دیروز یکی از روزهای خوب این هفته بود ....
خانم کوچولو رو زود خوابوندم و خودم هم زود ناهار فردای همسرجان رو درست کردم که بریم منزل خاله معصومه جون!
کلی به بچه ها و خودمون خوش گذشت ...
این دوتا دختر دوست داشتنی دیگه حسابی با هم همبازی شدن
شعر رو با هم میخوندن و تکرار میکردن
صداهاشون کاملا ًشبیه هم شده اینقدر که اگه ندونی کدومشون کنارته صداش رو تشخیص نمیدی!
جفتشون از بشقاب اون یکی غذا میخوردن
جفتشون قاشق اون یکی رو بر میداشتن میکردن توی دهنشون
جفتشون ...
جفتشون عاشق داداش بودن!اینقدر که دوست داشتن دست توی چشمش کنن:))
بالاخره که یه شام ارگانیک هم مهمون خاله معصومه بودیم و من کلی دلی از عزا در آوردم!نمیدونم چرا میرم اونجا بدنم فعل و انفعالاتش زیاد میشه و اشتهاش زیادتر:دی
دارم فکر میکنم که زندگی با دوتا فسقلی احتمالا ًخیلی سخته اما همیشه اندکی صبر سحر نزدیک است ....
برچسب ها : مادرانه , رفیقانه ,