سلام
ما انشالله تا یکی دوساعت دیگه میریم شمال
امیدوارم هوا خوب باشه که این 2-3 روز ه اقلاً بتونیم یه آب و هوایی عوض کنیم و همه ش خونه نشین نشیم
دعای خیرتون بدرقه ی راهمون
برچسب ها : همینجورانه ,
سلام
ما انشالله تا یکی دوساعت دیگه میریم شمال
امیدوارم هوا خوب باشه که این 2-3 روز ه اقلاً بتونیم یه آب و هوایی عوض کنیم و همه ش خونه نشین نشیم
دعای خیرتون بدرقه ی راهمون
از 4 شنبه دو دل بودم برم یا نه! هی بابا میگفت بیا آقای همسر میگفت برو اما من دو دل بودم!شب اومدیم خونه که وسایل رو ور داریم یهو زد به سرم و گفتم نمیرم!بالاخره 5 شنبه ظهر با اصرار بابا اومدم خونه و وسایل رو جمع و جور کردم که بریم،قرار شد آقای همسر 3 شنبه بیاد پیشمون ....
دم دمای حرکت بود که آقای همسر رسید خونه،گفتم دیگه داریم میریم و ... یهو نظرش عوض شد!!!! گفت نرید و بذارید 3 شنبه با هم بریم!
منو میگی شاخام در اومد تا دیشب با اصرار میخواست منو بفرسته که برم حالا یهو میگه نرو!
بابا که اینقدر خورده بود توی حالش که گفت ما میریم ترمینال و با اتوبوس میریم که شما اومدین با هم برگردیم!
نرفتیم و به جاش شب رفتیم خونه پدرشوهر و آشنایی با عروس جدید!تن دخترکم یه بلوز و شلوارک کرده بودم و حسابی جینگیل شده بود،توی خیابون یه ماشین کنارمون وایستاد و گفت "وای چه دخمل خوشگلی،خدا براتون نگهش داره" کلی یهو استرس گرفتم!جدیدنا همه ش میترسم یکی بچه م رو چشم کنه (خیلی مامان ندید بدیدی شدم،انگار آسمون باز شده و همین یکی اومده پایین:)))))) )
بعدشم واسه اولین بار دخترکم رو بردیم مسجد صفا به یاد شب دنیا اومدنش و ....
موقع سخنرانی باباش بغلش کرده بود و موقع روضه خاله ش!بغل من همه ش گریه میکرد !!!
از آقای همسر قول گرفته بودم که جمعه ما رو ببره بیرون،شانس ما جمعه حسابی هوا ابری بود و باد میزد اما رفتیم یه پارک همین نزدیکیها و دخترکم رو گذاشتیم توی کالسکه ...باد که میخورد به صورتش اصلا خوشش نمیومد!پشت به باد گذاشتمش و تکونش میدادم ...
در کل خوش گذشت و بهتر از خونه موندن بود ...
دیگه حدودا ًعادت کردم به شب بیداری!
خونه مامان که بودیم همه ش شبا صدای گریه نیک-آیین میومد پایین!بدتر از خانم فاطمه اصلا ًشبا خوب نمیخوابید و من فهمیدم که این غصه ی شب بیداری ها ادامه داره و بهتر ه اینقدر خودم رو اذیت نکنم و به جاش عادت کنم .... هر از چند گاهی میریم خونه مامان اینا و یه انرژی میگیرم و دوباره روز از نو روزی از نو ... حتماً خیریتی توی این بیداری ها هست دیگه!
دعا کنید هوا یه کم بهتر بشه و من زودتر برم پیش مامانم که بدجوری بهشون عادت کردیم ...
سلاااااااااااااااااااااااام
یه دنیا معذرت خواهی!
من اگه بودم به جای کامنت و ...یه عالمه حرف درشت بار این نویسنده وبلاگ میکردم که بی خبر گذاشته و یه هفته رفته!!!!
هرکاری میکردم از خونه ی بابا نمیشد اومد توی پارسی بلاگ!
5 شنبه ی هفته ی قبل رفتیم واکسن خانم فاطمه رو زدم و بعدش رفتم خونه ی مامان بس که هفته ی قبل بد خوابیده بودم!
فکر کنم 2 شنبه بود که آقای همسر به شدت مسموم شده بود و ....
ما کلاً موندگار شدیم اونجا! شبا نمیخوابیدم ولی لااقل توی روز مامان یه کم میگرفت این جیگولی رو که من یه کم بخوابم و روحیه و کلی خوب شده بود و هست!
قرار بود دیروز بریم باهاشون شمال که آقای همسر دلش نیومد چند روز بی دخترش طی کنه،فلذا وسطای هفته -انشالله- میریم شمال و به اونا میپیوندیم البته گویا هوا داره سرد میشه!
بازم یه دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شرمندگی واسه این همه بی خبری
سلام و عرض احترام و ...
این روزا یه جوری میگذره که اصلاً وقت نمیکنم بیام سر کامی
اما انصافاً دلم تنگ میشه واسه اینجا و شما و ....
دخترکم سوم فروردین اولین غلت رو زد!نشستیم داشتیم غذا میخوردیم یهو دیدیم یکی افتاد وسط سفره:))))) بعد از اون دیگه هر وقت سرحاله در حال دور زدنه!
هر شب یه جایی عید دیدنی میریم،اگه تنها باشیم زیاد نمیشینیم اما اگه مثلاً با خانواده ی همسر باشیم وقتی بیشتر میمونیم این دخترکمون قاطی میکنه اساسی!اینقدر که مجبوریم لباس تن نکرده بپیچونیمش دور پتو و بیاریمش خونه :))
میخواستم واکسنش رو بزنم که گفتن نمیشه حتی 1 هفته زودتر بزنیم!
این روزا و توی تعطیلات آقای همسر حسابی کمک کارم شده و از حالا نگرانم که بعد تعطیلات چه کنم،به خودش که میگم میگه همون کاری که قبلش میکردی ...
آخ دخترکم دوباره بیدار شد ....
میام باز