6 آذر بود که دکتر بهم گفت دیگه جایز نیست منتظر بمونی،42 هفته ت هم پر شده شاید خطر داشته باشه واسه بچه
همین یه جمله بس بود که تصمیم بگیرم بی خیال 2 هفته صبر کردنم باشم و تن بدم به سزارین
خیلی شب بدی بود ... احساس بدی داشتم من میتونستم دخترکم رو روز عید غدیر دنیا بیارم اما ... همه ش به خودم تلقین میکردم که حتما ًیه خیری هست!
خیری هست در رفتن دکترت و گشتن دنبال دکتر جدید و بیمارستان و ... و حالا هم حتماً سزارین!
حدودای 11 شب آقای همسر خوابید،منم رفتم دوش گرفتم و اومدم پای نت و ...
تازه خوابم برده بود که دردهای عجیبی پیدا کردم،بلند شدم دیدم تازه 4 صبحه
5.5 آقای همسر رو صدا زدم که بیا بریم بیمارستان من درد دارم ...
(بیمارستان اون ور خیابونمون بود)
بهم گفتن این لباسها رو بپوش و ... (یه سری مقدمات قبل عمل)
گفتم درد دارم گفتن شاید از استرس ه!منم زدم به حساب استرس،دلم میخواست زودتر دخترکم رو ببینم و تحمل نداشتم تازه دردهای طبیعی شروع شده باشند!
چون بیمارستانی بود که بابام سالهاست اونجاست خیلی تحویلمون میگرفتند و این یکی از خیریتهایی بود که هفته آخر دکترم رفت مسافرت!
آماده شده بودم برم اتاق عمل که گفتم میخوام همسرم رو ببینم ... کلی قیافه ی خندون به خودم گرفتم اما وقتی دیدمش نمیدونم چرا گریه م گرفت! مامانم هم اومد و همه با هم رفتیم سمت اتاق عمل ...
هرچی گشتم بابام نبود، اما دیدم دم اتاق عمل منتظرمه
رفتم داخل اتاق، گفتن دختر فلانی ه و همه احوال پرسی و ...
خیلی سرد بود اما خنده از روی لبم نمیرفت کنار ...
دکتر بی هوشی گفت بی حسی یا بی هوشی؟!گفتم میخوام دخترم رو ببینم بیحسی بهتر ه!
یه بار 2 بار 3 بار بالاخره دفعه ی چهارم تونست بی حسم کنه،وای که هر بار اون سوزن رو میکرد توی کمرم درد تا عمق وجودم میرفت ...
با همه صحبت میکردم، و مرتب دوست داشتم بپرسم اون طرف پرده چه خبره و حدس میزدم الان داره چه اتفاقی میوفته
یه لحظه یه طعم تلخی اومد توی دهنم و با تکونهای شدید و میدونستم لحظه ی دیدار نزدیک است ...
صدای گریه ش ..............................
تمام دردهای بی حسی می ارزید به اون لحظه
گیر داده بودم که بچه م رو زود بهم بدید
گفتن باید تمیزش کنیم بعد
بالاخره بعد از 2 دقیقه صورت دخترکم رو گذاشتن کنار صورتم -دستهام بسته بود-
میتونم بگم یکی از قشنگترین لحظات زندگیم بود ... همینجوری اشکام میومد و با دخترکم حرف میزدم
دکتر کارش رو داشت انجام میداد،بهم گفتن بعد از عمل بهت خواب اور بزنیم بخوابی چند ساعت!منم چشم سفیدی کردم و گفتم نه!میخوام وقتی میرم بیرون سرحال باشم ...
تمام بدنم از سرما میلرزید ...هی توی سرم آمپول میزدن اما لرزشم تموم شدنی نبود!بردنم توی ریکاوری و 2 تا پتو انداختن رووم ... صدای بابا رو میشنیدم که داشت اجازه میگرفت از پشت در باهام صحبت کنه و بعدش هم صدای آقای همسر اومد ...
از ریکاوری که اوردنم بیرون همه بهم تبریک گفتن .... هرکی یه چیزی از دخترک بهم میگفت ... یکی موهاش یکی جیغاش ...
منو بردن بخش و بعد از چند دقیقه خانم کوچولو آوردن و گذاشتن بغلم که شیر بدم
وااااااااااااااای چقدر کوچولو بود... من باید با این موجود کوچولو چی کار میکردم؟؟؟
کم کم فک و فامیل هم اومدن ....
برم که دخترکم داره گریه میکنه ....بقیه خاطرات باشه واسه بعد اگه عمری بود