سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

چهار ماه رو از وبلاگ قبلی کپی کردم اینجا ... وای چه روزایی بودا!

خدایا! مرسی که به ما فراموشی دادی :)





برچسب ها : همینجورانه  ,

زن از مرد محبت میخواد

مرد از زن اطاعت

پ.ن. خانواده متعالی هفت

زن اگر میخواهد مرد را صدا بزند باید غرور او را مورد توجه قرار دهد

مرد اگر میخواهد خانم خودش را صدا بزند باید محبوبیت او را مورد توجه قرار دهد

آقایون مراقب باشن دل خانمها رو نشکنند!

خانمها مراقب باشن غرور آقایون رو نشکنند!

آقایون خانم متواضع میخوان!

خانمها آقایون عاشق!

پ.ن. خانواده متعالی هشت





برچسب ها : همسرانه  , خانواده متعالی  ,

چند روز قبل که میخواستم سر حرف رو با همسرجان باز کنم راجع به دلخوری چند روز قبلترش، گفتم کاش میرفتم سر کار که شاید یه کم ارج و قربم پیش تو بیشتر بشه!

(البته که میدونم این مسخره ترین دلیل ممکن بود اما باید از یه جایی شروع میکردم دیگه!)

دیروز همسرجان گفت یادته اون آقاهه توی سخنرانیش یه چیز جالبی میگفت!

-کدوم آقاهه؟! من یه لیست از آقایونی که توی تلویزیون برنامه ی خانواده اجرا میکنن رو گفتم اما گفت نه!آخر سر گفت اونی که گاهی عین لات ها حرف میزنه!

خلاصه که بعد از توضیحات کامل(!) همسرجان فهمیدم منظورش آقای پناهیانه!

-حالا چیز جالبی که میگفت چی بود؟!

-خیلی دقیق یادم نیست اما یه چیزی میگفت در مورد اقتدار آقایون و اینا! این که پول زن هیچ وقت باعث جلب توجه شوهرش نمیشه و ...

خلاصه که یادم افتاد یه روز جمعه با همسرجان یه سخنرانی از حاجی گوش دادیم که همون روزا خیلی ازش استفاده میکردیم به آقایون میگفت مراقب این نکته در مورد خانمها باشید به خانمها هم یه توصیه مشابه میکرد! حالا از دیشب هرچی دارم میگردم پیداش نمیکنم!!!

دیروز داشتیم میرفتیم بهشت زهرا زود سخنرانی خانواده متعالی رو ریختم روی سی دی و گمون میکردم قسمت نهمش باشه اما وقتی سخنرانیش شروع شد در مورد "ایثار" صحبت میکرد و بسی کیفور شدیم، انگار خدا خودش یه جوری هدایتمون کرده بود به سمت این مبحث ....

خلاصه که هنوز اون قسمت رو پیدا نکردم اگه پیدا شد حتماً اینجا توضیح کاملش رو میذارم،یادمه کاربردی بود

 





برچسب ها : همسرانه  , خانواده متعالی  ,

تقصیر من نیست که نمیخوابیم و یا بد میخوابیم و ....

پنجاه پنجاهه!!!

پنجاه من پنجاه دخترک پنجاه همسرجان!

دیشب همسرجان یازده و نیم دیگه رفت بخوابه و من و دخترک هم به طبعش!هرچند میدونستم که دخترک خواب نداره اما یه یک ساعتی توی رختخواب بودیم تا خوابش برد!

نمیدونم خواب چی چی دیدم که ساعت 2 پریدم از خواب و تا حدودای 4 خواب و بیدار بودم! 

دخترک هم که معلوم بود خوابش تموم شده(!) هی میومد روی بالش من میخوابید هی روی بالش باباش هی سرجای خودش!

4.5 که همسرجان برای نماز بیدار شد ایشون هم بیدار شدن برای فریضه ی نماز!!!!!!

بعدشم که کامل بی خواب شده بود صبحانه خوردیم!

از ساعت شش هم داریم مثلاً میخوابیم که جز سردرد چیزی عاید من نشده و همسرجان که در خواب ناز تشریف دارن و یحتمل تا ده از خواب بیدار میشن و عر میزنن که چرا تا لنگ ظهر میخوابید!!!

یکی بیاد این بچه رو بخوابونه لطفاً :(((((





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

حدودای دو بود که رسیدیم خونه!

همه برقای ساختمون خاموش بود

دخترک سر یه چیز الکی-چون خوابش میومد- بهونه گرفت و با صدای بلند گریه میکرد،خیلی بلند!

مجبور شدم جلوی دهنش رو بگیرم که صداش آزار دهنده نبشه اما بدتر شد! حتی یه کم لبش رو هم با دستم فشار دادم و حالا توی جیغ و گریه میگفت لبم و گریه میکرد !!!

همسرجان اومدن مداخله

میوه آورد

اما دخترک همه ش گریه میکرد

یهو با پشت دست خیلی اروم و معلوم بود از روی ناچاری(!) زد به دهن دخترک!

دخترک دیگه رسماً هوار میزد ...

بغلش کردم و سرش رو الکی گرم کردم و بوسش کردم و ....  (کاش از اول همین کار رو میکردم به جای استفاده از زور)

همسرجان حسابی ناراحت شده بود، معلوم بود از کارش به شدت پشیمونه

با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت اشتباهی کاری رو انجام داده باشم از دخترک عذرخواهی کنم! بوسش کردم گفتم مامان جون ببخشید،چون صدات بلند بود و همسایه ها بیدار میشدن مجبور شدم جلوی دهنت رو بگیرم و لبت درد گرفت! دخترک ناز و معصومم یهو بغض کرد و با یه طنازی گفت "خب من ناراحت شدم دیگه"

فدای دلش بشم که کم مونده بود با بغضش خودم هم گریه م بگیره

به همسرجان هم اشاره کردم که بیا و از دلش در بیار ...

آخه اسمش فاطمه ست، نباید میزدی توی دهنش  :(((((((((((((





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,

امروز توی نماز عید فطر

دلم میخواست این نماز مستحب به امامت شما "واجب" میشد و چه دلچسب بود این آرزو ...





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

یه خصوصیت اخلاقی جدیداً برام پررنگ شده

البته بهتر بود که ننویسم

اما مینویسم که اگه بعدها یادم رفت،با خوندن اینجا یادم بیاد

"حسادت زودگذر" اسمشو گذاشتم!

در لحظه یهو یه حس وحشتناکی ته دلم به وجود میاد که البته بعد از شاید یکی دو ساعت کامل از بین میره و از خودم خنده م میگیره به خاطر این نوع طرز فکرم اما متاسفانه هست دیگه!

شاید اگه کتاب ورام بود میتونست یه کمکی بهم بکنه که این حس تشدید نشه ....





برچسب ها : همینجورانه  ,
<      1   2   3   4      >