بسم الله الرحمن الرحیم
امشب از اون شباست که دلم میخواد ساعتها بنویسم بس که حرف دارم برای گفتن ....
یادم نیست از کی،اما از یه وقتی به بعد روزهای قمری برام ارزششون برابری میکرد با روزهای شمسی چه بسا بیشتر!
خیلی از خانمها سالگردهاشون رو یادشونه اما دروغ نیست بگم هیچ کدوم از روزهای شمسی بله برون و عقد و عروسی رو یادم نیست و مطمئنم تا اخر عمر هیچ وقت شب دوم محرم سال 90 رو فراموش نمیکنم
اون شب مثل همین امشب رفتیم مسجدصفا با این تفاوت که اون روز دخترکم توی دلم بود و برای سلامت دین و دنیاش کلی دعا میکردم و امروز کنارم نشسته بود و موقع "الهی آمین"ها خودش هم همکاری میکرد!
اون شب هر کی بهم میرسید میگفت پس کی زایمان میکنی و من با یه حسی بین ناراحتی و خوشحالی میگفتم فردا! دلم نمیخواست دخترکم رو به زور بیارمش به این دنیا و خودش هم هیچ تلاشی نمیکرد برای اومدن!
اون شب بارون قشنگی هم اومد و خیابونا حسابی شلوغ بود تا برسیم خونه،من کیف و وسایلی که باید صبح با خودمون میبردیم رو چک کردم،رفتم دوش بگیرم که اومدم دیدم همسرجان خوابیده و یه فیلم ضبط کرده که امشب آخرین شبیه که با ارامش خوابیدیم و فردا دخترمون بهمون اضافه میشه و ...
همه اتفاقات داره از جلوی چشمام رژه میره، وقتی دخترک رو صورت به صورت گذاشتن کنارم، اشکام بود که میومد و باورم نمیشد این دختر،دختر منه!باورم نمیشد من "مادر شدم"!
حالا سه سال از اون روز و شبا گذشته
دختر سه ساله خیلی متفاوت و شیرین شده!حتی نسبت به سال قبل و قبلترش ....
چند وقته(شاید چند ماه حتی) منتظرم این سه سالگی برسه تا بهش بگم "مامان قدات بشه،هفت بار با هم بگیم لااله الا الله"
چند روزه براش یه شعر میخونم
یک یک یک یک ،خدای خوب و یکتا
مهربون و با صفا،روست صمیمی ما ....
دخترک سه ساله ی ما، شبا برای باباش قصه میگه، قصه خاله بزی و آقا گرگه! اینقدر شیرین میگه که باباش هردفعه وسطش خوابش میبره،اونوخ هی با صدای بلند میگه "بابا قصه تموم شد" تا بابا باز چشماشو باز کنه و قوربون صدقه ش بره و خوابش ببره!
دخترک سه ساله وقتی میوفته زمین بعد از کلی گریه بغل باباش،اخر سر میگه "خدا رحم کرد چیزی م نشد"
دخترک سه ساله امروز به باباش میگفت بابا چشماتو ببند دهنتو باز کن و اونوخ با کف دستش چند تا بادوم و کشکش میذاشت توی دهن باباش!
دخترک سه ساله وقتایی که حال نداره راه بره،خودشو برای باباش لوس میکنه تا باباش سه طبقه رو بغلش کنه و بیاردش بالا ...
دخترک سه ساله همه چیز رو میپرسه،جرا این لباس رو پوشیدی؟ این کرم برای چیه؟چرا خاله معصومه بهت پول داد؟ چرا میریم مسحد؟چرا دسته توی خیابونه؟ چرا ؟چرا ؟
دخترک سه ساله دنیایی از احساساته! دیگه فرق غم و عصبانیت رو میفهمه! وقتی یه کاری میکنه که گره میوفته توی ابروم، میفهمه باید یه کاری کنه که ورق برگرده!
دخترک سه ساله،یه کمی هم لجبازه! یه وقتایی وقتی چیزی رو بخواد باید بهش برسه، اگه ندی بهش گریه میکنه
دخترک سه ساله عاشق بچه های کوچیکه! عاااااشق! امروز دست خاله ش یه بچه کوچولو بود،موقعی که قرار بود خاله ش بده بچه رو دست مامانش،گریه کرد که دوباره بیارش ...
دخترک سه ساله یه روضه ی کامله! این چند روز که پیرهن سیاه ِ"یا رقیه " تنشه،هربار که مقنعه سرش میکنه که میخواد بره مسجد، میام قربون صدقه قد و بالاش برم دلم می لرزه، یه بغضی میاد میشینه صاف وسط گلوم،که دیگه هیچی نگم! خودمو نگه میدارم تا مجلس روضه ی اباعبدلله .... بگم آقا جان! دخترک سه ساله ی من فدای نازدانه ی سه ساله ی شما
پ.ن. این پست از اون پستا بود که هی وسطش بغض بود و گریه و سکوت ....