سلام,اینو از یکشنبه نوشته بودم توی موبایلم,الان دیدم بد,نیست
بذارم اینجا صرفا جهت خاطره نگاری
شنبه یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود!
تا قبل از اتاق عمل خودش نمیدونست چه خبره,لباساش رو که عوض میکردم هی ازش عکس میگرفتم و میگفتم چه خوشگله و ...
الحمدلله نفر اول رفتیم و معطلی نداشتیم,وقتی از ما جدا شد رفت توی اتاق عمل دیگه ازش خبری نداشتم که البته خودش میگه وقتی روی تخت دراز کشیدم کلی گریه کردم اما بنظر میاد چیز دیگه ای یادش نیست!