو؟

ساعت 10 شب رفت که عمه جون رو برسونه 2 تا بسته پوشک خرید 50 تومن،گفت اینم هدیه ولنتاین دخترم!!!!

2- اون روز این دخمل ما هی سخنرانی میکرد تا میومدیم ازش فیلم بگیریم به دوربین زل میزد و ساکت میشد!!!! یعنی بچه های الان چی میخوان بشن بعداً!!!!

3- آقای همسر ماست دبه ای خریده، داره میخوره میگه الان که 2 تاییم و اون فسقلی هنوز هیچی نمیخوره من دبه ای خریدم پس فردا با 5 تا بچه ی قد و نیم قد باید چند تا ماست بخرم!

اگه دستم به خانم فاطمه بند نبود حتماً همون دبه ی ماست رو میزدم بر سر مبارکش که دیگه رویای همچین چیزی رو هم توی سرش نداشته باشه!!!





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,
<   <<   21   22   23   24   25      >