سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

وسطای اثاث کشی!

همسرجان رفت بیرون دنبال یه کاری منم گفتم روز آخریه که نت دارم اینجا لااقل ویندوزش رو آپدیت کنم که یهو سر از اینجا در آوردم!

چوت اثا کشی ه دومه به مراتب از اولی راحتتره اما به جاش احتمالا ًچیدن و جا به جاییش سختتره!

شکرخدا کارهای اون خونه هم تا حد زیادی انجام شده و یه کم خورده کاری داره که امروز بابا دنبال کارای اونجاست!

امیدوارم فردا بتونیم اثاث رو ببریم که دیگه نیوفته وسط هفته!

فعلا ًهمینا ...





برچسب ها : همینجورانه  ,

دیروز همسرجان اومد بهم یه حرفی بزنه حرفش رو خورد!

پی گیرش شدم! گفت اگه بگم باعث اختلاف میشه منم به شدت فضوووووووووووووووووووووووووووووول بیشتر گیر دادم تا اینکه گفت من دوست ندارم با فلانی(که چزء اقوام درجه نزدیک من محسوب میشه) در ارتباط باشیم!

گفتم وای چه حسی، دقیقا ًمنم همین حس رو دارم! واقعا ًاز اینکه باهاش در ارتباط باشم خوشم نمیاد اصلاً با هم تفاهم اخلاقی ندارم و گاهی به شدت لجم ازش میگیره حتی!

بعد هم گفتم یادته آقای پناهاین در مورد ورابط اجباری گفته بود! این که من با معصومه خوب باشم و تو با فلان دوستت که هنر نیست! هنر اینه که با یکی که خوشت نمیاد در ارتباط مفید باشی و بهش محبت کنی مخصوصا ًکه جرء ارحامت محسوب میشن!

بحث عوض شد تا رفتیم توی ماشین!

گفتم همسرجانم من الان توی شرایط خوبی و خوشی باهات موافقتم رو اعلام کردم، اگه یه وخ از دست هم ناراحت باشیم و این حرف رو بزنی باعث دلخوری میشه! سعی کن دیگه در این مورد حرف نزنیم .... تایید کرد و تموم شد!

داشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوبه که همه چی توی فضای مسالمت آمیز بحث بشه! اما نمیشه یه وقتایی! مخصوصاً وقتی که میخوای بهش ثابت کنی که "تو اشتباه میکنی"!

پ.ن. خانواده ی متعالی!





برچسب ها : همسرانه  , خانواده متعالی  ,

عذر خواهی بابت حرفهای رکیکی که زده شده در این پست :))))

یکی از خنده دارترین قسمتهای زندگیمون اونجاست که دخترک میره دسشویی!

از همون دسشویی بلند بلند همه وقایع رو توضیح میده!

چند دقیقه پیش دسشویی بودیم گلاب به روتون، میگه مامان بیا آف م شل شده

میرم بشورمش میگم وای مامان اسهال شدی که!

با یه لحن جدی میگه " مامان جان چندبار بهت گفتم وقتی چیزی میوفته زمین نخور،اسمارتیز افتاد زمین خوردی، حالا مثل نونا مریض شدی، الانم مثل نونا گریه میکنی"

یعنی مرده بودم از خنده! این بچه کلاً مکالمات منو حفظه :))))

پ.ن. هی شهره بهم میگفت به این بچه امر و نهی نکن! کاملاً نشون میده که میفهمه نباید از زمین چیزی بخوره اما بازم دوست داره من بهش تذکر بدم!





برچسب ها : مادرانه  ,

چند روزه عمیقاً گرفتاریم! و البته شکرخدا که گرفتاریمون گرفتاریه مثبته!

بالاخره لنز رو گرفتم اما هنوز نذاشتم!

داداش جان دوست داشت شامی که دعوتشون میکنیم بریم پارک،منم دیروز صبح بعد از سفر شهری (!) کارهای فروش خونه که به خاطر دو دنگ ناقابل خونه مجبور بودم همسرجان رو همراهی کنم ظهر رسیدیم خونه و بعدش پکیج که فهمیده بود ما از این خونه رفتنی هستیم خراب شده بود و یه شصت هزار تومن توی گلوش گیر کرده بود و آدمهایی که میومدن خونه رو ببینن برای اجاره و ...  بالاخره غذا رو درست کردم وظرف  سالاد و ماست و مخلفات و ... پیش به سوی پارک!

که خوشبختانه به بچه ها کلی خوش گذشت، نیک آیین و خانم کوچولوی من کلی با هم بازی کردند! از دوچرخه سواری و بدو بدو بگیر تا تاب سواری و ...

شب هم رفتیم کلید منزل جدید رو گرفتیم و امروز عصر هم باید بریم دنبال بازسازیهای واجبش و انشالله تا آخر ماه اسباب کشی کنیم به سمت منزل جدید

فقط این وسط بد خوابیدنها منو حسابی خسته کرده! بعضی شبا فقط چهار ساعت میخوابم و باز شب که میشه میبینم خوابم نمیاد! حالا شاید با منزل جدید دوا بشه:))

دوست دارم بیشتر این روزها بنویسم ، از خودم و همسرجان و خانم کوچولو  اما چند روزه که نتم قطع بود و امروز هم که باز باید بریم بیرون

باقی خدا و بس





برچسب ها : همینجورانه  ,

تا حدودای یک سالگی دخترکم رو کپی کردم اینجا!

واقعاً چه روزای سختی بودا

الان که فکرش رو میکنم میبینم اون موقعها یحتمل بهشت زیر پاهام بوده:دی

این بچه اصلا ًخواب نداشت

حتی یه یادداشت بود برای 16 آبان 91! واقعاً تووش استیصال موج میزنه!

دختری که با هر دندون در اوردنش کلی حالش بد میشد از تب و سرفه و اسهال بگیر تا نخوابیدنهای مکرر! واقعاً خدا چه قدرتی بهم داده بود که اون روزا گذشت!

ولی اب این حال میدونم بعدی هرچی باشه با انرژیتر به استقبالش میرم!

امروز رفتم دکتر یه سری چکاپ بنویسه برام!گفت توی پرونده ت نوشته م مشکوک به "حاملگی خارج رحم" چی شد؟!خود به خود سقط شد؟ گفتم نه!الان شده یه دختر 2 سال و هشت ماهه و توی ماشین پیش باباشه ...

خدایا!ممنون که خیلی هوامون رو داری





برچسب ها : مادرانه  , همینجورانه  ,

امروز با خواهر همسرجان یه 1 ساعتی وایبری صحبت کردم!

صحبت الکی الکی از عکس دخترک شروع شد و بعد من پرسیدم تصمیم برای بارداری نداری و اونم گفت نه و هزارتا دلیل براش آورد!

بماند که چقدر صحبت کردیم اما آخرش یه حسی خوبی پیش اومد

حس خوبی که دو تا خواهر با هم درد و دل میکنن ...





برچسب ها : عروسانه(دخترانه)  ,

امروز همسرجان که اومد خونه پکر بود اساسی!

گفتم حتماً باز رفته خرید و قیمتها نجومی رفته بودن بالا !پرس و جو کردم نبود!

یه کم خودمو زدم به بی خیالی،ین جور وقتها اگه نیاز باشه خودش حرف میزنه وگرنه تلاش من بی فایده ست!

گفت واقعاً خسته شدم!و بعد تعریف کرد که دوتا مرد جوون از اینا که دنبک میزنن و ... توی اتوبوس رفتن قسمت زنونه و ....!و ایشون به هر کی گفته کسی کاری نکرده برا یاینکه اینا رو بندازن بیرون یا حداقل از قسمت زنونه بیان بیرون!

حقیقتش وقتی صحبت میکرد زیاد به عمق ناراحتیش نمیتونستم پی ببرم!

زیاد پیش اومده بود که توی اتوبوس سوار باشم و همچین صحنه ای ببینم اما اینقدر ناراحت بود و هست که هنوز خوابش نبرده و میدونم فکرش درگیره ...

جدیدنا زیاد دنبال نهی از منکر ه!نگرانشم .... شایدم نیازه نگران خودم باشم که بعضی از منکرا برام خیلی هم دردناک نیست ...

خلاصه که با این سرعت میترسم یه بلایی سرش بیاد:(





برچسب ها : همسرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,
   1   2   3   4      >