این شبا و روزا زندگی روی یک شیب ملایمی حرکت میکنه که انگار زندگی دوباره عنانش رو تحت اختیارت قرار داده!البته منظورم مطلق زندگی نیست,بیشتر خونه زندگی ه!
اوایل زندگی که حسابی ناپخته بودم و هرکار معمولی کلی طول میکشید و من همه ش ازش جا میموندم,سه روز سرکار میرفتم و دو روز دانشگاه و در کنارش اضافه کن دنیایی از استرس و علامت سوال و سوال جوابهای بی پاسخ و ...
دوران بارداری هم که کلا در حال موت بودم,اون لحظاتی هم که جون داشتم در به در از این کارخونه به اون کارخونه دنبال کارهای پایان نامه و دفاع و ...
آخ آخ همه یه ور,سال اول تولد,دخترک یه ور!وحشتناک بود,یعنی بس که خسته و خوابالو و کلافه بودم از دخترکی که نمیخواست بخوابه و وقتی میخوابید نیم ساعت به نیم ساعت بیدار میشد که یه وخ خوابت سنگین نشه و ....
و الان بعد از سه سال از تولد دخترک,زندگی یه جورایی داره با ما همکاری میکنه,شبا اشپزخونه تمیزه,غذا داریم برای خوردن,یه چیزایی ریزی توی زندگیم برنامه داره,دخترک شبا کمک میکنه توی جمع و جور کردن وسایلش,به کتاب خوندنم میرسم حتی گاهی مثل الان میشینم و وبلتگ اپدیت میکنم و دخترک مشغول بازیعو .... و فکر میکنم بچه دوم که بیاد باز دوباره بی نظمی و اشفتگی و از دست در رفتن کارها و ... یحتمل اونوخ به خودم میگم,اون موقع با اون همه وقت چی کار میکردی؟:دی
برچسب ها : مادرانه , همسرانه , همینجورانه ,