سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

امشب به همسرجان گفتم بریم پارک ملت!

اولش زیاد استقبال نکرد اما با همون زبون چرب و نرم راضی شد!

مگفت محیطش جالب نیست

حتی دم دمای منم به این نتیجه رسیدم که کاش نیومده بودیم مخصوصاً که خانم کوچولو همه ش غر میزد و خوابش میومد

اما وقتی رسیدیم هوای پارک و خلوتی نسبیش و دیدن آدمهایی که خوشبختانه خیلی هم با ما متفاوت نبودن ما رو ترغیب کرد توی این تعطیلات بیشتر اونجا بریم!

پ.ن. پارک ملت!تو خیلی برای من خاطره داری! کاش میشد کمرنگ بشی ...





برچسب ها : همینجورانه  ,

بعد از یه ساعت غلت زدن توی رختخواب دیدم بعد از سی شب بیداری انگار حالا حالاها باید بگذره تا این ساعت خوابمون درست بشه!

فلذا بی خیال خوابیدن شدیم و دست به دامن اینترنت!

باشد که رستگار شویم ....





برچسب ها : همینجورانه  ,

جریان از اونجاییکه شروع شد که همسرجان بهم گفت یه ته چین درست کن بریم خونه ی مامانم!

منم همون موقع اومد توی نت و گشتم و ... دیدم مشکل اصلی ادویه ست که هیچی نداریم!حتی دارچینم هم تموم شده بود... دیدم همسرجان که به مامانش قول نداده پس باشه فردا درست میکنم که همسرجان خریدام رو انجام بده!

همسرجان اومد خونه و دید پای لپ تاپم!گفت غذات کو! گفتم جریان رو!

گفت من میخوابم ...

رفت بخوابه یهو دیدم بعد از نیم ساعت بیدار شد و با یه غیظی شروع کرد سیب زمینی ها و پیازها رو پوست کندن! گفتم آخه این که نشد غذا! خوشمزه هم نیست با سیب زمینی نپخته اونم با سه تا پیاز و ...

خلاصه که گوش نمیداد اصلاً و تند تند داشت مثلا ًغذا درست میکرد و...

گفتم پس بذار من لااقل درست و حسابی درست کنم،گفت تو برو به موبایلت برس!!! (داشتم با بچه ها در مورد خاگینه و کتلت حرف میزدیم)

دیدیم اصلاً تحویل نمیگیره و رفتم نشستم به قران خوندن و بعدشم مثلاً خوابیدم و کفرم در اومده بود اساسی که چرا حرف منو نمیفهمه!!!

خلاصه که دم دمای افطار شد! دیدیم زنگ زد به مامانش و گفت ما میایم! بعد روو کرد به دخترک که پاشو باباجون بریم!گفتم من چی؟! گفت تو که میدونی داریم میریم! گفتم اگه نیام؟! گفت ما میریم؟!

خانم کوچولو رو آماده داشتم میکردم دوباره اومدم ازش پرسیدم! اگه من واقعاً نیام چی؟! گفت ما میریم!

یعنی توی اون لحظه داشتن آتیشم میزدن! حالم به وضوح بد شده بود! یاد اتفاق پنج سال قبل افتاده بودم دقیقاً همین اتفاقات افتاد البته اون موقع از دستش یه عالمه گریه کرده بودم اما این بار فقط ناراحت بودم...

رفتیم خونه ی مادرهمسرجان، دیدیم برادر شوهر هم اونجاست! البته اونجا یه جوری سعی کردم برخورد نکنم که اونا بفهمن اما واقعاً از درون ناراحت بودم!اصلاً افطار از گلوم پایین نمیرفت!

بعد از افطار حرف ماشین ظرفشویی شد با جاری و ... انگار من منتظر بودم سفره ی دلم رو باز کنم و شروع کردم به غر زدن که اشتباه بزرگم بود یعنی اگه همسرجان با اون حرفش دلمو سوزونده بود من با اون حرفا (که حتماً غیبت بوده) هرچی توی ماه رمضون رشته بودم پنبه کردم :((( 

خلاصه که اومدیم خونه و شروع کردم به سحری درست کردن و با بچه ها توی گروه داشتم صحبت میکردم که گفتن بزرگش نکن و ... واقعاً توی یه لحظه احساس کردم اون کینه از دلم رفت!

توی اتاق بود رفتم بوسش کردم و با شیطنت گفتم مشکل ایتجاست که خرم،دوستت دارم :دی همسرجان هم سه تا ماچ حواله فرمود و از اتاق اومدم بیرون که حالا انشالله بعداً باهاش صحبت میکنم!

خلاصه که اتفاق بدی بود آخر ماهی! همینجوری که هیچی از ماه مبارک متوجه نشدیم، اگه یه ذره ای هم بود اونم پرید!

خدایا! ببخش ما رو ... ببخش که "آدم" نمیشیم :(





برچسب ها : همسرانه  ,

من امروز بدجوری باختم!!!!



1. بعد از راهپیمایی دارم از گرما غش میکنم،زود میریم دوش میگیریم و میام بیرون دنبال یه لباس خنک میگردم! توی کمدم چشمم به یه پیرهن میخوره که از چهار تیکه پارچه فقط تشکیل شده! پوشیدم میگه وای مامان چه حوشگله! این لباس عروسیه؟!

پ.ن. بچه م اینقدر همیشه مامانشو با بلوز شلوار دیده فکر میکنه پیرهن مال عروسیه!!!!

2. دارم با یکی از بچه ها توی وایبر حرف میزنم، صدای گوشی خیلی کمه در حد بیب خیلی آروم!میگه مامان صداشو قطع کن موقع نماز خوندن حواسم پرت نشه!

پ.ن. دقیقاً ساعت 3.5 بامداد!!!

3. پیرهن باباش رو انداخته روی سرش ادای گریه کردن در میاره و میگه "یا حسین" .... مردم از خنده!اینقدر طبیعی ادا در میاره

پ.ن. نه اینکه دخترک ما اینقدر مذهبی باشه!!!من از لحظاتی که خودم بیشتر دوست دارم مینویسم!مثلاً چند روز قبل میگفت سی دی بذار برقصم که البته این اثرات منزل پدریه! من هم براش سی دی علی فانی رو گذاشتم با العجل العجل ش داره میرقصه! خودمو میزنم به اون راه و باهاش ورزش میکنم!!!! 





برچسب ها : مادرانه  ,

رفیق ترین رفیق زندگیم، تولدت میارک .....

خدا خودش میدونه چقدر وجودت توی زندگیم مهم بوده ... الهی همیشه برای هم پل باشیم برای رسیدن به اون بالا ...

دوستت دارم ...





برچسب ها : رفیقانه  ,

این پست رو که میخوام بنویسم همه ش یاد وبلاگ نقش تربیتی فرزندان در تربیت پدر و مادر میوفتم!

دخترک دیشب ما رو به زود برد "حاج منصور"! گیر داد از اون سه پیچا که من میخوام برم "حاج منصور"! میگفت آخه اونجا چه خبره! بیشتر پی ش رو میگیرم میگم حاج منصور چی کار میکنه؟! میگه سخنرانی! بقیه چی کار میکنن؟! میگه "حسین حسین" بالاخره که باباشو راضی کرد ببرتش! منم دیدم نمیشه که این دوتا برن عرف عشق و حال بشن من خونه بمونم!وقتی بهش گفتم منم میام یعنی داشت از ذوف فریاد میکشید

خلاصه که بهش خیلی خوش گذشت و کلی دوید و بازی کرد و ... و اومد با ما سحر خورد و خوابید به این امید که ببریمش راهپیمایی!!!

با اینکه پنج شش ساعت بیشتر نخوابیده بود تا صداش کردم از خواب بیدار شد! حال نداشت بلند بشه اما خودشو کشون کشون اورد سمت من که لباس تنش کنم بره "مرگ بر اسراییل"!

خلاصه که تا برسیم -حدودای چهار- کلی باهامون همکاری کرد! فقط موقع نماز دیگه کلافه شده بود از گرما که با ریختن آب سرد روی سر و کله ش و تنش و هی آب خوردن و ... یه کم آروم شد!


یا امام زمان! امروز وقتی داشتیم میرسیدیم خونه، حالم خیلی بد شده بود دیگه! احساس میکردم الانه که غش کنم! اما این دخترک همچنان با هیجان بود، من از خودم هیچی نمیبینم،هیچی! حتی وقتی میبینم بچه م با فلان بچه آهنگ گذاشته و داره میرقصه، حتی بلد نیستم به مامانش بگم که من دوست ندارم بچه م آهنگ گوش بده! این بچه و همه بچه های شیعه ها رو لطفاً خودتون ادب کنید! لطفاً خودتون مربی ش باشید، شما که معروفید به ذره پروری ... حضرت موسی به یه سنگ عصاشو زد دوازده تا چشمه ازش جوشید! میشه خواهش کنم یه دستی به سرمون بکشید، فقط چند روز مونده از این ماه پر برکت، نشه بعدش همون آش و همون کاسه، یا حتی بدتر:( ، یا اما زمان! شما واسطه مون بشید پیش خدا....





برچسب ها : مادرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,
<      1   2   3   4      >