دیشب نشد که خوب بخوابم تا میومدم بخوابم خانم کوچولو بیدار میشد!
حدودای 4.5 بلند شدم که مثلاً سحری یه چیزی بخورم و ... اما کلاً بی خوابی زده بود به سرم!نه اینکه خوابم نیاد،نه! اما تا چشام میخواست گرم بشه گریه دخترکم خواب رو کلا ً میپروند ...
ساعت 11 بود به همسرجانم گفتم بیا دخترت رو بگیر بذار ما بخوابیم :))
یه 1 ساعت آرووم خوابیدم!
الان هم پدر و دختر رفتن خونه مامان همسرجان به صرف ناهار،من حسش رو نداشتم برم در ثانی دوست داشتم یه کم هم پدر و دختر تنهایی برن بیرون!شاید یه وقتی من نتونم باهاشون برم نباید که این قدر وابسته به من باشن!
الان هم کلی برای خودم برنامه ریختم توی تنهایی م انجام بدم ...
زنده باد تنهاااااااااااااااااااااااااااااااااایی :)