سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

یعنی اینقدر حررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررف واسه گفتن دارم که نگو فقط مشکل زمانه! نه اینکه زمان نداشته باشم، زمان بی خانم کوچولو ندارم! همین که بخوام جلوش کامی رو روشن کنم باید منتظر یه جنگ قدرت اساسی باشم و منم ترجیح میدم بی خیال بشم!

الغرض که چند وقتیه کپی برداریهای دخترک به شدت منو به تعجب وا میداره!

پنج شنبه بود حدودای 10-11 شب که گفت مامان میخوام پیراهن آبی م رو بپوشم! پوشید و بعد هم کفشهای سفید رو ....

بعد گفت مامان مثلاً من عروسم! بعد شروع کرد روی پنجه ی پاهاش راه رفتن و تکون دادن دست و لباسش و ....

من یعنی به تمام معنا کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپ کرده بودم!

اولش به روی خودم نیاوردم و گفتم مامان جون داری چیکار میکنی؟ گفت مثلاً عروسم دیگه!

گفتم کجا دیدی عروس اینکار رو بکنه!؟ گفت توی فیلم عمه الهه!

یعنی اون فیلم رو یک بار دیده بود اونم وسط مهمونی هرچند دیدم چهارچشمی حواسش به اونجا هست اما ....

خیلی وحستناکه وقتی میبینم اینقدر همه چیز رو تقلید میکنه در حالی که هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست! هنوز بین خوب و بد نمیتونم جلوی دخترم فاصله ی درست و حسابی بذارم که اونم دستش بیاد! هنوز با خیلیها سر تربیت دخترم تعارف دارم و ار حرفها میترسم!

دیروز که گوشی عمه جونش دستش بود و داشت تمام آهنگهای گوشی رو گوش میداد! عین احمقها هیچی نگفتم! یعنی هم ترسیدم از برخورد بقیه که حالا چی میشه و چی میگن و ... و هم اینکه حدیداً احساس میکنم وقتی بهش میگم اینکار رو نکن شاید جلوی من اونکار رو انجام نده اما به وضوح میره یه گوشه و یواشکی انجام میده و نمیخوام این بشه خط مشی زندگیش، که حالا اگه مامان بابا چیزی دوست نداشتن میشه یواشکی انجامش داد!

خدایا! رب تویی، مربی تویی ، بچه هم فقط یه امانت دست ماست، لطفا ًکمکمون کن روو سفید از این امتحان بیرون بیایم





برچسب ها : مادرانه  ,

دیشب حدودای ده و نیم بود که دخترک توی ماشین خوابش برد،بس که از صبحش ورجه وورجه کرده بود و عصر هم نخوابیده بود!

رسیدیم خونه گذاشتیمش روی تخت و لباسشو عوض کردم

حالا خودم دارم از خواب میمیرم که باز مثل دو سه شب گذشته بی خوابی عمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقی میزنه به سرم!

اصلاً نمیفهمم دلیل این همه بی خوابیها رو باز!

خلاصه تا دو توی رختخوابم وول خوردم تا اینکه دخترک بیدار شد وووووو تا ده صبح بیدار بود!

یعنی یه کم من مراقبش بودم توی خواب،یه کم همسرجان! بماند که دوبار باباش بردتش دسشویی و بعد از نماز صبح با هم صبحانه خوردن و ... ساعت 8 دیدم داره واسه باباش کتاب میخونه!

ده که بهش گفتم بخواب خودش رفت بالش رو آورد و دهدقیقه طول نکشید که بیهوش شد!

پ.ن. وقتی داشت میخوابید توی ذهنم رفتم توی دوران شیرخوارگیش که خب مثل الان نمیتونست ساعت بیداریش رو خودش سرگرم کنه خودش رو!و اونوخ بود که تا صبح باید در بیداری کامل میبودیم!وای چقدر سخت بودا!





برچسب ها : مادرانه  ,

ماه قبل که رفتم پیش دکتر علیان نژاد بهم رازیانه داد که یه ده روزی هورمونهای بدنم رو جابه جا کرده بود!

چند روزی حس خوبی داشتم! حس اینکه خدا منو دوباره لایق مادر شدن کرده....

نود و نه درصد حدس میزدم که حسم اشتباهه اما همون یک درصد ...

حتی یک شب خواب قشنگی دیدم که بزرگی برام دعا کرد مادر بشم و بعد از اون حسم فوق العاده بود!

اینقدر که دعا میکردم خدایا نمیشه همون یک درصد مثبت بشه و غلبه کنه به نود و نه درصد!

حتی یادم میوفتاد که کارهای لیست کرده م رو هیچ کدوم انجام ندادم اما بازم انگار ته دلم غنج میرفت برای دوباره مادر شدن!

این حسها واقعاً برام جدیده! من تا سه چهار ماه قبل واقعاً میترسیدم دوباره باردار بشم!میترسیدم از سختیهایی عظیمی که سر دخترکم کشیدم چه اتفاقی میتونه بیوفته که یهو یه حس اینقدر توی آدم عوض بشه

خدایا! ممنونم که به ما فراموشی دادی و در کنارش حس شیرین مادری رو غالب کردی که سختی ها رو یادمون بره! 

حدایا! دوباره لایق مادری کن منو و تمام مادرهایی رو که منتظر روزنه ای جدید توی زندگیشونن


 





برچسب ها : مادرانه  ,

عصر اومدیم بخوابیم همسرجان دو ساعت زودتر اومد خونه و برنامه ی خوابمون ملغی شد! البته ناگفته نماند که خود جناب همسر بعدش خوابیدند!!! این خان داداش ما گل میگه که برنامه ریزی با وجود پدر معنا نداره :))

یه دختر غرغرو و یه مادر کسل حالا باید چی کار میکردیم! من یه کم کتابخوندم و ایشون هم کلیات کمدش رو پخش زمینن کرد بعد با هم رفتیم جمع کردیم و حالا نوبت بازی!

اول پانتومیم! وای خیلی خنده دار بود خب اولش که بازی رو نمیفهمید چیه! بعد که ازش میپرسیدم با کلی توضیح و ... همه رو اشتباه میگفت اما یواش یواش بازی دستش اومد! البته اینجوری بازی میکردیم که مثلاً تو برو رخت پهن کن یا برو دوچرخه سوار شو و ...

بعدش هم والیبال با بادکنک! دخترجانم قبلاً فکر میکرد بازی با توپ یعنی اینکه بگیریش همه ش اما یواش یواش داره یاد میگیره که توپ بازی یعنی توپ رو به هم پاس بدیم!

بعدش که انرژی من در حال اتمام بود گفتم مامان جان من یه کم دراز بکشم! گفت پس بیا دکتربازی!

و ما ادراک دکتر بازی:((((((((((((((((((((

اینجا بود که دیدم وقت اموزشه!

گفت مامان لباستو بزن بالا دلتو ببینم! گفتم مامان جان آدم فقط وقتی میره حموم لباسشو در میاره اونم تازه با مامانش یا مامان بزرگش!

گفت پس بیا آمپول برنم گفتم بیا به دستم بزن!

بعد از اینکه دستش ور تا انتهای چشم و گوشم فرو برد و کلی خندید از لحظات درد کشیدن من! زودد از کیفش جوراب در اورد و عینک آفتابیش رو زد و گفت من باید برم بازار کار دارم! خداحافظ!

و من در حالت دهان باز فک روی زمین!!!!





برچسب ها : مادرانه  ,

دیشب حدودای ده ده و نیم بود که من داشتم توی اتاق کتاب میخوندم و دخترک هم کنارم مشغول بازی با وسایل مامانش و همسرجان هم توی هال مشغول هویه کاری!

دخترکمون رفت که نمیدونم به باباش چی رو نشون بده که یهو صدای جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغش بلند شد!

چی شده بود؟!

 سر هویه رو با انگشتاش گرفته بود! معلوم بود درد زیادی داره که اینجوری جیغ میکشه!

دستش رو بردیم زیر شیر آب و تنها چیری که یادم میومد زدن عسل بود به انگشتاش....

برای اینکه حواسشو پرت کنم که گریه نکنه بردمش توی اتاق که با هم بازی کنیم!

اول گفتم کی میتونه زبونش رو بچسبونه به مماغش!هرکاری کرد نشد (البته منم بلد نبودما)، بعدش جریان نافش رو گفتم که هر کسی وقتی توی شکم مامانشه هر چی مامانش میخوره با نافش میره به ناف اون تا بزرگ بشه و دنیا بیاد! بعدشم بازی نون بیار کباب ببر! یا ببین کدوم انگشتم قایم شده بین انگشتای دیگه م!

همسرجان صدامون کرد که بیاید میوه بخورید و بعدش من و همسرجان به خاطر گل روی دخترک نون بیار کباب ببر بازی کردیم! خانم کوچولو به پهنای صورت میخندید با صدای بلند ....

توی بازی همه ش فکرم مشغول بود! میگفتم حتماً باید یه اتفاقی بیوفته که اینجوری سه تایی کنار هم بشینید و بخندید!؟

نشه فردا روزی بگم کاش بهتر مادری میکردم.... کاش همسر بهتری بودم :(

آخر سر هم به خانم کوچولو گفتم که ببین چقدر آدم وقتی یه دست نداره سخته کارهاش رو انجام بده! تایید کرد! بعدم دوتاییمون دعا کردیم که ان شاالله هیچ بچه ای نباشه که دستاش کار نکنه ....

خدایا! ممنونم برای همه تلنگرایی که اگه پیش نیاد، یادمون میره میتونیم خوش باشیم ....

پ.ن. دخترک امروز دستش علاوه بر پارگی و نیمچه تاولی که رده بود دیدم انگار چرک هم کرده! امیدوارم با همین عسل زدنها خوب بشه





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,